#پارت49
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
با بغض گفتم:
_گیتا وقتی می بینمش دلم می لرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دستش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده؟گیتا من چم شده؟
اینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن آروم بغلم کرد و گفت:
گیتی:هیش عزیزم آروم باش،عزیزم آروم دوسش داری؟ آره دریا عاشق شدی؟
انگار جریان برق از بدنم رد شد:
_نهه....نههههه این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم
کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازهای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم:
_نه من دوسش ندارم نه من هیچ وقت عاشق نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم
ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیرعلی تو ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم :
_گیتی من دوسش دارم.........من عاشقش شدم
دوباره بغلم کرد:
_ولی دریا میدونی که این عشق اشتباهه تا جون نگرفته تمومش کن
_میدونم،میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم