پس ماهم منتظر می شویم جلد دوم رمان نویسنده اش منتشر کنند
چون خیلی ها دوست داشتند این رمان را وتغییر کردند
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز شنبه:
🔹 ۹ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۳۰ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز بصیرت و میثاق امت با ولایت
💢 پیوستن ایران به جامعه ملل [۱۳۰۰ ش]
#تقویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
فرمول گرهگشای مشکلات کره زمین...
👤 #کلیپ زیبای «گرهگشای مشکلات» با سخنرانی حجتالاسلام #انصاریان تقدیم نگاهتان
📥 دانلود با کیفیت بالا
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 رسول خدا صلی الله عليه و آله:
✍باکروا طَـلَبَ الرِّزقِ وَ الحَوائِجِ فَاِنَّ الغُدُوَّ بَرَکةٌ وَ نَجاح.
🔴در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه] بركت و پيروزى است.
📚المعجم الاوسط، ج۷ ص۱۹۴
#حدیث_روز
رمان دختر بسیجی که داشتم میگذاشتم
ولی پاک کردم ازکانال
دوباره میگذارم
که اونها که ناراحت شدند بخاطر این رمان که پاک کردم
دوباره خوشحال شوند
•°﴾🧕🏻͜͡🧕🏻﴿°•
#فوت_وفن_رفاقت👭
همه#رفیقی را خوب میدانند که موقع سقوطت در پرتگاه🚶🏻♀🚶🏻♀🕳، دستت را بگیرد و بی تفاوت نباشد.
آشوب این روزها ایمان خیلیها را هدف
گرفته است وتا لبه پرتگاه🚶🏻♀🕳کشانده است.😨
🍃 #پارت_اول
دختر بسیجی
ما شین رو تو ی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت
پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم.
حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری
استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون
بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من
استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن.
تو ی آسانسور وایستاد م و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم.
هنوز هم صدای عصبی بابا ت وی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام تو
ی ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم.
با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج
شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم.
دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در هما ن حال که مشغو ل جمع کردن
برگه های ولو شده ر وی زمین بود سرم غر زد :
_آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟
این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت
خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم
به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم.
رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت!
او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... !
🍃 #پارت_دوم
دختر بسیجی
به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم
و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟
با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد
ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی
بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت
گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم!
حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی!
_من عذر خواهی بلد نیستم!
_چه بد! سعی کن یا د بگیری.
قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد.
من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم.
با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود
به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد.
بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده
بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم
قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود
انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و
صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت:
_ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟
_خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو
بهت بسپاره.
_به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در
بیاره.
رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم
گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد.
رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد
اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو
استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم.
_ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون
کنار نمیای؟
_دوتا مرد متأهل و یه دختر...
_خب این کجاش مشکل داره؟
🍃 #پارت_سوم
دختر بسیجی
رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟
_هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین.
_مگه چشه؟
_چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه.
_یعنی شلخته اس؟
_اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه.
_چرا معما طرح می کنی ؟
_تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم
تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
خب بگو بیاد بینمش!
تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_الان که نیست نیم ساعت پیش رفت
نمی تونم زند گی کنم...
وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی
ت خونه ولی فردا میا د.
_باشه پس، فردا می بینمش.
از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من
بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام
تلفن داری.
پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش
بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم
رو نداد ی ها!
_توی جیب کتمه.
کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن
دمت گرم داداش ازم تشکر کرد.
با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم.
من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور
می کردم.
دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن
برام لذت بخش بود.
من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش
ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود.
همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو
تایید می کردم.
🍃 #پارت_چهارم
او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی
اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود
که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه
جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار.
من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با
هم می گذشت.
شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می
کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود.
با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از
جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود.
ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن
که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم.
سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و
بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش.
سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر
کردن اوغات فراغت می دیدم.
چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم.
هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود.
او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و
قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود.
با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم.
🍃 #پارت_پنجم
گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دید ن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه تو ی
هم رفت.
رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش.
از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین بار ی بود که زنگ میزد و کلافه
ام کرده بود.
به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گو شی تلفن ر وی گوشم از منشی خواستم
برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم
و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم.
اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگ ی کردم.
شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم.
یک ربع بود که منتظرش بودم و خبر ی ازش نبود.
هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیا د ولی او هر بار من رو منتظر نگه می
داشت و باعث عصبی شدنم می شد .
بهش زنگ زدم و به محض ا ینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت
گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ما شین نشسته باشی وگرنه من رفتم.
منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نر سید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات
تنگ شده!
🍃 #پارت_ششم
💕 دختر بسیجی 💕
به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک
شد و گونه ام رو بوسید.
نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و
گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
May 11
منتظران گناه نمیکنند
رسیدیم به بخش پاسخها👀✨ #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به مسئولی که رفتارش با مراجعه کنندگان مغرورانه هست چی بگیم؟!
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
<📚💚>
وقتی نماز جماعت طولانی بشه، افراد مسن، بچهها و... ممکنه اذیت بشن؛ برای همین باید امر به معروف کرد
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
ارتباط گرم با نامحرم، آدمرو گرفتار بلا میکنه‼️
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقایون وخانمهای باحجاب وکم حجاب حتما ببینند، این آمار جهانی زیر نظر سازمان ملل هست! این آمار هر سال خود امریکایها واروپاییهاست!!!
#اجتماع_بزرگ_دختران_حاج_قاسم
در جشن میلاد حضرت زهرا(س) ♥️
《دعوت از دختران به همراه مادران》🧕🏼
۱۴ دی ماه ساعت ۱۴⏰
مصلای امام خمینی«ره» اصفهان📍
_ با ویژه برنامههای جذاب و به یاد ماندنی ⚡️
همراه با قرعه کشی ۳۱۳ سفر #رایگان
به مقصد شهر کرمان برای زیارت مزار
مطهر شهید سرافراز
#حاج_قاسم_سلیمانی (عزیزِ دلها)
_ منتظر حضور پر شور شما به
همراهِ عزیزانتان هستیم 🌱💚
#اجتماع_دختران_حاج_قاسم ✨
#رویدادی_بزرگ_در_راه_است 🌿
#دختران_غزه_تنها_نیستند
😍دعوتید به جشنِ عروسی
❤️با حضور #تازه_عروس خواهر شهید مدافع حرم #مجید_قربانخانی
💐همزمان با میلاد حضرت زهرا(س)
🌟زمان: #چهارشنبه ۱۳ دی ساعت۱۵
🌟مکان:مترو شهدای هفده شهریور، بلوار قیام، چهار راه زیبا، حسینیه دستجردیها
📌با حضور #خانواده_شهدا بر سر #سفره_عقد
#ازدواج_شهدایی
#هیات_دختران_انقلاب
در همه دنیا فرزندان بر پای پدران بوسه می زنند ولی در غزه پدران بوسه بر پای فرزندان می زنند.😔💔
#طوفان_الأقصی
#طوفان_نوح_نزدیک_است
#یامنصورامت