eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه. جوابی برا ی دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشت ی مبل و بستن چشمم، در سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم. چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به شرکت بیا د و آرام رو ببینه. پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟! لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای د یدن آرام میاد و این یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده. اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید د ید ش و مخالفتش شدیدتر شد . با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند رو ی لبم محو شد . ولی اخم رو ی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده! چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پر سیدم: کارت هدیه ای که خواستم چی شد؟ چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه. چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیا ل کردم و برای اولین بار از ته دل از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام تو ی دل مامان بشینه! به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم. اما به نا زی گفته بودم که مامان میا د و ازش خواسته بودم وقت ی مامان به اتاق من اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه. به مانیتور کامپیوتر برا ی هزارمین بار نگاه کردم و با دید ن مامان که با همراه ناز ی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشید م و صاف سر جام نشستم. با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم. مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیا م و ببینمش. از مامان خواهش کردم ر وی مبل بشینه و رو به نا زی که توی چارچوب در نیمه باز وا یستاده بود گفتم:لطفا برا ی مامان قهوه بیار. مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و برم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بر ی تو! نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه به اتاقم بیا د وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد. مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیر ه بود با شنیدن صدای آرام به سمت در نگاه کرد و با آرا م چشم تو ی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت: _خاله ثریا؟! مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟! تو اینجا چیکار می کنی؟ با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم! من که از چیز ی که می دید م شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرو ن زده نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل نشوندش . آرام که هنوز دستش تو ی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیر ه شد و در جواب مامان گفت : من اینجا کار م ی کنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟! مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم! آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون ا ینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار ندارین باور کنم آقا ی جاوید پسرتونه! مامان _چرا عزیزم؟! آرا م :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته با شین من گفتم نهایتا بچه تون 8 1سالش باشه. مامان:نظر لطفته عزیزم. مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟! با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گو شی رو ی گوشم از مش باقر خواستم برامون قهوه بیاره. مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این بر ای من جالب بود که مامان نه تنها آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو م