4_5841469437424699793.mp3
577.6K
✨امام زمان ارواحنافداه جوانمرد است
جان ما فدای خاک پایش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقتا با دیدنش قلبم به تپش افتاد :)
{ #امام_زمان }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین هیچچیزش قطعی نیست...😔💔
✅من الان کربلا بودم
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی سوار بر تاکسی از مسجد مقدس جمکران بر می گشتم در بین راه راننده تاکسی خاطره جالبی از ملاقات خود با وجود مقدس امام زمان ارواحنافداه تعریف نمود که جا دارد برای شما نیز بازگو کنم.
ایشان می گفت سالها پیش آرزوی رفتن کربلا را داشتم اما بدلیل مشکلات مالی برایم مقدور نبود لذا تصمیم گرفتم مدتی به مسجد مقدس جمکران بروم و از امام زمان ارواحنافداه، کمک بخواهم
لذا مدتی مرتب به مسجد مشرف می شدم تا اینکه روزی در حالیکه اعمال مسجد مقدس جمکران را انجام دادم و متوسل به آن حضرت شدم قصد خروج از مسجد را داشتم در همین حین که از شبستان بیرون آمدم ناگهان متوجه شدم سید روحانی من را صدا زد و گفت: آیا مرا به امام زاده شاه سیدعلی( یکی از امام زادگان قم) می رسانی من هم گفتم چشم
همانطور که با هم می رفتیم تا از مسجد خارج شویم من به ایشان گفتم : سید شما دعا کنید خدا وسایل زیارت کربلای من را درست کند
او به من رو کرد و گفت: من الان کربلا بودم و زیر لب سخنانی زمزمه می کرد
که فکر می کنم داشت دعا می کرد.
در همین حین به درب مسجد رسیدیم و من جلو رفتم ماشین را روشن کنم ناگهان برگشتم دیدم کسی نیست در حالیکه هیچ ماشینی آنجا نبود و کسی دیگر هم نبود هر چه اطراف گشتم اثری از آن سید ندیدم بعد به خودم آمدم که ایشان کی بودند؟ و یاد حرف ایشان افتادم که به من گفت: من الان کربلا بودم
این راننده تاکسی ادامه داد بعد از این ماجرا مدتی نگذشت که همه وسایل زیارت کربلای من با هزینه ی بسیار جزیی درست شد و من مشرف به زیارت حضرت اباعبدالله علیه السلام شدم.
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
✨ [یا صاحب الزمان]
ای امید همیشه دنیا
بی تو تکلیف عشق روشن نیست
بی تو حرفی برای گفتن نیست
ظرف صبر زمانه لبریز است
بی تو دنیا همیشه پاییز است
حرف ها در دل قلم مردند
عشق را بی تو سکه ها بردند
کوچه هامان اسیر عریانی ست
همه ی عشق ها خیابانی ست
بی تو خوب است حال خیلی ها
نیستی در خیال خیلی ها
دور از چشمتان حرام خدا
شده حالا حلال خیلی ها
ذوق هامان اسیر نان شده است
نان ازادگی گران شده است
حق ز باطل نمیشود معلوم
برزخ اخرالزمان شده است
سقف رؤیایشان چه پوشالی ست
بی تو دیگر چه جای خوش حالی ست
وقت غربال مردمان دیدیم
نام های بزرگ توو خالی ست
دیگر ان ندبه های عاشق نیست
جمعه هامان شبیه سابق نیست
هر چه غیر از تو در قنوت گذشت
جمعه هامان چه در سکوت گذشت
جشن ها بی تو شام غم دارند
همه باشند باز کم دارند
اسمان بی تو شام تاریک است
لاجرم فصل صبح نزدیک است
تا هوای ظهور در سر گشت
ورق شعر های من برگشت
(حسن کردی)
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسته عزاداری نابینایان در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام
که اینها بیناتر از ما مدعیان هستند...
دیگه از غارت گوشواره نگم
دیگه ازدرد گوش پاره نگم
حال روزو رباب رو ببین
دیگه از غارت گهواره نگم
#حضرت_رقیه #حضرت_رباب
#ادیت_خودمون
#یارقیهخاتون
عمه قربانت شود کمتر ببر نام حسین (ع)
اندکی دیگر تو هم مهمان بابا مى شوی
شهادت #حضرت_رقیه س را به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و دوستان آن حضرت تسلیت عرض میکنیم 🏴
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
•••°° 🥀💔
اشک روی گونههای لطفیش را با آستین لباسش گرفت!
پرسان پرسان در بیابان به این سو و آن سو میرفت تا شاااید...
نشانی از او یابد.
چند تار موی بیرون آمده را با دستان کوچکش به داخل روسری راند.
خسته روی ریگها نشسته
و کنجی کِز کرد
وسایل بازی همراه نداشت؛
پدر گفته بود به میهمانی میروند
اما نمیداند چرا اسیر بیابانها و شهرها شده!
اطراف را دید زد تا شاید سرگرمی بیابد
که نگهان نگاهش به آسمان پرستاره کشیدهشد
دست لطیف و دخترانهاش را بالا آورد و یکی یکی ستارهها را نشانه رفت و شمرد....
تا به آخرین موجود درخشنده؛ ماه ؛ رسید!
آھ! چقدر به عموی زیبا و دلاورش شباهت داشت
با یادآوری عمو مرواریدی از صدف چشمانش چکید
عموعباس بعد از باباحسین دلیل لبخندهای زیبایش بود!
چند روز پیش عموعباس رفت و....
تن خونین و دستهای پرمِهر بریده شدهاش برگشت!
چقدر دلتنگ پدر بود
هر گاه سختی به او میرسید زود همه را به بابا میگفت
و در غیاب بابا به عباس، عموی عزیزش
اما حالا...
هزار سختی و مشقت دیده و کسی را دوای دردش نمیدید
اِلّا عمه!
برگشت
نگاهی به دستان زخمی عمه زینب انداخت و باز مروارید از چشمش چکید
زخمهای عمه او را به یاد زخمهای خودش انداخت
مگر چقدر سن داشت که تاب و توان این وضعیت ناگوار را داشته باشد
لباس بلندش را کمی بالا داد و چشم به پای خونین و تاول زدهاش دوخت
این بار چند قطره اشک بیدرنگ و بینوبت از چشمان درشت و مشکیاش پایین ریخت
نه به خاطر درد سیلی نامردان!
نه به خاطر جای دستی که روی گونههای نازنینش افتاده بود!
نه بخاطر تاول و خون دستوپاهایش!
بلکه بخاطر علیاصغر
به مادر قول داده بود خواهر بزرگ خوبی برایش باشد
ولی....
همان روز که برادرش را با سری که از پوست آویزان شده بود را آوردند فاتحه خواهری کردن را خواند!
لباسش را پایین کشید و این بار آستینهایش را بالا زد...
تنها خدا میداند بابا چند برابر زخمهای رقیه(س) را خورده بود
چند روووز از آن شب میگذشت و هنوز موهایش انتظار شانه زدن پدر را مےکشید
دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد:
"من بابامو میخوام. من رو ببرید پیشش"
وقتی خلیفه دستور داد حسین(ع) را بیاورند غرق در شادی شد!
"گرسنه هستم اما غذا نمےخواهم، پدرم بیاید کافیست"
ولی هنگامی که پارچه را کنار زد
با دیدن لبهای ترکخورده بابا، قلب او نیز ترک خورد
دستی به چشمانش کشید
بسته بود!
ترک قلبش عمیقتر شد
صدایش زد:
" بابایی؟ بابای من؟ چشماتو باز کن. نگاهم کن.
ببین منم؛ رقیه! همون که هر روز موهاشو شونه میزدی..
وقتی گریه میکرد اشکاشو پاک میکردی.. بغلش میکردی...
ولی بابا.. وقتی من کنار اینها گریه کردم.. یه جوری بهم سیلی زدن که چشمام سیاهی رفت و افتادم توی بغل عمه!
راستی بابا عمه خیلی ناراحته. به ما نمیگه ولی من میفهمم که میره توی تنهاییهاش گریه میکنه."
سرش را خم کرد و کنار گوش بابا گفت
" دلتنگته. خودش میگفت که خیلی تنها شده. خودش میگفت کا دیگه دیواری نیست بهش تکیه کنه. خودش میگفت که کمرش شکست وقتی دید من صدات میزنم.
راستی بابا؟
چرا عمه عصبانی میشه وقتی این آقاها نگاش میکنن؟
بابایی راستی ناموس یعنی چی؟"
سوالاتش بیجواب ماند
نگاهش که به موهای پدر افتاد کمی با دست مرتبشان کرد و ادامه داد:
" بابایی شما که موهات مشکی بود، چرا قرمز شده؟ چرا خون روی موهاته؟
بابا یادته؟! قاسم و داداش علیاکبرم هم موهاشون مثل شما زیاد بود و مشکی؟!
ولی من یادمه که عمه چشمامو گرفت وقتی داداش علیاکبر زمین خورد! یادمه قدش چقدر بلند بود ولی اون روز دیگه قد کوتاه شده بود."
گونهاش را بوسید
دیگر تاب نیاورد و آبشار آبی چشمانش سرازیر شد
"بابا توروخدا چشماتو باز کن.
دلم برات تنگ شده. برای مهربونیات. دلاوریهات.
ببین! بابا صورتمو دستوپاهامو ببین. همه جام زخمی شده.
انقدر راه رفتم توی بیابونها و کتک خوردم که زیر پاهام تاول زده. دستام درد میکنه. بلند شو باباجونمممم!"
به گلوی بابا نگاه کرد.
رگهای بریده سخت قلبش را آتش زد. شکست.
از ته دل آهی بلند و عمیق کشید
اشکها دیگر بند نمیآمدند
سه ساله بود!
آنقدر کوچک که درکی از بیوفایی کوفیان نداشت
ظریف و شکننده؛ قرص ماه!
ناگهان صدای عمه زینب که رقیه را صدا میزد و از او میخواست چشمانش را باز کند همه کاخ را برداشت
نور ماه خاموش شد!
همه جانش از گریه بیجان شده بود.
بیرمق کنار سَرِمطهر بابا بر زمین افتاد. لبخندی کوچک زد و با نوایی آرام با عمه وداع کرد.💔
روح لطیف و کوچکش پر کشید و به آسمان رفت
به همان جا که عموعباس، برادرش علیاکبر، قاسم، علیاصغر رفته بودند.