eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خب این چه ربطی به پسرش داره؟! _این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار تو ی عمرشون جواب رد میشنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیز ین؟! _من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برا ی تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگ ه ای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب میداد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندا دی؟! _شما خیلی چیزا رو نمی دو نی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر میکنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی...... _حتی چی؟! به جا ی جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت : ا ین شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین! قهقهه ای از سر حرص سر دادم و بر ای اینکه بیشتر حرص میخوری... خنده دار. میشی. از حرفم عصبی و حر صی تر از ما شین پیاد ه شد و در ما شین رو محکم به هم زد. برای اولین بار منتظر موندم تا دختر ی که از ما شینم پیاد ه شده وارد خونه بشه و وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو ر وی گاز گذاشتم و به سمت خونه روندم. وقتی از خواب بیدار شدم که فضای اتاق کاملا تاریک شده بود و مرسانا با یه چیز ی به در اتاق می کوبید و صدام می زد. به ساعت توی دستم که ساعت ۵ رو نشون می داد نگاه کردم و خوابآلود رو ی تخت نشستم و وقتی دیدم مرسانا ول کن نیست و قصد نداره دست از سر در بیچاره بر داره به سمت در رفتم و با باز کردن در مرسانا رو بغل کردم و ر وی یک دستم و تو ی هوا معلق نگهش داشتم. همانطور که مرسانا رو بالا نگه داشته بودم و او جیغ و داد می کرد از پله ها پایین رفتم و ر وی مبل وسط حال و روبه روی بابا نشستم و بهش سلام کردم. رو به بابا که با لبخند بهمون نگاه می کرد با صدای آروم پر سیدم : آیدا باز هم قهر کرده ؟ بابا با لحن خودم جواب داد: استثنائا این دفعه رو نه! مثل اینکه مادرت قضیه ی عاشقی تو رو براش تعریف کرده و او هم اومده تا...... با قرار گرفتن مامان و آیدا کنارمون بابا حرفش رو نیمه تموم رها کرد که مامان گفت :معلوم هست شما دوتا چی با هم پچ پچ می کنین ؟ بابا: حرفای مردونه و شخصی بود. رو به آید ا که بهم سلام کرده بود گفتم:سلام آیدا خانوم باز هم سعید رفت ماموریت؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم باید برم خونه. _خب چرا اومد ی که انقدر زود بری؟ _اومدم تا از زبون خودت بشنوم که کشته، مرد ه ی یه دختر عقب افتاده شدی. _خب شدم! که چی؟! ُبا املی ازدواج کنی که حتی بلد نیست یه رژ لب رو ت وی دست بگیره و این همه از ما پایین تره!؟ _اتفاقا به همین خاطر که بلد نیست رژ توی دست بگیر ه و برای غر یبه ها آرایش کنه می خوامش! _اصلا فکر نمی کردم انقدر بد سلیقه با شی و بین این همه دختر شیک پوش به یه دختر چادر ی دل ببندی! _ شیک پو شی، خوشبختی نمیاره. _کی گفته که نمیاره! یعنی تو دلت نمی خواد زنت آرایش کنه و به خودش برسه. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: آیدا! فکر نکنم کسی توی دنیا باشه که از تو بیشتر به خودش برسه و خرج رخت و لباس و لوازم آرایشی و چی و چی بکنه، ولی آیا تو خوشبختی ؟ نگاهم رو از چشمای متعجب و حرصیش گرفتم و ادامه دادم: من که این طور فکر نمی کنم! پس دخترا ی شیک پوش و به قول شما به روز دور و بر من هم نمی تونن من رو خوشبخت کنن! آیدا که از جوابم حرصی شده بود گفت : به هر حال من که روم نمیشه بهش بگم زن داداش و به دوستام و فک و فامیل سعید نشونش بدم بنابراین بین خواهرت و این دختره باید یکی رو انتخاب کنی. _باشه !هر جور که تو راحتی. مامان رو به من غرید:آراد هیچ معلوم هست چی می گی ؟ آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی... وسط حرفش پرید م و گفتم : آیدا دیگه دار ی بهم توهین میکنی! گفتم که دوست نداری نه به من بگو داداش و نه به او بگو زن داداش. ایدا،با عصبانیت مرسانا که ر وی زمین نشسته بود و با خودش بازی می کرد رو بغل کرد و گفت : مطمئن با ش که نمی گم. آیدا با گفتن این حرف به سمت در پا تند کرد و مامان هم در حالی که صداش می زد و برای ا ینکه نذاره با ناراحت ی بره به دنبالش روانه شد . بابا که تا اون لحظه در سکوت ما رو تماشا می کرد بهم خیره شد و گفت : فکر نمی کنی یه مقدار تند رفتی؟! _آیدا