منبع:
1- سوره واقعه (56): 13و40 و 49.
2- «…أَنَّهُ یَأْتِی فِی آخِرِ الزَّمَانِ نَبِی…»، محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج26، ص199، ح12؛ همچنین ر.ک: محمد بن احمد قرطبی، تفسیر قرطبی، ج4،
ص306؛ محمد بن جریر طبری، تفسیر طبری، ج1، ص557.
3- ر.ک: نگارنده، بازگشت به دنیا در پایان تاریخ.
4- «لاتَذهَبُ الدُّنیا حَتّی یَلِیَ اُمَّتِی رَجُلٌ مِنْ اَهلِ بَیْتِی یُقالُ لَهُ المَهْدِی»، شیخ طوسی، کتاب الغیبة، ص182، ح141. نیز ر.ک: سنن ترمذی، ج4، ص505؛ مسند احمد، ج1، ص377؛ ابن ابی شیبه، المصنف، ج15، ح19484.
5- «لَو لَمْ یَبْقَ مِنَ الدُّنیا اِلاَّ یَوْمٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللّهُ ذلک الیَومَ حَتی یَبْعَثَ اللّهُ رَجُلاً مِنّی»، شیخ طوسی، کتاب الغیبة، ص46. نیز ر.ک: شیخ صدوق، کمالالدین و تمام النعمة، ج1، ص317، ح4؛ ابن شهرآشوب، المناقب، ج2، ص227؛ سنن ابی داود، ج4، کتاب المهدی، ح4282.
6- برگرفته از: دایرة المعارف قرآن کریم، مدخل آخرالزمان، علی معموری، ص119ـ 124(با تصرف).
7- محمد(47): 18.
8- انبیاء (21): 1.
9- «یَأتِی عَلَی النَّاسِ زَمانٌ…دینُهُم دَراهِمُهُمْ وَ هَمُّهُمْ بُطُونُهُمْ وَقِبلَتُهُمْ نِساؤُهُمْ یَرکَعُونَ لِلرَّغِیفِ وَیَسْجُدُونَ لِلدِّرْهَمِ حیارَی سُکاری لا مُسلِمینَ وَ لا نَصاری»، محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج71، ص166، ح31؛ ر.ک: صحیح مسلم، ج1، ص131.
10- مریم (19): 37.
11- انعام (6): 65.
12- «یا عَلی اَعجَبُ النَّاسِ اِیمانا ًوَ اَعْظَمُهُمْ یَقیناً قَوْمٌ یَکُونُونَ فِی آخِرِالزَّمانِ لَمْ یَلْحَقُوا النَبِی وَحُجِبَ عَنْهُم الحُجَّةُ فَآمَنُوا بِسَوادٍ عَلَی بَیَاضٍ…»، شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ج4، ص366؛ همو، کمالالدین و تمام النعمة، ج1، ص288، باب 25، ح8.
13- یونس (10): 50.
14- سبأ (34): 51.
15- نحل (16): 1.
16- اسراء (17): 81.
17- زخرف (43): 61.
18- نساء (4): 159.
19- نمل (27): 82.
20- انبیاء(21): 96.
21- نمل (27): 83.
22- نور (24): 55.
23- اعراف (7): 128.
24- انبیاء (21): 105 و اعراف (7): 137 و قصص (28): 5.
25- «أَیُّهَا النَّاسُ سَیَأْتِی عَلَیْکُمْ زَمَانٌ یُکْفَأُ فِیهِ الْإِسْلَامُ کَمَا یُکْفَأُ الْإِنَاءُ بِمَا فِیه»، سیّد رضی، نهجالبلاغه، خطبه103.
26- «…وَرَأَیتَ الرَّجُلَ اِذَا مَرَّ بِهِ یَوْمٌ وَلَمْ یَکْسِبْ فِیهِ الذَّنبَ العَظِیمَ مِنْ فُجُورٍ اَوْ بَخْسِ مِکْیالٍ اَوْ مِیزانٍ اَوْ غِشیَانِ حَرامٍ اَوْ شُرْبِ مُسْکِرٍ کَئیباً حَزِیناً…»، محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج8، ص40.
27- «یَظْهَرُ فِی آخِرِالزَّمانِ وَاقتِرَابِ السَّاعَةِ وَهُوَ شَرُّ الاَزمِنَةِ نِسْوَةٌ کَاشِفاتٌ عَارِیاتٌ مُتَبَرِّجاتٌ مِنَ الدِّینِ دَاخِلاتٌ فِی الفِتَنِ مَائِلاتٌ اِلَی الشَّهَواتِ مُسرِعاتٌ اِلَی اللَّذَّاتِ مُستَحِلّاتٌ لِلْمُحَرَّمَاتِ فِی جَهَنَّمَ خَالِداتٌ»، شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ج3، ص390.
منتظران گناه نمیکنند
#دنیای_مدیریت_مومنانه 18 🔸 از اینجای بحث به لطف خدا وارد "تکنیک های مدیریت" میشیم. تکنیک هایی که اگ
#دنیای_مدیریت_مومنانه 19
☢️ گفتیم که انسان مجبوره که اطراف خودش رو مدیریت کنه. اگه کسی نخواد خودش مدیریت کنه، ناخود آگاه از طرف محیطش مدیریت خواهد شد.
👈🏼 اولین اقدام برای مدیریت چیه؟
اینکه من یه نیازهایی دارم و میخوایم کارای مختلفی انجام بدم
ولی کدوم کار رو اول باید انجام بدم؟
💥 پس باید #صبر کنم....
متاسفانه توی مدارس ما دین رو خییییلی غلط به بچه ها یاد میدن!
همون اول میگن خب فرزندم تو باید به خدا ایمان بیاری؛ اینم دستوراتش انجام بده دیگه!!! گوش نکردی میری جهنم!
😒
- عهههه! این چه طرز آموزش دینه؟!🙄
🔵 قبل از اینکه حرفی از خدا بزنی اول باید به بچه بگی: عزیزم تو #انسان هستی و انسان برای اینکه بتونه درست زندگی کنه نیاز به #برنامه و #مدیریت داره.
💢 اینجوری که تو بدون هیچ مقدمه ای داری بچه رو مجبور میکنی که ایمان بیاره به خدا اتفاقا داری آدم های ضد دین درست میکنی!
💢 حال همه رو از دین بهم میزنی!!! واقعا فکر نکردی که وقتی اینجوری به آدم ها دین رو معرفی کنی اون طرف چه حالی میشه؟
واقعا از معجزات الهی هست که توی این سیستم آموزش و پرورش کسی دیندار بشه! واقعا عجیبه!🙄
ما باید دینداری رو از "نیاز انسان به برنامه"
و "نیاز انسان به قدرت و هنر مدیریت" شروع کنیم.
🎉 توی مهدکودک ها باید بازی هایی رو طراحی کنیم که بچه رو اهل مدیریت و "برنامه ریز" بار بیاره
✅✔️ بازی هایی که بچه ها رو مدیر بار بیاره هرچقدر براش پول بدید بازم کمه. بچه ها هم هرچقدر صبح تا شب بازی های مدیریتی انجام بدن اشکالی نداره.
چرا #قمار انقدر بده توی اسلام؟
🚫 برای اینکه از #شانس استفاده میشه. همینجور بی برنامه!!!
چیزی به نام #مدیریت نیست.
💢 اصلا بازی هایی مثل مارپله برای بچه هاتون استفاده نکنید. تاس میندازه و منتظر شانسه!
از همین الان تمرین کنید برای اینکه توی زندگیتون تمرین مدیریت کنید....
🔖 پایان بخش نوزدهم
رسول الله ﷺ فرمودند:
هرکس، بيماری را عيادت کند يا به ديدن برادرِ دينیاش برود که به خاطر الله با او محبت دارد، يک منادی او را ندا میدهد:
خير ببينی و رفتنت مبارک باد، و برای خود خانهای در بهشت، فراهم کردى.
صحيح ترمذى: ٢٠٠٨ 📚
💬 اسلام بر هر چیزی که ارتباط نیکو میان مردم را تحکیم نماید، حریص است و به دوستی و برادری و محبت میان مردم تشویق نموده است و برای دیدار با بیمار یا برادر ایمانی اجر فراوانی را قرار داده است.
و در این حدیث رسول الله ﷺ فرمودند:
هركس كه هر یک از این كارها را برای رضای الله متعال و امید به کسب پاداش و نه برای مطالب دنیوی انجام دهد، یک فرشته ندا میدهد: «خير ببينی و رفتنت مبارک باد»، یعنی اینگونه برایش دعا میکند و معنای دعا این است:
زندگی تو در دنیا و در آخرت نیکو باشد و رفتنت به آن دیدار و ملاقات، نیکو و خیر باشد و آن رفتن به آخرت است، به دلیل اجر و پاداشی که نصیبش میشود؛ «و برای خود خانهای در بهشت، فراهم کردى»، یعنی مکانی را برگزیدی و برایت در بهشت یکی از منازل عالی آن و درجات بلندش باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر بی حجاب زیر ۹ سالگی
#مرحوم_استاد_کافی
«هیچ زمان آدمهایی که تو را به خدا نزدیک میکنند رها نکن، بودن آن ها یعنی خدا هنوز حواسش بهت هست.»
#شهید_عماد_مغنیه
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
سلام آرامش هستی، مولای مهربانم!
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
🌿اللهم عجل لولیک الفرج🌿
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین عليهالسلام:
✍الكريمُ إذا قَدَرَ صَفَحَ، و إذا مَلَكَ سَمَحَ، و إذا سُئلَ أنجَحَ.
🔴بزرگوار هر گاه قدرت (بر انتقام) پيدا كند، گذشت مىكند و هر گاه مالى به دست آورد، بخشش مىكند و هر گاه چيزى از او خواسته شود برآورده مىسازد.
📚 غرر الحکم، حدیث ١٨۶٣
#حدیث_روز
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_44🌿 یک ساعتی با خودم درگیر بودم... اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و
🖇 #پارت_45 🌿
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها،
وقتی برگشت با لبخند گفت
-اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!
خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-اره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
-ها!؟؟😳
یادت رفته ماه رمضونه!؟😅
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳
-آره دیگه.سومین روز ماهه.
نمیدونستی مگه!؟
-اممم...نه!!
خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-اره خب!☺️
-بابا بیخیاااال...
تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟؟
مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒
-نه خب...خیلی هم لذت نداره!
البته لذت سطحی نداره!
بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،
یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر!
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،
خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه!
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،
شایدم اینکه این تنها امیدمه،
باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،
تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.
مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️
هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت!
اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،
که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.
همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،
نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود!
اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
.
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم.
دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖
تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم!
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم.
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم.
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه،
و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم!
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد.
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌
-سلااااام عزیزممممم
اووووو!
نگاش کن!
چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂
چه خوشششگل شدی!!😉
-سلام.کوفت!!😅
من همیشه خوشگلم!
-عههههه؟!بله بله!😂
-حالا کجاشو دیدی!
از هر انگشتمم یه هنر میباره!
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋
-بابا هنرمنددددد....!!😍
بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون
-خدایا غلط کردم!
اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم!
با آرنج زدم تو شکمش
-دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒
از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم،
اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد!
-این بود هنرت!!؟؟
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!!
-وای مرجان!!😢
مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
-خسسسسته نباشی!!
برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده!
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!!
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها.
-ولی جدی میگم.
خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!!
-منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁
-ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟
یعنی چی این کارات آخه!؟؟
-مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی،
تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی!
منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم،
پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم!
من دو راه بیشتر ندارم.
یا زندگیم رو تموم کنم
یا زندگیم رو عوض کنم!
🖇 #پارت_46 🌿
نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد.
-باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!!
اصلا تو خیلی بد شدی!!😔
نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی،
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
-اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟
نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده.
-دیوونه!!
کمپم کجا بود!؟
با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟
فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
-اولا خیلی چیزا قایم کردی،
بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه.
-چیو قایم کردم ؟؟
با حالت شاکی نگام کرد
-اون دوشب کجا بودی؟
الان کجا میری که به من نمیگی؟
-اگر همه دردت اون دو شبه،
باشه.خونه یه پسره بودم.
چشماش از تعجب گرد شد
-پسر!!؟؟کی؟؟
-اره...نمیدونم.
نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
-دیگه هم ندیدمش😔.
کسی بود که میخواست کمکم کنه.
این کارو کرد و رفت....
-چه کمکی؟
-کمک کنه تا آروم بشم.
تا دوباره خودکشی نکنم.
تا...
یهچیزایی رو بفهمم!
-خب؟؟-هیچی دیگه.
میگم که.این کارو کرد و رفت!
-حتما همه این مسخره بازیهاروهم اون گفته انجام بدی!!😒
-مسخره بازی نیست مرجان.
اگر یهذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم!
-اصلا این پسره کیه؟چیه؟
حرفش چیه؟
چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟
-میدونی مرجان!
اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت،
با همه فرق داشت.
در عین بدبختی یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده!
-خب الان فهمیدی؟!
-اره،یه جورایی...
تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!!
که فکرم رو بدجور مشغول کرده....
ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم!
هرچند بازم اونی که باید بشه نشده!
-با چی کنار نیومدی!؟
-ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟
-دلیل؟امممم...
خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!!
-نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه،
و تو زندگی تو،
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟
-ترنم، جون مرجان بیخیال!
میخوای منم خل کنی؟
-خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد،
شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم!
-مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒
-به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید!
و این خیلی خوبه...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم.
همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم!
همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
-ترنم!
مغزم قولنج کرد!!😄
بیخیال.
دعا میکنم خوب شی!!
-خیلی...!
منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!!
-بابا خب چرت و پرت میگی!
کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟
چرا باید تغییرش بدم...
-مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
-خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم،
بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه!
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم،
هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده!
چندماه یه بار داداشم رو میبینم!
بابام رو تا حالا ندیدم.
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم!
چندروز یه بار یه پارتی میرم.
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون،
اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم!
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد
-بس کن ترنم!
دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین...
این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار!
تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه.
میدونستم که نیاز به گریه داره،
بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه....
کاش میتونستم برای مرجان کاری انجام بدم!
ولی سخت بود،چون مرجان برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت!
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد.
وارد آشپزخونه شدم ،اولش یکم این پا و اون پا کردم اما سریع دست به کار شدم.
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم.
بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش.
عالی شده بود!😋
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.😍
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم،
مخصوصا اینکه هنر خودم بود!😉
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم!
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه!
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم!
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن!
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد
-راستی!
غذای امشب رو ترنم پخته!
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم.
-عه؟اهان!
خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش حسابی وا رفتم...
انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد!
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت
-البته بدم نیست!
حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم دوباره دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!!😏
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛
-مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟
مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم!
تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن،
فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم.
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم
-نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم.
خب آدم گاهی هوس میکنه!
البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی.
من خودم سعی میکنم از این ببعد چندروز یه بار غذا بپزم!
موفق شدم تا جلوی جنگ جهانی هزارم رو تو خونه بگیرم!
مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت،
-چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
-پس فردا!
-خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته،
اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و
اونموقع دانشگاه بی دانشگاه!
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!!
چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
"دنبال مقصر نگرد!
دنیا با ما سازگاری نداره!
دنیا محل رنجه!"
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله:
مَتَى قَامَتْ فِي مِحْرَابِهَا بَيْنَ يَدَيْ رَبِّهَا جَلَّ جَلَالُهُ ظَهَرَ نُورُهَا لِمَلَائِكَةِ السَّمَاءِ كَمَا يَظْهَرُ نُورُ الْكَوَاكِبِ لِأَهْلِ الْأَرْضِ
💬 هر وقت فاطمه سلام الله علیها در محراب خود در پیشگاه پروردگارش میايستد نورش به فرشتگان آسمان میتابد همانطور که نور ستارگان برای اهل زمين میدرخشد.
📚 امالی شيخ صدوق، ص۱۱۳.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💚روز سیاُم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (یکشنبه)
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
رمان که گذاشته می شود
درمورد پدرومادرها هم هست
که فکر میکنند شبانه روز مشغول کار باشند و نه خدایی ونه نمازی ونه حجابی .... بعد فکر میکنند دخترشون همه چیزی دارد وبراش فرهام کردند
باز دختر که تو رمان که گذاشته می شود عاقل هست راهش پیدا کرده
ولی پدرومادرش .... آخر رمان ببنیم چی می شود خودم که منتظرم
تو شهرهای که کلیسا دارند
ازامشب شلوغ می شود تو کلیسا تا آغاز سال جدید میلادی
11دی هست