#پارت55
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کارم پشیمون شدم ولی با این فکر که این آخرین فرصته خودم رو آروم کردم
با صدای امیرعلی که می گفت:
امیرعلی: بفرمایید داخل
داخل شدم:
_سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
امیرعلی:سلام بفرمایید؟
_راستش می خواستم اگه میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
_بله بفرمایید در خدمتم
انگار از دفعه قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکرد با استرس تسبیح رو توی دستم فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرد ولی چیزی نگفت،روی صندلی نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم
چند دقیقه که گذشت با صدای امیرعلی به خودم اومدم:
امیرعلی:خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟
_بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی.....
امیرعلی:راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم
_کمک که یعنی.....