🍃 #پارت_صد_و_یک_و_صد_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
رو ی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دنیا کوچیکه
راسته! خب حالا نظرتون در موردش چیه ؟
_نمی دونم چی بگم! حتما خودت هم فهمید ی دنیا ی آرام با تو خیلی متفاوته و
هر کسی هم میتونه این رو از ظاهر متفاوتتون بفهمه ولی آراد تو مطمئنی که
این احساس تو عشقه و هوس نیست؟!
_مامان جان من دو ماهه دارم ر وی خواسته ام فکر می کنم و اطمینان کامل به
انتخابم دارم! شما فقط نظرت رو بگو ؟!
مامان لحظه ای رو توی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه
و لی....
لبخند گند ه ای ر وی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و
آرام عروست می شه.
مامان ابروهاش رو تو ی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت
نکشی ها!
به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشید م و سرم
رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ا ی گفت: آراد خوب فکرات رو بکن،
ازدواج چیزی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگ ری.
این رو می گم چون می شناسمت و میدونم تنوع طلبی و دلم نمی خواد فردا به
خاطر هوس زودگذر تو تحقیر بشم پس هر وقت در مورد احساست مطمئن شدی
که چیزی جز عشق نیست بهم بگو تا قرار خاستگاری رو بزاریم.
چیزی نگفتم و مامان درحا لی که کیفش رو به دست گرفته بود و برای رفتن
آماده می شد گفت : راستی آرام چیز ی در مورد عشق و علاقه ات می دونه؟!
_یه چیزای ی غیر مستقیم از دهنم پرید ه و بهش گفتم و لی هنوز باهاش حرف
نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم.
_پس سعی کن بفهمی که او هم حسی نسبت به تو داره یا نه.
چیزی نگفتم و بر ای بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در رفت رو ی پام
وا یستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم.
با خارج شدنمون از اتاق مامان چند قدم به سمت در ورو دی شرکت برداشت ولی
ناگهان به سمتم برگشت و گفت :می خوام یه بار دیگه ببینمش.
خواستم به نازی که برا ی بدرقه ی مامان جل وی میز منشی وایستاده بود بگم آرام رو
صدا بزنه که مامان گفت: کدوم اتاق کارشه؟
به اتاق حسابداری اشاره کردم که مامان به اون سمت رفت ومن هم به دنبالش رفتم و
بعد در زدن در اتاق رو باز کردم
آرام که طبق معمول رو ی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد با دیدن من و
مامان از میز پایین پرید و درست سر جاش وایستاد.
مامان جلوتر از من وارد اتاق شد و روبه آرام گفت: آرام جان دلم نیومد از اینجا برم
و دوباره نبینمت.
آرام دست مامان رو گرفت و تعارفش کرد ر وی صندلی بشینه و گفت: دل به دل
راه داره اتفاقا منم الان داشتم می گفتم دلم می خواد باز هم شما رو ببینم
خانم رفاهی که تا اون موقع مامان رو نگاه می کرد با مامان دست داد و بعد احوالپر سی گفت : من هم شاهدم، این آرام از وقت ی شما رو دید ه یه ر یز داره از شما
می گه و حتی ما رو تهد ید کرده که دیگه پارتی پیدا کرده و ما حق اذیت
کردنش رو نداریم. مبینا که دست به سینه بقیه رو نگاه می کرد با خنده گفت:
مگه کسی هم می تونه آرام رو اذیت کنه!؟ خانم جاوید! ا ین آرام دیگه برامون
آسایش نذاشته و امروز هم که دیگه با اومدن شما و آشنا از آب در اومدنتون ما رو
بیچار ه کرده.
آرام پشت چشمی بر ای مبینا نازک کردو گفت :مبینا جان شما نمیخوای برا ی
مهمونمون یه چیزی سفارش بدی ؟!
خانم رفاهی :ولی خداییش اگه آرام یه روز نباشه کلا شرکت سوت و کوره و برا ی
من یک نفر که خیلی سخت و دیر میگذره د ر عوض روزای ی که هست انقدر
می گیم و می خندیم که اصلا نمیفهمم کی ساعت کا ری تموم شده
مامان که تا اون موقع با لبخند به حرفهای بقیه گوش می داد به چشمای آرام خیره
شد و گفت: آرام مثل دختر خودمه و خوشحالم که میبینیم انقدر شاد و سر حاله.
تو ی چارچوب در وایستاده بودم و به آرام که با خوشرویی با مامان حرف می زد نگاه
می کردم که با قرار گرفتن دست کسی رو ی شونه ام برگشتم و با پرهام اخمو چشم
توی چشم شدم.
با سر به مامان که دست آرام تو ی دستش بود و با هم می گفتن و می خندیدن
اشاره کردم و با لبخند گوشه ی لبم گفتم : نظرت چیه؟!
با همون ناراحتی ای که این روزا همیشه توی چهره اش بود گفت : مبارکت باشه!
ایشالله به پای هم پیر بشین.
_حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟
_ یه کم خسته ام، اون برگه ای که صبح بهت دادم رو چیکار کر دی ؟
_همونجا رو ی میز گذاشتمش! برای چی می خو ای؟
_لازمش دارم، خود م میرم برش می دارم.
پرهام با گفتن این حرف به سمت اتاق مدیریت رفت و من به مامان که بر ای رفتن از
اتاق خارج شده بود و رو به من می گفت خب آراد جان من دیگه باید برم، نگاه
کردم و به همراه آرام مامان رو تا دم در بدرقه کردیم