eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
352 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دختر بسیجی 💕 متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و هنوز خیسن! آرام غرید:مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن! دوبار ه ر وی صند لی ا ی که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمی ریم! حرصی پاش رو به زمین کوبید که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش. *دست آرام رو تو ی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیا ط منتظر وایستادیم تا قصاب بره ی چاق و چله ا ی که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه. قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند. با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه تموم شد. بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟ در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از رو ی خون ر یخته شده عبور کردیم. با ر سیدنمون به جمعیت جمع شده جلو ی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که پیشو نی آرام رو بو سید و بهش خوش آمد گفت. *چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیا ی قشنگ آرام می گذشت و دومین روزی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. پشت دیوار شیشه ای وایستاده بودم و با نگاه کردن به دونه های سفید برف که توی هوا می رقصیدن و پایین میومد ن به این فکر میکردم که برای اولین بار دلم نمی خواد برای بستن قرارداد به ترکیه برم و تنها دلیلش هم این بود که احساس می کردم دور ی از آرام برام سخته. با صدای در زدن کسی و باز و بسته شدن در برگشتم و به آرام که متفکرانه جلوی در وایستاده بود، سوا لی نگاه کردم که یک دفعه گفت:آها یادم اومد! اومدم بهت بگم امروز زودتر بر یم خونه! آخه مامان جون و ا ینا به خونه ی ما رفتن و از ما هم خواستن خودمون رو برا ی ناهار برسونیم. بهش نزدیک شدم و با نگاه ر یز بینم بهش! گفتم :آرام حواست هست این روزا یا اینکه کلا نمیا ی سر کار یا اینکه میای و زود می ری؟! دستا ش رو به کمرش زد و با اخم گفت :خب که چی؟ دستام رو به نشانه ی تسلیم بالا بردم و با خنده گفتم : حالا چرا عصبی میشی؟! اخمش رو باز کرد و گفت :من دیگه خانم آقای رئیس شدم و هیچ کس نمی تونه بهم بگه کی برم و کی بیام حتی خود آقای رئیس! _آقای رئیس غلط بکنه به شما سخت بگیره! خانم آقا ی ر ئیس! به روسریش که ر وی سرش نامرتب شده بود نگاه کردم و دست بردم تا براش مرتبش کنم به طرفم برگشت به چشمام خیره شد که من همانطور که توی بغلم گرفته بودمش ت وی هوا بلندش کردم و او هم که از حرکتم جا خورده بود من کنار دیوا ر شیشه ای رو ی ز مین گذاشتمش با تعجب و ترس برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که ا زش پرسیدم : تو از ارتفاع می تر سی؟ _نه! _ولی اونروز من احساس کردم که می تر سی؟! _خب می تر سیدم! سوالی نگاهش کردم که به چشمام خیره شد و ادامه داد: _اونروز تو رو نداشتم ک هبهت تکیه کنم و نترسم. آراد! تا وقتی تو کنارم با شی من از هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا نمی ترسم. حلقه ی دستام رو دورش تنگ تر کردم که دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو رو ی سین هام گذاشت و من از ته دل وبه آرومی گفتم :ممنون که هستی که آرام! سر ش رو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم و ادامه دادم:ممنون که به زندگیم اومدی و د نیام رو رنگی کردی! به چشمای بست هاش خیره شدم و گفتم :دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم! چشما ش رو باز کرد و با لبخند محو ی که ر وی لبش نشسته بود گفت : اگه یه ساعت زمان داشتم، زمان رو توی همین لحظه و همین ثانیه متوقف میکردم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با صدای زنگ تلفن، چشمای بسته ام رو باز کردم و با عصبانیت از زنگ خوردن بی موقع تلفن به سمتش رفتم و جواب دادم که نازی متوجه ی صدای عصبیم ِ شده بود گفت : ببخشید آقا! آقای آنجقلو تماس گرفتن خواستن بدونن بلاخره شما به ترکیه میرین یا نه؟ _بهش بگو میرم. _بهشون بگم ِکی میرین د قیقا؟ _برای فردا صبح بلیط دارم. گو شی رو کلافه، ر وی تلفن گذاشتم و کنار آرام که پشت به من وایستاده بود و بیرو ن رو تماشا می کرد وایستادم و مثل او به بیرون چشم دوختم و گفتم : آرام! من بر ای چند رو زی با ید به خارج از کشور برم! چیزی نگفت که ادامه دادم: دو سه سالیه که بابا بهم وکالت داده و دیگه من بر ای بستن قراردادها میرم. باز هم