منتظران گناه نمیکنند
#بفرستید_برای_سران_قوا ⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حج
لباس نظامی داشته بعد اینجوری مرد بسیجی با ر کتک
#در_محضر_معصومین
🔰امام باقر عليه السلام:
✍إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ.
🔴از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد.
📚تحف العقول، ص295.
#حدیث_روز
📣مراسم اعتکاف ایام البیض ماه رجب
🔸مصادف با ۵ و ۶ و ۷ بهمن ۱۴۰۲
📚با محوریت نهج البلاغه امیرالمومنین امام علی علیه السلام
✅ ویژه دختران جوان
📎با حضور مبلغان برجسته
🔷تشکیل حلقه های متنوع جهت تفکر و پاسخ به شبهات
🔴اقامه ۱۷رکعت نماز قضا به صورت جماعت در هر روز اعتکاف
اقامه دسته جمعی نمازجعفرطیار
و....
📌ظرفیت محدود
⚜مسجدحکیم اصفهان
مهلت ثبت نام :: تا ۲۵ دیماه
✨جهت ثبت نام به آی دی زیر در پیام رسان ایتا مراجعه کنید🔰🔰🔰
@Mmpk88
منتظران گناه نمیکنند
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی
🍃 #پارت_شانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که
گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد .
وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد
اتاق می شی باید در رو ببندی ؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی
ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومدی ؟
_آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی
منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و
جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی
کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و
به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام
ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می
کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش
وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری
میکنم
که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ
موش قایم بشه.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هفدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز
اخراجش می کردم.
_پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و
قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و
کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو
که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م
بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده.
کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من
برگشتم.
بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام
با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل
لم داد.
از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ
شده ی رو ی برگه شدم.
وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید
رو ببندیم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی
بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت!
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هجدهم
💕 دختر بسیجی 💕
خند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی
سهرابی عوض کن.
_ولی او حسابد
ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا
اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کن
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن.
_موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره.
پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و
قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش.
همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی
موافقی؟
_کجا هست؟
_خونه ی مهرداد.
_موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری.
_باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه.
_فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود!
پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد.
در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه
ثابت همه ی دورهمیا بودیم.
چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به
دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم.
شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم.
هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که
خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار
همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه
برگزار می شد .
رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و
مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری
می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن.
سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت
وسط سالن رفت.
مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا
لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد.
به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_نوزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه
گسش صورتم جمع شد.
من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* *
زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر
درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س
را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود.
دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که
سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط
جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم
نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که
من اهل زیاده رو ی نیستم.
خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت
ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به
هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم.
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق
بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با
نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د
حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام
برسونمش.
با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی
زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و
خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_بیستم
دختر بسیجی
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه
من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو
امضا کنم.
با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود
پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟
_ این مال پرداخت حقوقاست .
_مگه شما مسؤولشی؟
_نه! خانم محمدی مسؤول
منتظران گناه نمیکنند
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخا
دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه.
_فردا قراه با زند قراید