منتظران گناه نمیکنند
#پارت_صد_و_پنج_صدوشش نگاهش رو ازم گرفت و گفت : یکی نمیشه! توی دنیای من اعتقاداتی هست که خیلی برام م
🍃 #پارت_صد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
سعیدی و پرهام معتقد بودن که باید با همین تعداد کارگر آمار تولید رو بالا ببر یم تا بدون هیچ هزینه ی اضافه ای به خواسته امون بر سیم و بتونیم آمار توی
قردادها رو تولید کنیم. ولی من می گفتم اینجو ری به کارگرا فشار میاد و می خواستم نیر وی بیشتری استخدام بشه تا هم به کارگرا فشار نیا د و هم
فکر ی به حال جونای بیکار کرده باشم.
نه تنها پرهام که برای خودم هم این حس نوع دوستی یهوییم عجیب بود ولی هر
چه که بود و با وجود مخالفت بقیه حرفم رو به کر سی نشوندم و قرار شد در
عرض یک هفته نیروها ی جدید استخدام بشن.
با تموم شدن جلسه جلوتر از بقیه و درحالی که با سعیدی حرف می زدم از اتاق
خارج شدم و به همراه او و پرهام وسط سالن به حرف زدن وایستادیم.
نگاه و حواسم به سعیدی در حال حرف زدن بود که با صدای آرام نگاهم رو از سعیدی گرفتم و به او چشم دوختم که گفت:
ببخشید آقا ی رئیس این آقا از خیلی وقته که منتظر شماست و با شما کار داره.
با این حرفش به حمید ی که با یه جعبه ی شیرینی توی دستش و با فاصله
از ما وایستاده بود نگاه کردم که سعید ی رو بهش گفت: حمیدی! تو اینجا چیکار
میکنی؟!
حمیدی جلو اومد و من خیلی گرم و صمیمی باهاش دست دادم و دومادیش رو
بهش تبریک گفتم.
جعبه ی شیرینی رو مقابلم نگه داشت و گفت:راستش آقا! اومدم اینجا تا هم
شیرینی عرو سیم رو بهتون بدم و هم ازتون بابت ما شین تشکر کنم با اینکه می دونم کار ی از دستم براتون بر نمیا د ولی ا میدوار م بتونم تو ی شادیاتون جبران کنم.
با اینکه شیرینی نمی خواستم ولی یه دونه برداشتم و خواستم چیز ی بگم که
پرهام با طعنه گفت : ایشو ن جدیدا دست و دل باز شدن و بخشند گی می کنن!
حمیدی که متوجه ی طعنه ی پرهام نشده بود به پرهام و سعیدی هم شیرینی
رو تعارف کرد و گفت : خدا خیرشون بده واقعا هم که خیلی بخشنده ان.
حمیدی بعد تعارف کردن شیرینی سوئیچ ما شین رو بهم داد و برا ی رفتن با سعیدی که قصد رفتن به کارخونه رو داشت همراه شد و من با رفتنشون به آرام که با
نازی حرف می زد خیر ه شدم که پرهام پوزخندی بهم زد و وارد اتاقش شد.
بی اراده به میز منشی نزدیک شدم که آرام درست سر جاش وایستاد و ناز ی رو به
من با لبخند پر سید : این آقا راست می گفت شما ما شینتون رو برا ی ما شین
عروس بهش قرض دا دین؟
به جا ی اینکه به ناز ی نگاه کنم و جوابش رو بدم بی شرمانه به چشمای آرام که
نگاهش رو ازم می دزدید زل زدم و گفتم : تو چقدر زود اطلاعات جمع می کنی؟!
_من اطلاعات جمع نکردم! ا ین آقا از خیلی وقته منتظر شماست و برا ی آرام درد و
دل می کرد و از دست و دل با زی شما می گفت!
آرام که تا اون لحظه در سکوت به زمین خیر ه بود رو به نازی گفت : خانم صابتی
لطفا کارتون که تموم شد صدام بزنین.
🍃 #پارت_صد_و_نه_و_صد_و_ده
💕 دختر بسیجی 💕
با گفتن این حرف و در مقابل نگاه خیر ه ی من به سمت اتاق کارش پا تند کرد ولی
هنوز چند قدمی نرفته بود که صداش زدم:
خانم محمدی! ؟
بدون اینکه برگرده وسط راه وایستاد ولی جوابی نداد.
بی توجه به نگاه خیر ه ی بقیه خودم رو بهش رسوندم و جلوش وایستاد م و با
زل زدن به چشماش، اخمام رو توی هم کشید م و گفتم : چرا ازم فرار می کنی ؟
بعضا حسادت او که معلوم بود زیر نگاه خیره ی بقیه ی دخترا که با کنجکاوی و
نگاهمون می کردن معذبه با صدای آروم ی جواب داد: من از شما فرار نکردم.
_واقعا!؟ پس برگرد و کارت رو با خانم صابت ی تموم کن.
_و اگه بر نگردم؟
_ تا ساعت ٢ که شرکت تعطیل بشه همین جا میایستیم.
با کلافگی و حرصی نگاهش رو ازم گرفت و به سمت میز منشی برگشت.
من با ناز ی حرف می زدم و لی به او خیر ه شده بودم تا دلتنگی ای که تو ی این دو
روزه عذابم داده بود رو از بین ببرم ولی او از من فرار کرده بود.
در واقع من می خواستم فقط باهاش حرف زده باشم و قصد اذیت کردنش رو
نداشتم و لی به نظر می ر سید او از اینکه جلوی بقیه باهاش اینجور رفتار کردم
اذ یت و ازم دلخور شده.
از کارم و اینکه نا خواسته ناراحتش کرده بودم عصبی بودم و با همون عصبانیت
به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم زدم.
یک ماه و دو هفته از شبی که بر ای اولین بار با میل خودم به نماز وایستاد م و تو ی خلوت اتاقم نماز خوندم گذشت!
شبی که سر به سجده ی بندگی گذاشتم و از ته دل به خاطر کارهای بد گذشته ام
ابراز پشیمونی کردم.
یک ماه بود که احساس سبکی میکردم و اگه اغراق نباشه خودم رو مثل بچه ای
م یدونستم که تازه از مادر متولد شده.
باز هم مامان بدون اینکه