نمی تونم زند گی کنم...
وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی
ت خونه ولی فردا میا د.
_باشه پس، فردا می بینمش.
از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من
بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام
تلفن داری.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش
بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم
رو نداد ی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد.
با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم.
من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور
می کردم.
دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن
برام لذت بخش بود.
من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش
ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود.
همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو
تایید می کردم.
🍃 #پارت_چهارم
او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی
اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود
که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه
جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار.
من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با
هم می گذشت.
شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می
کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود.
با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از
جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود.
ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن
که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم.
سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و
بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش.
سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر
کردن اوغات فراغت می دیدم.
چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم.
هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود.
او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و
قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود.
با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم.
🍃 #پارت_پنجم
گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دید ن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه تو ی
هم رفت.
رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش.
از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین بار ی بود که زنگ میزد و کلافه
ام کرده بود.
به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گو شی تلفن ر وی گوشم از منشی خواستم
برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم
و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم.
اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگ ی کردم.
شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم.
یک ربع بود که منتظرش بودم و خبر ی ازش نبود.
هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیا د ولی او هر بار من رو منتظر نگه می
داشت و باعث عصبی شدنم می شد .
بهش زنگ زدم و به محض ا ینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت
گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ما شین نشسته باشی وگرنه من رفتم.
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نر سید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات
تنگ شده!
🍃 #پارت_ششم
💕 دختر بسیجی 💕
به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک
شد و گونه ام رو بوسید.
نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و
گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو
🕊به قلم بانو اسماء مومنی