منتظران گناه نمیکنند
بعد چند لحظه فکر کردن ادامه داد : راستش من دیروز شماره ی آرام رو از رو ی گو شیت برداشتم و بهش زنگ ز
🍃 #پارت_دویست_وچهل_ویک_وچهل_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحا لی برا ی گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم
. *ما شین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا...م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی میدویدی؟!
_آره! تو ی حیاط بودم و مامان گفت گو شیم توی خونه زنگ می خوره این بود که دو یدم.
_آها! من الان جلوی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا
جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کار ی بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ .
تما س رو قطع کردم و با انداختن گو شیم ر وی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ما شین پیاد ه شدم.
از صدای جیغ و داد و خند ه ای که از حیاطشون شنید ه می شد، میشد فهمید
که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خا لی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
جلوی در حیا ط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای ا میر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! تو ی همین حوض
میشورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند ر وی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم ر سید حتما این
کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به
رخ شدم.
او که؟ تر سیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین
فاصله و غافل گیرانه جلوم وایستاد ه بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل
حیاط رومون خالی شد و صدا ی خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موها ی کوتاهش که از زیر روسریش بیرو ن ریخته بودن میچکید
بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب
برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخه ی گل
توش بود رو رو ی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب
خاستگاریم رو بگیر م البته نه هر جوا بی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم ر وی لبه ی در نگاه میکرد که امیرحسین از
داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو دار یم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخند ی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف میزنی امیر؟! همه ا ینجا میدونن توی این خونه یه دختر زندگی میکنه که مردش رهاش کرده و تو ی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آ تیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت
رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمیشد این آرام باشه که اینجو ر در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخو ری از من گلایه می کرد.
امیرحسین که دید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که
آرام ازش رد شده بود نگاه میکنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخور ی رو بهت گفته! چون این نشون میده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر با شی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن .
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد
نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پا ی او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب میچکید نگاه کردم و گفتم
: شما آب حوض رو رو ی خودتون خالی کردین؟!
آرزو زود تر جواب داد: ما داشتیم مثل آدم آب حوض رو خالی میکردیم این آرام
بود که ناغافل رومون آب ریخت و پا به فرار گذاشت .
مهتاب که تا اون موقع با لبخند ما رو نگاه می کرد به خاطر سرد ی هوا ی غروب دستاش رو تو ی بغلش گرفت و گفت : ما هم خوب حقش رو گذاشتیم کف دستش!
کت خیسم رو از تنم در آوردم و گفتم :شما برین تو من فکر کنم حالا حالاها باید اینجا منتظر بمونم.
آرزو با نگرانی گفت : ولی شما هنوز کامل خوب نشدین و با این لباس خیس هم
حالتون بدتر میشه! تازه هوا هم ابریه و هر لحظه ممکنه بارون بباره!
_مهم نیست!
_پس حداقل تو ی ما شین منتظر بمونین!