#پارت_صد_و_سی_و_دو_وسی_وسه
💕 دختر بسیجی 💕
متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه
و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و
هنوز خیسن!
آرام غرید:مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن!
دوبار ه ر وی صند لی ا ی که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمی
ریم!
حرصی پاش رو به زمین کوبید که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که
بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش.
*دست آرام رو تو ی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیا ط منتظر وایستادیم تا قصاب
بره ی چاق و چله ا ی که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه.
قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با
بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند.
با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه
تموم شد.
بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد
و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟
در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از رو ی خون ر یخته شده عبور کردیم.
با ر سیدنمون به جمعیت جمع شده جلو ی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که
پیشو نی آرام رو بو سید و بهش خوش آمد گفت.
*چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیا ی قشنگ آرام می گذشت و دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای
وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که توی هوا می رقصیدن و
پایین میومد ن به این فکر میکردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن
قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دور ی از آرام
برام سخته.
با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی
در وایستاده بود، سوا لی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت
بگم امروز زودتر بر یم خونه! آخه مامان جون و ا ینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم
خواستن خودمون رو برا ی ناهار برسونیم.
بهش نزدیک شدم و با نگاه ر یز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا
یا اینکه کلا نمیا ی سر کار یا اینکه میای و زود می ری؟!
دستا ش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟
دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟!
اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه
بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس!
_آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقا ی ر ئیس!
به روسریش که ر وی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش
کنم
به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش
ت وی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود من کنار دیوا ر شیشه ای رو ی ز مین گذاشتمش
با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ا زش پرسیدم : تو از ارتفاع
می تر سی؟
_نه!
_ولی اونروز من احساس کردم که می تر سی؟!
_خب می تر سیدم!
سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد:
_اونروز تو رو نداشتم ک هبهت تکیه کنم و نترسم.
آراد! تا وقتی تو کنارم با شی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم.
حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو
رو ی سین هام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام!
سر ش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم و
ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و د نیام رو رنگی کردی!
به چشمای بست هاش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!
چشما ش رو باز کرد و با لبخند محو ی که ر وی لبش نشسته بود گفت : اگه یه
ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف میکردم
🍃 #پارت_صد_و_سی_و_چهار_وسی_وپنج
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای زنگ تلفن، چشمای بسته ام رو باز کردم و با عصبانیت از زنگ خوردن
بی موقع تلفن به سمتش رفتم و جواب دادم که نازی متوجه ی صدای عصبیم ِ
شده بود گفت : ببخشید آقا! آقای آنجقلو تماس گرفتن خواستن بدونن
بلاخره شما به ترکیه میرین یا نه؟
_بهش بگو میرم.
_بهشون بگم ِکی میرین د قیقا؟
_برای فردا صبح بلیط دارم.
گو شی رو کلافه، ر وی تلفن گذاشتم و کنار آرام که پشت به من وایستاده بود و بیرو ن رو تماشا می کرد وایستادم و مثل او به بیرون چشم دوختم و گفتم : آرام! من
بر ای چند رو زی با ید به خارج از کشور برم!
چیزی نگفت که ادامه دادم: دو سه سالیه که بابا بهم وکالت داده و دیگه من بر ای
بستن قراردادها میرم.
باز هم