eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش. همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی موافقی؟ _کجا هست؟ _خونه ی مهرداد. _موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری. _باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه. _فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود! پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد. در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم. چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم. شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم. هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه برگزار می شد . رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن. سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت. مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد. به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون. بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه گسش صورتم جمع شد. من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* * زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود. دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط جمعیت کشوند. با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد. لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که من اهل زیاده رو ی نیستم. خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه. _می شه! به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم. وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق بزنن و تن داغم رو خنک کنن. برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د حرکت کردم. خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام برسونمش. با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی زود خوابم برد. *صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه! همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 دختر بسیجی مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو امضا کنم. با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد. با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟ _ این مال پرداخت حقوقاست . _مگه شما مسؤولشی؟ _نه! خانم محمدی مسؤول