eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
_چه حقی؟ _حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست بکنی و بعدش هم رها کنی به امان خدا. _این جا یه همچین حقی وجود نداره. _داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه. پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم. _آراد تو حوصله چی رو ندا ری؟ با عصبانیت وسط حرفش پر یدم و غریدم: من با تو کاری ندارم. ... دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید و لی به روی خودش نیاور د و سرم داد زد:تو دار ی به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیست ی که پا ی کار ی که کر دی بایست ی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میز نی؟ . _خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه 💕 ... 💕 دختر بسیجی 💕 _اصالا من نامردم و تو هم اشتباه کرد ی که عاشق یه نامرد شدی. _دنیا همینجو ری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوا ی ببخشمت. برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ا ی سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو ر وی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. نقشه ی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو تو ی بغلم انداخت و غافل گیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و ر وی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش ر و به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش باز ی کردم که آیدا با سینی چای تو ی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن رو ی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟ _آخه به نظر میا د گریه کردی! _چیزی نیست.. . مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از رو ی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت: یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من میدونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم. آیدا با گر یه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟! _نمی دونم! خودت چی فکر میکنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت. مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو می گیری ؟ _من از سعید طرفدار ی نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یاد ش بده. 💕 ... 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیم ش دراز تر نکنه. من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است د یگه چیز ی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که ر وی مبل راه می رفت مشغول کردم. اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پر سید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده. مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگ های گفت تا بابا چیزی نفهمه! صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفا هی