منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#پارتدوم حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي مدرسه بشينم... ه
#پارتسوم
مادرم پريد وسط حرفش...
-حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه،
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم برق همه رو گرفت! برق شادي خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي
میکرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم نمیاد چی میگفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خلا بزرگي رو درونم حس مي کردم.
براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي
نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به
چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود...
من هيچ وقت بدون فکر تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه
جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو
شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از
اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر
کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم.
يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام
زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت
– واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است، خیلی پسره خوبیه...
#مدیر _بانو
@montzraannnn
#شهیدانہ 🥀
♢مواظب باش دل به دنیا نبندے که دنیا محل گذر است.
♢حال هر چقدر که خود را به آن وابسته کنے بیشترگرفتار میشوی.
♢پس تا میتوانے به دنبال معنویات باش تا مادیات...
#شهید_رضا_رحیمی❤️🕊
[🌙 @montzraannnn]
#تلنگرانھ
داشتممیگفتماینڪوفیان
چہڪردن
"باحسین(؏)"!!!
یادخودمافتادم "گناهانم"
چہ ڪردن باقلب مهدی (عج)💔
#مگهنه ؟:)
🌙@montzraannnn
همـہ مے گویند:
خوش بحـال فلانے شهیــد شد💫
امــا هیچکس
حــواسش نیست کہ فلانے
براے شهیــد شدن شهیـد بودن
را یــاد گرفت...🌸✨
{یھ جورے زندگےڪن خدا عاشقت بشھ}
#شهید_حججی
#شهیدانه
———⃟💛⃟🌻⃟🌙⃟————
#یکجاموندهازغافلهعشق💔🥀
•|لبخنـد تو..
•|خلاصہے همہے..
•|خوبے هـاست..
🕊سلام صبحتون شهدایی🕊✋🕊
❤حاج قاسم سلیمانی عزیز 💔
🦋{❄️↬@montzraannnn↫❄️}🦋
🕊•°" شهادت " ، ݩوعۍ " مدیریت " است🌿
•🌙•°آدمهاۍ " معــــموݪۍ " ،
خیݪۍ هم ڪہ " موفق " باشڹد ،
🔹•°" زندگۍ " خود را " مدیریت " ݦۍ ڪݧڹد !
🌹•°اݦا "" شـــــهـــــــدا "" ،
🔸•°" ݦــــرگـــــ " خود را ڹیز ، "" مدیریت "" میکݩݩد ...
🕊•°" شـــــهـــــادت " ، یعڹۍ ،
🌿•°"" زڹدگۍ ماݩ "" را کـجا ، " خرج ڪڹیم "
که " زندگۍ دیگراݩ " " معنــــــے " پیدا کند.🌹
•••🙌🏽🕌•••
بعضۍوقتا🤞••
نہمداحۍآرومتمیڪنہ💔••
نہروضـہ؛😔••
نہعڪسِڪربلا🖤••
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !♡••
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ(:"💔
•[دربغلحرمتوفقطآراممارباب]•🙃
#ڪربلآ💔|•
#بمیرمـبراغریبیتآقاجآنمـ😔💔
یہشبدلمگرفتہبود...💔
ازدوریہصاحبزمان|🔖🌿
گفتمخدادیگہبسہ:)
آقاےماروبرسان🖐🏻✨
عُقدھنشستروسینہهام←
اشڪاومدازکنجِچشام😢
آرومخوابمبرد➰
دیدمآقاتوخیمشہ→
#آه ازنہادشمیکشہ💔
هیغصہمیخورد...
هیغصہمیخورد...
یابنالحسنروحیالفدا|...✋🏻🍃
گفتمآقاگریہنڪن☹️💔
قربونِاوناشڪچشات...
تنهانشینتویہخیمہ🥀
بیامیونشیعہهات....
گفتدستروایندلمنزار😔🖐🏻
حرفیازشیعہهانیار...
دلمشکستہ...
شیعہمنوتنهاگذاشت💔🌱
حرمتمننگہنداشت...
دلمشڪستہ...
شیعہفقطتومشکلـاش
ازفرجمدممیزنہ...
تاحاجتشروامیشہ...
میرھدلمرومیشکنہ💔😔
تاحاجتشروامیشہ...
گرھزکارشوامیشہ...
تنهاممیزارھ😔
منشاهدِکاراشونم💔
دلواپسِدلـاشونم🥀
اشڪاممیبارھ☔️
#داستانک🍃🌺🌿
عزرائیل و حضرت موسی(علیه السلام)
240 سال از عمر موسی(ع) می گذشت.
روزی عزرائیل نزد او آمد و گفت: سلام بر تو ای هم سخن خدا!
موسی جواب سلام او را داد و پرسید تو کیستی؟
او گفت من فرشته ی مرگم.
موسی(علیه السلام): برای چه به اینجا آمده ای؟
عزرائیل: آمده ام تا روحت را قبض کنم.
موسی(ع):روحم را از کجای بدنم خارج می سازی؟
عزرائیل: از دهانت....
موسی(ع): چرا از دهانم؟ با اینکه من با همین دهان با خدا گفتگو کرده ام؟!
عزرائیل: از دست هایت.
موسی(ع): چرا از دستهایم؟ با وجود اینکه تورات را با همین دستها گرفته ام؟!
عزرائیل: از پاهایت.
موسی(ع): چرا از پاهایم؟ با اینکه با همین پاها به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟!
عزرائیل: از چشمهایت.
موسی(ع): چرا از چشمهایم؟ با اینکه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار می دوختم؟!
عزرائیل: از گوشهایت.
موسی(ع): چرا از گوشهایم؟ با اینکه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدم؟!
خداوند به عزرائیل وحی کرد: روح موسی را قبض نکن تا هر وقت که خودش بخواهد.
عزرائیل از آنجا رفت و موسی(ع) سالها زندگی کرد تا اینکه روزی یوشع بن نوح را طلبید و وصیّتهای خود را به او نمود.
سپس یک روز که تنها در کوه طور عبور می کرد، مردی را دید که مشغول کندن قبر است.
نزد او رفت و گفت: آیا می خواهی تو را کمک کنم؟
او گفت:آری.موسی(ع) او را کمک کرد.
وقتی که کار کندن قبر تمام شد موسی(ع) وارد قبر شد و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه ی لحد قبر درست است یا نه.
در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم موسی(ع) برداشت.
موسی(ع) مقام خود را در بهشت دید؛ عرض کرد خدایا! روحم را به سویت ببر.
همان دم عزرائیل روح او را قبض کرد و همان قبر را مرقد موسی(ع) قرار داده و آن را پوشانید.
آن مرد قبر کن، عزرائیل بود که به آن صورت درآمده بود.
در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت: موسی کلیم خدا مرد؛ چه کسی است که نمی میرد...