📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز سه شنبه:
🔹 ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۸ رجب ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۳۰ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 وفات حضرت ابراهیم فرزند حضرت رسول اکرم(ص) [۱۰ ق]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 تسبيح امام زمان (ارواحنا فداه) از روز هجدهم تا آخر هر ماه
🔵 علاّمۀ مجلسى رحمه اللّه در «بحار الأنوار» ضمن نقل تسبيح چهارده معصوم عليهما السّلام از «دعوات راوندى» تسبيح مولاى مان امام زمان ارواحنا فداه را چنين نقل مى نمايد:
🌕 سبْحانَ اللَّهِ عَدَدَ خَلْقِهِ، سُبْحانَ اللَّهِ رِضى نَفْسِهِ، سُبْحانَ اللَّهِ مِدادَ كَلِماتِهِ، سُبْحانَ [اللَّهِ] زِنَةَ عَرْشِهِ، وَالْحَمْدُ للَّهِِ مِثْلَ ذلِكَ
پاك و منزّه است خداوند، به تعداد موجوداتى كه آفريده است؛ پاك و منزّه است خداوند، به مقدار رضايت خودش؛ پاك و منزّه است خداوند، به گستردگى و پهناى كلماتش؛ پاك و منزّه است خداوند، به بزرگى عرش او؛ حمد و سپاس مخصوص خداوند است، همانند آن چه گفته شد.
🔺 اين دعا از روز هجدهم تا آخر هر ماه (قمری) خوانده مى شود.
📚 دعوات راوندى ص۹۴/ بحار الأنوار ج۹۴ ص ۲۰۷
📚 صحیفه مهدیه بخش پنجم دعای ۱۸
#مهدویت
منتظران گناه نمیکنند
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز اول ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 📒 #حکمت1:در فتنه ها، چونان شتر دوساله باش،
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز دوم
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد، با ناسپاسی، نعمتها را از خود دور نسازید.
📒 #حکمت13
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 کسی را که نزدیکانش واگذارند، بیگانه او را پذیرا باشد.
📒 #حکمت14
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 هر فریب خورده ای را نمی شود سرزنش کرد.
📒 #حکمت15
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 کارها چنان در سیطره ی تقدیر است که چاره اندیشی به مرگ می انجامد.
📒 #حکمت16
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 (از امام پرسیدند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: موها را رنگ کنید، و خود را شبیه یهود نسازید یعنی چه؟ )
فرمود: پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) این سخن را در روزگاری فرمود که پیروان اسلام اندک بودند، اما امروز که اسلام گسترش یافته، و نظام اسلامی استوارشده، هر کس آنچه را دوست دارد انجام دهد.
📒 #حکمت17
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 (در باره آنان که از جنگ کناره گرفتند)
حق را خوار کرده، باطل را نیز یاری نکردند.
📒 #حکمت18
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 آن کس که در پی آرزوی خویش تازد، مرگ او را از پای درآورد.
📒 #حکمت19
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠از لغزش جوانمردان درگذرید، زیرا جوانمردی نمی لغزد جز آنکه دست خدا او را بلندمرتبه می سازد.
📒 #حکمت20
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 ترس با ناامیدی و شرم با محرومیت همراه است، و فرصتها چون ابرها می گذرند، پس فرصتهای نیک را غنیمت شمارید.
📒 #حکمت21
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 ما را حقی است اگر به ما داده شود، وگرنه بر پشت شتران سوار شویم و برای گرفتن آن برانیم هر چند راه رفتن ما در شب به طول انجامند.
(این از سخنان لطیف و فصیح است، یعنی اگر حق ما را ندادند، خوار خواهیم شد و باید بر ترک شتر چون بنده بنشینیم.)
📒 #حکمت22
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 کسی که کردارش او را به جایی نرساند، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رسانید.
📒 #حکمت23
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠از کفاره گناهان بزرگ، به فریاد مردم رسیدن، و آرام کردن مصیبت دیدگان است.
📒 #حکمت24
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
💠 ای فرزند آدم! زمانی که می بینی خداوند انواع نعمتها را به تو می رساند، در حالی که تو معصیت کاری، بترس.
📒 #حکمت25
2_144167965269633531.mp3
1.02M
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه
🔸 شرح #حکمت2 1⃣
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
منتظران گناه نمیکنند
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح #حکمت2 1⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
💠 آن که جان را با طمع ورزى بپوشاند خود را پست کرده، و آن که راز سختى هاى خود را آشکار سازد خود را خوار کرده، و آن که زبان را بر خود حاکم کند خود را بى ارزش کرده است.
📒 نهج البلاغه، #حکمت2
🌹شرح حکمت۲ (۱)
🔻امیر المومنین سه عامل از عوامل خفت و ذلت در نهج البلاغه را بیان فرمودند.
⏬ اول طمع: تفاوت طمع با حرص در این است که طمع کار به آنچه که از مال و قدرت و احترام و شهرت متعلق به دیگران است چشم دوخته است اما حریص دوست دارد مال و مقام بیشتری داشته باشه ، چه در دست دیگران باشه چه نباشد.
🔻شش اثر برای طمع ورزی در نهج البلاغه بیان شده است:
1⃣ خواری و ذلت:
🔹1.1 در حکمت ۲
🔹1.2 درحمکت۲۲۶ که فرمودند: « طمع کار همواره زبون و خوار است».
🔹1.3 درانتهای بند 4 خطبه 160 که امیرالمومنین در مورد حضرت عیسی (ع) فرمودند: «آز و طمعی نداشت تا او را خوار و ذلیل نماید».
2⃣ بردگی که بالاترین مصداق خفت و ذلت است: در حکمت ۱۸۰ می فرمایند:«طمع ورزی بردگی همیشگی است»
3⃣ آفت تفکر و بی اثر کردن عقلانیت :درحکمت ۲۱۹ میفرمایند :« قربانگاه اندیشه ها زیربرق طمع ورزی ها است».
4⃣ هلاکت :
🔹4.1 در حکمت ۲۷۵ می فرمایند: «طمع به هلاکت مى کشاند و نجات نمى دهد، و به آنچه ضمانت کند، وفادار نیست، و بسا نوشنده آبى که پیش از سیراب شدن گلو گیرش شد، و ارزش آنچه که بر سر آن رقابت مى کنند، هر چه بیشتر باشد، مصیبت از دست دادنش اندوهبارتر خواهد بود».
🔹4.2 در بند۱۴ نامه ۳۱ خطاب به فرزند عزیزشان فرمودند: «بپرهیز از آن که مرکب طمع ورزى، تو را به سوى هلاکت به پیش راند، اگر توانستى که بین تو و خدا هیچ صاحب نعمتى قرار نگیرد، (یعنی امید و طمع به غیر خدا نداشته باشی) چنین باش، زیرا تو، روزى خود را دریافت مى کنى، و سهم خودت را بر مى دارى، و مقدار اندکى که از طرف خداى سبحان به دست مى آورى، بزرگتر و با ارزش تر ازمال فراوانى است که از دست بندگان دریافت مى کنی».
5⃣ مقدم کردن دنیا بر آخرت یا به تعبیر قران کریم (فروختن آخرت باقی به دنیای فانی است): در بند ۷ خطبه ۹۱ در صفات والای فرشتگان می فرمایند: «طمع ها به آنان شبیخون نزده تا تلاش دنیا را بر کار آخرت مقدّم دارند».
6⃣ ایجاد ناامیدی و یاس : در حکمت ۱۰۸ در حالات قلب می فرمایند: «پس اگر در دل امیدى پدید آید، طمع آن را از بین خواهد برد»...
🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
#نمازامام_زمان(عج)
#جهت_حاجتروایی_ورفع_مشکلات
دو رکعت نماز صاحب الزمان(ع) به این صورت که:
چون سوره «حمد» به
«إِیّٰاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّٰاکَ نَسْتَعِینُ؛
پروردگارا! تنها تو را مىپرستیم و تنها از تو یارى مىجوییم» برسد.
آن را صد مرتبه بگوید.
و بعد سوره «حمد» را به پایان برساند.
و در رکعت دوم نیز به همین طریق عمل کند و تسبیح رکوع و سجود را هفت مرتبه بگوید.
و چون نماز به پایان رسید.
«لا إله إلّا اللّه؛
نیست خدایی مگر الله» بگوید و
«تسبیح حضرت زهرا»
بجای آورد.
و پس از تسبیح فاطمه سر به سجده گذارد.
و صد مرتبه بر محمّد و آلش (صلواتاللهعلیهم) صلوات فرستد؛
و این جمله عیناً از آن حضرت روایت شده:
"فَمَنْ صَلَّاهُما فَكَأَنَّمَا صَلَّىٰ فِي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ."
کسی که این دو رکعت را بجا آورد، گویا در خانه کعبه نماز خوانده است.
📚مفاتیح الجنان
#سه_شنبه
پیشنهاد خانومانه
یه زن خوش اخلاق حکایت خودشو برایم تعریف کرد که از کسی چنین چیزی نشنیده بودم ... او گفت :
🏡 من در خانهام همه اتاقهای منزلم را اسم گذاری کردهام.
🛋 اتاق نشیمن را اتاق تهلیل
نامیدهام.
و هر گاه وارد آن میشوم
*لااله الاالله* میگویم.
👨🏻🍳 آشپزخانهام اتاق استغفار است،
وارد آن که میشوم، در آشپزخانه که کار میکنم و غذا میپزم، ذکر *استغفرالله العظیم واتوب الیه* را میگویم.
🍽 اتاقی که مخصوص پذیرایی از مهمانهاست را اتاق صلوات
نامیدهام.
هرگاه که وارد آن میشوم اللهم صل علی الله محمد وعلی آل محمد میگویم.
👬و اتاق بچهها را که تمیز میکنم تسبیحات را با خود زمزمه میکنم.
سبحان الله والحمدالله ولا اله الا الله والله اکبر
🌳هنگام آب دادن به درخت و گلدانها تکبیر را تکرار میکنم.
الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر
و خلاصه در هر اتاق و مکان تا کارم در آنجا تمام بشود، ذکری که نامش را بر آنجا گذاشتهام، میخوانم تا زبانم از ذکر غافل نباشد.
💖 این شیوه کارم، لذت بخش است و قلبم مطمئن است و برکت به خانهام
میآید.
گفتم ماشاءالله از این فکر جالب شما واقعا خوشم آمد، به شما هم میگویم تا لذت ببرید ...
منتظران گناه نمیکنند
ز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم. _ممنون ولی من گرسنه نیستم! _لطفا برش دارین، توش ک
بعد چند لحظه فکر کردن ادامه داد : راستش من دیروز
شماره ی آرام رو از رو ی گو شیت برداشتم و بهش زنگ زدم!
آرام خیلی گرم و صمیمی باهام حرف زد و حال مامان و بابا و آیدا رو پر سید! جوری باهام برخورد کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاد ه و من دوست چندین و چند
ساله ش.
_خب از آرام غیر از این هم انتظار نمیره!
خنده ی رو ی لب آوا عمیق تر شد و گفت : ولی یه چیز خوشحال کننده ای
این وسط هست که نمی دونم بهت بگم یا نه؟
با کنجکاو ی پر سیدم:چی؟!
بهم نزدیک شد و با بدجنسی گفت : خبر خوش رو کهه مینجور ی الکی الکی
نمی گن؟!
_ای بابا! من نمی دونم چرا ا ین روزا همه می خوان از من رشوه بگیرن؟!
_این که اسمش رشوه نیست!
_خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
_اول تو بگو چی بهم میدی! بعد من خبرم رو بهت میگم!
_هر چی که تو خواستی! خوبه؟
با ذوق کف دستاش رو به هم زد و گفت : یه لباس مجلسی گرون و شیک دیدم
می خوام اونو بر ای عرو سیتون برام بخری!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : حالا تو دعا کن عرو سی سر بگیره من ده تا لباس
بر ای تو می خرم.
_سر می گیره! من مطمئنم!
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_اگه بهت بگم قول مید ی بهش نگی و به روش نیاری ؟
_باشه! قول میدم!
_از اونجایی که امروز آرام بهم زنگ زد و حال تو رو پر سید و ازم خواست بیا م
اینجا ببینم حالت بهتر شده یا نه!
_تو این رو راست نمی گی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم راست میگم! باور نمی کنی اسمش رو ی لیست تماسهای اخیر م هست!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : گفتم تو انقدر معرفت ندار ی که حالم رو بپر سی ؟
_اِداداش! من که تو ی این دو روزه همیشه بهت سر زدم.
_خب حالا نمی خواد ناراحت بشی، آرام دیگه چی گفت؟!
_هیچی فقط گفت حالت رو بپرسم و اینکه تاکید داشت چیزی از تماس بهت نگم.
_وای که چقدر هم تو راز نگه داری!
منتظران گناه نمیکنند
بعد چند لحظه فکر کردن ادامه داد : راستش من دیروز شماره ی آرام رو از رو ی گو شیت برداشتم و بهش زنگ ز
🍃 #پارت_دویست_وچهل_ویک_وچهل_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحا لی برا ی گرفتن یه دوش آب گرم از تخت پایین پریدم
. *ما شین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سلا...م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی میدویدی؟!
_آره! تو ی حیاط بودم و مامان گفت گو شیم توی خونه زنگ می خوره این بود که دو یدم.
_آها! من الان جلوی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا
جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کار ی بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ .
تما س رو قطع کردم و با انداختن گو شیم ر وی صندلی کناریم و برداشتن شاخه گل رز قرمز از ما شین پیاد ه شدم.
از صدای جیغ و داد و خند ه ای که از حیاطشون شنید ه می شد، میشد فهمید
که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خا لی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
جلوی در حیا ط شون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای ا میر حسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! تو ی همین حوض
میشورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند ر وی لبم اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم ر سید حتما این
کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به
رخ شدم.
او که؟ تر سیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین
فاصله و غافل گیرانه جلوم وایستاد ه بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل
حیاط رومون خالی شد و صدا ی خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موها ی کوتاهش که از زیر روسریش بیرو ن ریخته بودن میچکید
بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب
برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخه ی گل
توش بود رو رو ی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نگاه سوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب
خاستگاریم رو بگیر م البته نه هر جوا بی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم ر وی لبه ی در نگاه میکرد که امیرحسین از
داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو دار یم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخند ی زد و رو به امیر حسین گفت : از کدوم آبرو حرف میزنی امیر؟! همه ا ینجا میدونن توی این خونه یه دختر زندگی میکنه که مردش رهاش کرده و تو ی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آ تیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت
رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمیشد این آرام باشه که اینجو ر در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمی فهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخو ری از من گلایه می کرد.
امیرحسین که دید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که
آرام ازش رد شده بود نگاه میکنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخور ی رو بهت گفته! چون این نشون میده که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر با شی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن .
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد
نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پا ی او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب میچکید نگاه کردم و گفتم
: شما آب حوض رو رو ی خودتون خالی کردین؟!
آرزو زود تر جواب داد: ما داشتیم مثل آدم آب حوض رو خالی میکردیم این آرام
بود که ناغافل رومون آب ریخت و پا به فرار گذاشت .
مهتاب که تا اون موقع با لبخند ما رو نگاه می کرد به خاطر سرد ی هوا ی غروب دستاش رو تو ی بغلش گرفت و گفت : ما هم خوب حقش رو گذاشتیم کف دستش!
کت خیسم رو از تنم در آوردم و گفتم :شما برین تو من فکر کنم حالا حالاها باید اینجا منتظر بمونم.
آرزو با نگرانی گفت : ولی شما هنوز کامل خوب نشدین و با این لباس خیس هم
حالتون بدتر میشه! تازه هوا هم ابریه و هر لحظه ممکنه بارون بباره!
_مهم نیست!
_پس حداقل تو ی ما شین منتظر بمونین!
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_دویست_وچهل_ویک_وچهل_ودو 💕 دختر بسیجی 💕 آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم
#پارت_دویست_وچهل_وسه_وچهل_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
بی توجه به نگرانی و توصیه ی آرزو به سمت دیگه ی خیابون رفتم و رو ی لبه ی جدول نشستم.
ساعتها گذشت و پرد ه ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی گو شه اش هم تکون نخورد.
سرفه ها ی خشکی که این چند روزه رهام نکرده و ادامه سرماخوردگیم بودن به خاطر سرد ی هوا و لباس خیسم دوباره با شدت بیشتری به سراغم اومده و سکوت خیابون تاریک شب پاییزی رو شکسته بودن .
نگاه سرد آرام و حرفش مدام تو ی سرم میچرخید و من با بد حالی و سمجانه زیر
بارو نی که چند دقیقه ا ی از باریدنش می گذشت نشسته و سرم رو پایین
انداخته بودم.
می دونستم این دفعه دیگه داروهای مامان درد ی رو ازم دوا نمی کنه و کارم به بیمارستان می کشه.
با بدحالی به تنه ی درخت پشت سرم تکیه دادم و با بالا نگه داشتن سرم
چشمام رو بستم و اجازه دادم قطره ای ر یز و نرم بارون صورتم رو بشورن و دردی که این چند وقته عذابم داده بود رو از تنم بیرون کنن.
مدتی رو تو ی همون حال نشستم و با احساس قطع شدن ناگهانی بارون و قرار
گرفتن چتری بالای سرم، چشمام رو باز کردم و با دیدن آرام که خودش زیر بارون
وایستاده و چتر رو روی سر من نگه داشته بود لبخند بی جو نی زدم و گفتم : همه ی این سختیا به
دیدن ا ین لحظه می ارزید!
اومدم تا فقط بهت بگم از ا ینجا بری!
چتر رو از رو ی سرم کنار گرفت و برای برگشتن به خونه پشت به من وایستا د و گفت : لطفا از اینجا برو!...
قبل اینکه قدم برداره و به سمت در باز حیاط بره با بی حالی نالیدم : من تا جوابم رو نگیرم هیچ کجا نمیرم!
به سمتم برگشت و گفت : خواهش میکنم آراد! برو و من رو فراموش کن!
_چرا چیزی رو ازم می خو ا ی که میدونی محاله و نمی تونم انجامش بدم! _می تو نی همونجور که من تونستم!
_از کِی یاد گرفتی دروغ بگی؟
_من دروغ نگفتم.
_ازم می خوا ی برم چون نگرانمی و نمی خو ای حالم از اینی که هست بدتر بشه!
دوبار ه بهم پشت کرد و گفت : تو هر جور که دوست دار ی فکر کن ولی این رو بدون با اینجا موندن فقط خودت رو اذیت می کنی!
به خاطر سرفه های که بی موقع به سراغم اومده بودن بریده برید ه گفتم :
دیگه.... حتی اگه بمیرم.... هم برام... مهم نیست.....
زندگی... رو نمی... خوام... وق تی.... قراره تو.... کنارم نبا شی!
با بدحالی و سرفه های پی در پی ر وی زمین و رو ی یک پام زانو زدم که آرام با
نگرانی روبه روم نشست و گفت : خواهش میکنم برو! تو هر لحظه داره حالت بدتر میشه!
به چهر ه ی نگرانش نگاه کردم و توی اوج بدحالی لبخند زدم و گفتم : تو نگران منی.....
_اگه بگم نگرانتم خیالت راحت میشه؟! آره من نگرانتم و ازت میخوام هنوز که
حالت بدتر از اینی که هست نشده از اینجا بری!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : آرام! من وقتی از اینجا میرم که مطمئن بشم تو برا ی همیشه مال منی و کنارم میمونی!
_تو رو خدا بس کن آراد! چرا چیزی رو ازم میخوا ی که ......
من که حالا به سرفه های بی امانم معده درد هم اضافه شده بود و با هر بار سرفه
کردن سوزش شدیدی رو توی معده ام احساس می کردم، دستم رو جلوی
دهنم گرفتم و ر وی زانوم بیشتر خم شدم.
آرام که حرفش رو نصفه رها کرده بود با ترس گفت : آراد! حالت خوبه؟
به کف دستم که خونی شده بود نگاه کردم و آرام با ترس و نگرانی بیشتری گفت :
چی به روز خودت آوردی؟!
دستم رو مشت کردم تا خو نی که نمی دونستم به خاطر سینه ی خرابم یا معده ی داغونم از گلوم خارج شده دیده نشه و آرام از جاش برخاست و خواست به سمت خونه بره که گوشه ی چادر رنگیش رو گرفتم و او با تعجب نگران نگاهم کرد و گفت : بزار به امیر حسین بگم بیاد و تو رو به دکتر ببره. چادر ش رو توی دستم فشار دادم و گفتم : من هیچ کجا نمیرم!
دوبار ه سر جاش نشست و گفت : خواهش میکنم! بزار برم تو اصلا حالت خوب نیست.
_اگه خیلی نگرانمی و میخوای که برم بگو که هنوز هم دوستم دا ری و می خوای کنارم بمونی! بگو که من رو بخشیدی و می خوای به این جدایی پایان بدی!
_آراد! الان وقت مناسبی بر ا ی این جور حرفا نیست!
_پس! من همینجا میمونم تا وقت مناسبش برسه!
کلافه به من که از درد به خودم می پیچیدم و سرفه می کردم نگاه کرد و گفت :
باشه قبوله! هر چی که تو بخوای! تو رو خدا بزار به امیر حسین بگم بیاد! تو هر
لحظه داره حالت بدتر میشه!
از ته دل لبخند زدم با درد به چشماش خیره شدم و گفتم : چی قبوله؟
_هر چی که تو بخوای!
🍃 #پارت_دویست_چهل_وپنج_وچهل_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
_من می خوام که تو بگی که من رو بخشید ی و میخوا ی برای همیشه کنارم
بمونی!
_باشه می گم!
_الان بگو!
کالفه نفسش رو بیرو ن داد و بعد بستن چشماش گفت : قول میدم تا آخر عمر
عمرت
مردونه اش فکرم رو به زبون آوردم و گفتم : تو و محمدحسین با هم برادرین ولی یه دنیا فاصله بین رفتارتون دید ه می شه! واقعا جالبه!
_ محمدحسین با تو اینجو ر سخت گیرانه رفتار میکنه وگرنه با بقیه از منم گرم گیرتر ه!
_بهش حق می دم که ازم عصبی باشه شاید اگه من هم جای او بودم همین رفتار
رو می کردم.
_میدونی؟ محمدحسین برا اولین بار و توی دوران دانشجوییش عاشق یه
دختر پولدار شده بود و دختره هم بهش قول ازدواج داده بود!
اونا حتی تا مرز ازدواج و نامزدی هم پیش رفتن که بابای دختره، دخترش رو برا ی
ادامه ی تحصیل فرستاد کانادا و به
محمدحسین گفت اگه واقعا دخترش رو میخواد باید منتظرش بمونه تا برگرده،
پنج سال طول کشید تا دختره برگشت و توی این پنج سال محمدحسین حتی به
هیچ دختر دیگه ای فکر نکرد و هر چقدر هم مامان دختر خوب بهش پیشنهاد داد
او گفت نمیخواد و می خواد منتظر دختره بمونه تا اینکه دختره برگشت و به
محمدحسین گفت دیگه نمیخوادش و کلی او رو به خاطر وضع اقتصادی پایین
تر از خودش تحقیر کرد.
از اون روز به بعد دیگه نظر محمدحسین نسبت به آدما ی پولدار به کلی عوض
شد و یه جورایی میشه گفت با دیدنشون به یا د دختره میوفته برا ی همین هم
وقتی تو از آرام خاستگاری کردی جلوت وایستاد و از جمله اینکه کار تو و آرام به
جدایی ر سید و چیزی که
از ش می تر سید و خودش تجربه ی سختی ازش داشت بر ای آرام هم رقم
خورد!
برای همین هم براش سخته که دوباره بخواد آرام رو به دست تو بسپاره!
با اومدن پرستار به اتاق، امیرحسین دیگه حرفی نزد و پرستاره مشغول در آوردن
سوزن سرم از دستم شد و در همون حال گفت :این ِسرُ ُُم به خاطر ضعف و بی
حالیتو ن بود! شما باید بر ای وضعیت معده تون حتما به پزشک متخصص
مراجعه کنین.
بی توجه به توصیه اش آستین لباسم رو پایین دادم و جلوتر از امیرحسین و به
دنبال پرستار از اتاق خارج شدم.
🍃 #پارت_آخر
💕 دختر بسیجی 💕
*از جو شلوغی که آوا و آرزو و آیدا تو ی سالن به وجود آورده بودن فاصله گرفتم و برا ی جواب دادن به تما سی که از سر شب برای سومین بار زنگ می زد پا به اتاق
خوابی گذاشتم که زمین و ر وی تخت دو نفره اش پو شیده شده بود از گلبرگای رز
قرمز!
در اتاق رو پشت سرم بستم و جواب شمار ه ی ناشناس رو دادم:
_الو...
_سلام....
از شنیدن صدای خالی از احساس پرهام شوکه شدم و نفسم رو کلافه و عصبی
بیرون دادم و جوابی ندادم که پرهام خودش ادامه داد: امشب بهت زنگ زدم تا هم بهت تبریک بگم و هم برای همیشه ازت خداحافظی کنم و اینکه بگم آرام از
حالا به بعد برای من زن داداشه درست مثل اولی که با هم ازدواج کردین!
_خوشحالم که این رو می شنوم! بابت تبریک و کادویی که فرستاده بود ی هم
ممنون.
_آراد من توی این مدت فهمیدم آرام از او نی که من فکر می کردم هم بیشتر
عاشق توئه و بیشتر از قبل بهت حسادت کردم!
البته نه به این خاطر که تو رو از خودم بهتر بدونم نه! بلکه به این خاطر که تو خانمی باوقار و عاشق رو تو ی زندگیت دار ی و من ندارم!
خانمی که با همه ی دخترای که دور و برمون رو گرفته بودن فرق میکرد و بر خلاف اونا دنبال چیز ی فرا تر از هوس بود چیز ی شبیه عشق!
_شاید تقصیر ما بوده که همچین دخترایی دورمون رو گرفته بودن.
_شاید! خب دیگه من تا از پرواز جا نموندم باید برم! خداحافظ رفیق!
_کجا میخوای بری؟
_یه جایی زیر همین آسمون... امریکا!
_تا چه مدت اونجا می مونی ؟
_معلوم نیست شای د برای همیشه و شاید هم بر ای چند سال.
_باشه! برو به سلامت برات بهترین رو آرزو می کنم.... خداحافظ!
_سلام من رو به زن داداش هم برسون! خداحافظ ...
تما س رو قطع و کلافه به تصویر خودم با کت و شلوار دامادی تو ی آینه ی میز
آرایش نگاه کردم.
من از پرهام دلگی ر و عصبی بودم و لی راضی به نبودنش و زندگی کردنش توی یه کشور غریب هم نبودم.
من سالها با پرهام رفیق فابر یک بودم و یه جورایی او رو برادر خودم می دونستم و حالا هم از رفتنش خوشحال نبودم و میدونستم ممکنه یه روزایی دلم هواش رو بکنه.
عجیب بود که دیگه صدایی از داخل سالن نمیوم د و خونه رو سکوت فرا گرفته بود.
چشم از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم و با دیدن خونه ی خلوت، رو به آرام که تو ی لباس عروس و وسط سالن وایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد پر سیدم :
پس بقیه کجان؟!
_رفتن دیگه!
بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گره کراواتم رو شل کردم و به سمتش
رفتم که دستاش رو پشت سرش قائم کرد و نگاهش رو به ز مین دوخت.
مقابلش وایستادم و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : بعد مدتها امشب آرومم آرام!
امشب که تو عروسمی و تو ی لباس سفید عروس می درخشی!
تو ی این شب قشنگ می خوام بهت بگم که من عاشق تر ین و خوشحال ترین
مرد این شهرم
منتظران گناه نمیکنند
عمرت مردونه اش فکرم رو به زبون آوردم و گفتم : تو و محمدحسین با هم برادرین ولی یه دنیا فاصله بین رفت
دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!...
پایان"