_چه حقی؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست بکنی و بعدش هم رها
کنی به امان خدا.
_این
جا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
_آراد تو حوصله چی رو ندا ری؟
با عصبانیت وسط حرفش پر یدم و غریدم: من با تو کاری ندارم. ...
دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید و لی به روی خودش
نیاور د و سرم داد زد:تو دار ی به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیست ی که پا ی کار ی
که کر دی بایست ی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میز نی؟ .
_خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست.
_آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_هفت_و_پنجاه_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
_اصالا من نامردم و تو هم اشتباه کرد ی که عاشق یه نامرد شدی.
_دنیا همینجو ری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم.
به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت
گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی
و بخوا ی ببخشمت.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ا ی سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو ر وی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
نقشه ی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود.
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو تو ی بغلم انداخت و غافل گیرم کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو
عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و ر وی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا
بردم و شکمش ر و به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش باز ی کردم
که آیدا با سینی چای تو ی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن رو ی مبل
کناریم نشست.
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟
_آخه به نظر میا د گریه کردی!
_چیزی نیست.. .
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده.
چاییم رو از رو ی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و
شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت: یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با
خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من میدونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
آیدا با گر یه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر میکنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی
شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله
ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید
رو می گیری ؟
_من از سعید طرفدار ی نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید
دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یاد ش بده.
💕 #ادامه_دارد...
#پارت_پنجاه_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد
خودش رو بدونه و پاش رو از گلیم ش دراز تر نکنه.
من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است د یگه چیز ی نگفتم و
خودم رو با بازی کردن با مرسانا که ر وی مبل راه می رفت مشغول کردم.
اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پر سید
چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان
رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.
مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن
آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگ های گفت تا بابا چیزی نفهمه!
صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم.
اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من
این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود.
حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفا هی