تعجب شد که خودش ادامه داد: آرام رو می گم.
_راضی به چی؟
_ازدواج!
گیج نگاهش کردم که کنارم نشست و گفت: فقط یه زن می تونه یه مرد رو خونه
نشین کنه و گاه و بیگاه او رو به فکر بندازه.
سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:روز ی که تو ی شرکت با آرام در مورد پسر
زند حرف می زدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کردی تا بفهمی
قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونرو زی هم که به خاطر انتقال پول و
بیرون کردنش عصبی بو دی دیگه مطمعن شدم یه خبرایی هست.
آراد! تو خودت بهتر می دونی آرام به چیز ی بیشتر از پول و قیافه توجه می کنه.
به بابا نگاه کردم و گفتم : یعنی شما موافقین؟
_من چیز ی بیشتر از موافق، موافقم.
لبخند پت و پهنی رو ی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و رو
ی زانوم بشینه نگاه کردم و با پام بالا کشیدمش و بغلش کردم.
بابا به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که به مرسانا نگاه می کرد گفت: دلم به
حال این بچه می سوزه که همیشه با ید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه.
مادرت و آیدا فکر می کنن من باور می کنم که سعید دم به دقیقه برا ی کارش
به شهرستان می ره!
بی اختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم.
🍃 #پارت_هشتاد_و_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
او خشکل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرون ترین لباس ها رو
م ی پو شید، تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با
دوستاش می گذشت .
سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمی دونم چرا همیشه
با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر می کرد و از خونه شون بیرو ن میزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کار ی
نکنیم.
_من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم و لی هر چی که من
گفتم او سرش پایین بود و حرفی نزد.
_به نظر من سعید آد می نیست که بی خود دعوا راه بندازه.
_منم فکر می کنم بیشتر خواهرت مقصر باشه! من نمی خوام روش بهم باز بشه
و لی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه او جواب درست و حسابی بهش نداد
از سعید بپرسه مشکلشون چیه.
_من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا
توضیح بخواد ولی او بهش برخورد و گفت دختر من همه چی تمومه! ولی بازم
چَشم دوباره بهش میگم.
بابا دیگه حر فی نزد و من مشغول باز ی کردن با مرسانا شدم که در تمام مدت از سر
و کول من بالا رفته و حالا رو ی شونه ام نشسته بود و گوشم رو می کشید.
صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون، پشت دیوا ر شیشه ای
وایستاده بودم و قهوه ام رو مزه مزه م ی کردم که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله
گرفتم و پشت میز کارم نشستم و گو شی رو ر وی گوشم گذاشتم.
صدای نازی تو ی گوشم پیچید که گفت: آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با
شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمی کنه.
در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه و ثانیه ای بعد صدایی
که عجیب برام آشنا بود تو ی تلفن گفت: سلام!
آقای مهندس جاوید! حالتون خوبه؟
_سلام! شما؟
_من و شما یه بار همو دیدی م و با هم گرم احوالپر سی کردیم یادتونه ؟ جلو ی
شرکت!
_یادمه خب که چی ؟
_هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگر ی
هم نمی شه.
_اونوقت کی می خواد نذاره که بشه
🍃 #پارت_هشتاد_و_پنج
دختر بسیجی
_من!
_هه! اولا که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی! ثانیا او یه بار به تو جواب رد داده و
حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش
نکن .
_اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کر دی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدو نی می تونم اینکار رو بکنم بهت می گم که او
امشب بعد مهمونی به خونه شون بر نمی گرده.
با عصبانیت غریدم: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ولی صدای بوقی که تو ی
گوشم میپیچید نشون میداد او بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم
رو نشنیده.
دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و با خودم گفتم:محاله آرام اهل مهمونی باشه.
با این حرف بی خیا ل گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه
دادم ولی فکر آرام و تهدید مرده آرامم نمی ذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته
بود.
تکیه ام رو از صندلی گرفتم و گوشی رو برداشتم تا از ناز ی بخوام مبینا رو صدا
بزنه ولی خیلی زود پشیمون شدم و گو شی رو سر جاش برگردوندم.
شماره ی مبینا رو از لیست