eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد به جای این که به تو مرد بی غیرت تذکر دهند بسیجی را دستیگر میکنند
😡😡😡😡
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی لا تَکرَهوا الفِتنَه فِی الآخرالزمان... در آخر الزمان از فتنه بدتان نیاید! خاصیت خوبش این است، که قرار است را رُسوا کند... 📚 میزان الحکمه حدیث ۱۵۷۴۸
🔰امام باقر عليه السلام: ✍إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ. 🔴از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد. 📚تحف العقول، ص295.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣مراسم اعتکاف ایام البیض ماه رجب 🔸مصادف با ۵ و ۶ و ۷ بهمن ۱۴۰۲ 📚با محوریت نهج البلاغه امیرالمومنین امام علی علیه السلام ✅ ویژه دختران جوان 📎با حضور مبلغان برجسته 🔷تشکیل حلقه های متنوع جهت تفکر و پاسخ به شبهات 🔴اقامه ۱۷رکعت نماز قضا به صورت جماعت در هر روز اعتکاف اقامه دسته جمعی نمازجعفرطیار و.... 📌ظرفیت محدود ⚜مسجدحکیم اصفهان مهلت ثبت نام :: تا ۲۵ دیماه ✨جهت ثبت نام به آی دی زیر در پیام رسان ایتا مراجعه کنید🔰🔰🔰 @Mmpk88
منتظران گناه نمیکنند
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه. پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد . وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد اتاق می شی باید در رو ببندی ؟ در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد. به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟ _ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام. _خب؟پس چرا اومدی ؟ _آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی منصور جاویده نه شما! با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست. جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن! _چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست. _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری میکنم که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ _زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم! با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده. کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من برگشتم. بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل لم داد. از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی رو ی برگه شدم. وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟ _خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید رو ببندیم. _به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟ _یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره . _آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه. سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت! 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕
خند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی سهرابی عوض کن. _ولی او حسابد
ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کن
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش. همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی موافقی؟ _کجا هست؟ _خونه ی مهرداد. _موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری. _باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه. _فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود! پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد. در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم. چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم. شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم. هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه برگزار می شد . رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن. سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت. مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد. به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون. بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه گسش صورتم جمع شد. من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* * زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود. دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط جمعیت کشوند. با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد. لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که من اهل زیاده رو ی نیستم. خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه. _می شه! به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم. وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق بزنن و تن داغم رو خنک کنن. برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د حرکت کردم. خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام برسونمش. با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی زود خوابم برد. *صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه! همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 دختر بسیجی مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو امضا کنم. با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد. با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟ _ این مال پرداخت حقوقاست . _مگه شما مسؤولشی؟ _نه! خانم محمدی مسؤول
منتظران گناه نمیکنند
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخا
دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه. _فردا قراه با زند قراید