#پارت59
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
دیگه هم چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یک بار دیگه امیرعلی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید
زندگیم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد و شیطون دیگه خبری نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن
تنها جای دانشگاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیرعلی که الان اتاق شخص دیگه ای بود زل میزدم
روزها می گذشت و من داشتم پوست می انداختم با مفاهیم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله می رفتم .
سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن
دختر ایدآل خیلیها بودم و خواستگار های زیادی داشتم ولی علارغم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم.
و الان اینجا بعد از هفت سال روبهروی حرم نشستم
کنم هر شب دعای کز دلم بیرون رود مهرت
ولی آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد
که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد....