eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
352 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از من میپرسی خودت هم جواب بده. _راستش رو بخواین بابام و محمد حسین راضی نبودن و لی نمی دونم چی شد که بابام راضی شد ولی داداشم هنوز هم سر حرفشه و حتی تا قبل اومدن شما ..... _داداشت که نگفته هم معلومه که مخالفه! مهم خودت و پدر و مادرتی که راضی این. _برای من نظر محمدحسین خیلی مهمه و تا حالا روی حرفش حرف نزدم و این اولین باریه که باهاش مخالفت میکنم. راستش می ترسم که به حرفش گوش نکنم، آخه او هیچ وقت حرفی رو بی دلیل نمی زنه،البته نه این که فکر کنین نسبت به شما بد بینه ها! نه! فقط میگه به این ازدواج خوش بین نیست _آرام بهت قول می دم کار ی کنم که داداشت خودش دست تو رو بزاره توی دستم تو فقط بهم بگو که کنارم می مونی! من خودم تا ته همه چی رو میرم. _همه چی که خواستن نیست! خانواد ه ی من با خانواد ه ی شما از هر نظر ی متفاوته و ما توی دوتا محیط کاملا متفاوت بزرگ شدیم با فرهنگ های متفاوت! حتما خود شما متوجه این تفاو تها شدین و می فهمین من چی می گم. _ تو تا حالا دوتا خانواده رو دیدی که شبیه هم باشن؟ به نظر من زن و مرد باید متفاوت و مکمل هم دیگه باشن. _میشه بگین چرا خواهراتون با من مخالفن؟! جوابی ندادم که خودش ادامه داد: غیر از اینه که اونا من رو پایین تر از خودشون می بینن اون هم فقط به خاطر تضاد طبقاتیمون؟! _ولی این فقط فکر اوناست نه من! _این همون چیز یه که باعث مخالفت داداشم شده اینکه فکر میکنه من باید با کسی ازدواج کنم که از همه نظر باهام مساو ی باشه و راستش توی این مورد همه باهاش موافقن. _ آرام! تو من رو چه جور آد میدیدی که فکر می کنی ا ین چیزا برام مهمه؟! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که به خاطر وضع مالیم خودم رو بالا تر از دیگری بدونم؟ _مطمئن با شین که اگه حتی یه درصد هم احتمال می دادم اینجوری با شین بهتون اجازه نمی دادم بیاین. از جوابش لبخندی گوشه ی لبم نشست و او چادر سفید ش رو روی پاش مرتب کرد و مثل ا ینکه چیز ی یاد ش افتاده باشه ناگهان گفت : راستی شما که با چادر پوشیدن من مشکل ندارین؟ _من تو رو توی چادرت دید م و عاشقت شدم پس مشکلی باهاش ندارم. _جالبه! می تونم ازتون بپرسم چرا یهو نظرتون در مورد من و پوششم عوض شد؟! _ راستش اولش خودم هم باورم نمی شد که عاشق دختر چادری شرکت شده باشم و لی آرام! من عاشق خودت و شخصیتت شدم بدون در نظر گرفتن پوششت و اگه بخو ای چادر نپو شی هم من مشکلی ندارم. لبخندی رو ی لبش نشست و بعد چند ثانیه سکوت زیر نگاه خیره ی من گفت : آرزو تمام دیشب رو مشغول تهیه ی یه لیست از سوالایی بود که باید ازتون بپرسم و از صبح تا قبل اومدن شما یه ریز داشت برام می خوندش ولی من هیچ کدومش رو یاد م نیست که بپرسم. _خب! چرا لیست رو با خودت نیاور دی؟ _ اگه امشب رو تا صبح اینجا بشینین و فقط به سوالای دفتر جواب بدین درواقع فقط تونستین به یک سومش جواب بدین. خندیدم گفتم: یعنی انقدر زیاده؟یاد ت نره با خودت بیار یش شرکت تا من سر فرصت به تک تکشون جواب بدم. _نه! لازم نیست.... _ آرام! شنبه اولین کار ی که میکنی اینه که لیست رو به من میدی! در همین حال که من حرف می زدم تقه ای به در زده شد و آرام بعد تموم شدن حرفم د ر ر و باز کر د و ر و به کسی حدس می زدم آرزو باشه گفت: باشه د یگه! الان میایم. کتم رو از روی تخت برداشتم و در حالی که مشغول پو شیدنش بودم گفتم : نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه،! و لی تو نگران نباش هر سوالی رو که امشب یادت رفت بپر سی یادداشت کن و توی شرکت ازم بپرس یا اصلا چرا شرکت؟ تو دیگه مال من شدی پس هر جا بخوایم باهم میریم مگه نه؟! ابروها ش بالا پرید و گفت : نه! _منظورت چیه که نه؟! _اولا که من هنوز به شما جواب ندادم پس سوالام رو تو ی همون شرکت می پرسم، دوما منظورتون چیه که حالا هر جا بخوایم با هم میریم ؟ _منظورم از هر کجا کافی شاپ و رستوران و اینجو ر جاهاست نه جایی که شما فکر میکنی خانم؟! با خجالت از فکرش سرش رو پایین انداخت و من که کتم رو تنم کرده بودم با گفتن: حالا کیه که با داداشت رو به رو بشه با صدایی که بشنوه بسم الله گفتم که بهم خندید و جلو تر از او از اتاق خارج شدم. آرزو که جلوی در وایستاد ه و این حرفم رو شنیده بود با خنده رو به من گفت : نگران نبا شین داداش محمد رفت. آرام با نگرا ی پر سید: رفت؟.... ! چرا؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _زن داداش بهش زنگ زد و گفت تب آرمین بیشتر شده