اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن.
_موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره.
پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و
قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش.
همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی
موافقی؟
_کجا هست؟
_خونه ی مهرداد.
_موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری.
_باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه.
_فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود!
پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد.
در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه
ثابت همه ی دورهمیا بودیم.
چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به
دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم.
شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم.
هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که
خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار
همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه
برگزار می شد .
رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و
مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری
می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن.
سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت
وسط سالن رفت.
مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا
لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد.
به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_نوزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه
گسش صورتم جمع شد.
من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* *
زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر
درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س
را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود.
دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که
سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط
جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم
نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که
من اهل زیاده رو ی نیستم.
خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت
ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به
هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم.
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق
بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با
نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د
حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام
برسونمش.
با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی
زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و
خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_بیستم
دختر بسیجی
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه
من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو
امضا کنم.
با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود
پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟
_ این مال پرداخت حقوقاست .
_مگه شما مسؤولشی؟
_نه! خانم محمدی مسؤول