🍃 #پارت_نود_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
_بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه.
جوابی برا ی دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشت ی مبل و بستن چشمم، در
سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم.
چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به
شرکت بیا د و آرام رو ببینه.
پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟!
لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای د یدن آرام میاد و این
یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده.
اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید د ید ش و مخالفتش شدیدتر شد .
با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند رو ی لبم محو شد .
ولی اخم رو ی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من
احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده!
چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پر سیدم: کارت هدیه ای که
خواستم چی شد؟
چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه.
چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیا ل کردم و برای اولین بار از ته دل
از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام تو ی دل مامان بشینه!
به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه
خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد
خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم.
اما به نا زی گفته بودم که مامان میا د و ازش خواسته بودم وقت ی مامان به اتاق من
اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه.
به مانیتور کامپیوتر برا ی هزارمین بار نگاه کردم و با دید ن مامان که با همراه ناز ی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشید م و صاف سر جام نشستم.
با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم.
مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست
از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیا م و ببینمش.
از مامان خواهش کردم ر وی مبل بشینه و رو به نا زی که توی چارچوب در نیمه باز
وا یستاده بود گفتم:لطفا برا ی مامان قهوه بیار.
مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و
برم
🍃 #پارت_نود_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف
می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بر ی تو!
نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه
به اتاقم بیا د وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد.
مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیر ه بود با شنیدن صدای آرام به
سمت در نگاه کرد و با آرا م چشم تو ی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان
متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت:
_خاله ثریا؟!
مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟!
تو اینجا چیکار می کنی؟
با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم!
من که از چیز ی که می دید م شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرو ن زده
نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل
نشوندش .
آرام که هنوز دستش تو ی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیر ه شد و در جواب
مامان گفت : من اینجا کار م ی کنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟!
مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم!
آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون ا ینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار
ندارین باور کنم آقا ی جاوید پسرتونه!
مامان _چرا عزیزم؟!
آرا م :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته با شین من گفتم نهایتا
بچه تون 8 1سالش باشه.
مامان:نظر لطفته عزیزم.
مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون
نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟!
با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گو شی رو ی گوشم از مش باقر
خواستم برامون قهوه بیاره.
مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این بر ای من جالب بود که مامان نه تنها
آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو م