🍃 #پارت_نود_و_شش
💕 دختر بسیجی 💕
_خب این چه ربطی به پسرش داره؟!
_این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته
بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار تو ی عمرشون جواب
رد میشنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیز
ین؟!
_من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برا ی تو
که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگ ه ای که جای
تو بود خیلی زود بهش جواب میداد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندا دی؟!
_شما خیلی چیزا رو نمی دو نی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر میکنین چون
پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی......
_حتی چی؟!
به جا ی جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت
: ا ین شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین!
قهقهه ای از سر حرص سر دادم و بر ای اینکه بیشتر حرص میخوری... خنده دار. میشی.
از حرفم عصبی و حر صی تر از ما شین پیاد ه شد و در ما شین رو محکم به هم
زد.
برای اولین بار منتظر موندم تا دختر ی که از ما شینم پیاد ه شده وارد خونه بشه و
وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو ر وی گاز گذاشتم و به سمت خونه
روندم.
وقتی از خواب بیدار شدم که فضای اتاق کاملا تاریک شده بود و مرسانا با یه
چیز ی به در اتاق می کوبید و صدام می زد.
به ساعت توی دستم که ساعت ۵ رو نشون می داد نگاه کردم و خوابآلود رو ی
تخت نشستم و وقتی دیدم مرسانا ول کن نیست و قصد نداره دست از سر در بیچاره بر داره به سمت در رفتم و با باز کردن در مرسانا رو بغل کردم و ر وی یک
دستم و تو ی هوا معلق نگهش داشتم.
همانطور که مرسانا رو بالا نگه داشته بودم و او جیغ و داد می کرد از پله ها پایین
رفتم و ر وی مبل وسط حال و روبه روی بابا نشستم و بهش سلام کردم.
رو به بابا که با لبخند بهمون نگاه می کرد با صدای آروم پر سیدم : آیدا باز هم قهر
کرده ؟
بابا با لحن خودم جواب داد: استثنائا این دفعه رو نه! مثل اینکه مادرت قضیه ی
عاشقی تو رو براش تعریف کرده و او هم اومده
تا......
با قرار گرفتن مامان و آیدا کنارمون بابا حرفش رو نیمه تموم رها کرد که مامان گفت
:معلوم هست شما دوتا چی با هم پچ پچ می کنین ؟
بابا: حرفای مردونه و شخصی بود.
رو به آید ا که بهم سلام کرده بود گفتم:سلام آیدا خانوم باز هم سعید رفت
ماموریت؟
🍃 #پارت_نود_و_هفت
💕 دختر بسیجی 💕
آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم
باید برم خونه.
_خب چرا اومد ی که انقدر زود بری؟
_اومدم تا از زبون خودت بشنوم که کشته، مرد ه ی یه دختر عقب افتاده شدی.
_خب شدم! که چی؟!
ُبا املی ازدواج کنی که حتی بلد نیست یه رژ لب رو ت وی دست بگیره و این همه از ما پایین تره!؟
_اتفاقا به همین خاطر که بلد نیست رژ توی دست بگیر ه و برای غر یبه ها
آرایش کنه می خوامش!
_اصلا فکر نمی کردم انقدر بد سلیقه با شی و بین این همه دختر شیک پوش
به یه دختر چادر ی دل ببندی!
_ شیک پو شی، خوشبختی نمیاره.
_کی گفته که نمیاره! یعنی تو دلت نمی خواد زنت آرایش کنه و به خودش برسه.
نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: آیدا! فکر نکنم کسی توی دنیا باشه که از
تو بیشتر به خودش برسه و خرج رخت و لباس و لوازم آرایشی و چی و چی بکنه،
ولی آیا تو خوشبختی ؟
نگاهم رو از چشمای متعجب و حرصیش گرفتم و ادامه دادم: من که این طور فکر نمی کنم! پس دخترا ی شیک پوش و به قول شما به روز دور و بر من هم نمی تونن من
رو خوشبخت کنن!
آیدا که از جوابم حرصی شده بود گفت : به هر حال من که روم نمیشه بهش بگم
زن داداش و به دوستام و فک و فامیل سعید نشونش بدم بنابراین بین خواهرت و
این دختره باید یکی رو انتخاب کنی.
_باشه !هر جور که تو راحتی.
مامان رو به من غرید:آراد هیچ معلوم هست چی می گی ؟
آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی...
وسط حرفش پرید م و گفتم : آیدا دیگه دار ی بهم توهین میکنی! گفتم که
دوست نداری نه به من بگو داداش و نه به او بگو زن داداش.
ایدا،با عصبانیت مرسانا که ر وی زمین نشسته بود و با خودش بازی می کرد رو
بغل کرد و گفت : مطمئن با ش که نمی گم.
آیدا با گفتن این حرف به سمت در پا تند کرد و مامان هم در حالی که صداش می
زد و برای ا ینکه نذاره با ناراحت ی بره به دنبالش روانه شد .
بابا که تا اون لحظه در سکوت ما رو تماشا می کرد بهم خیره شد و گفت : فکر نمی کنی یه مقدار تند رفتی؟!
_آیدا