eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
199 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 📚 ✍🏻مردی ثروتمند 💰که زن و فرزند👩‍👧‍👦 نداشت تمام کارگرانی🛠 که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.🍛 و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید 📖و مبلغی از پول💵 گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است⁉️. اول از *نگهبان*👮🏻‍♂ شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.💸 بعداً از *کشاورزی*👨🏻‍🌾 که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض🤒 است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم🤑. بعد از آن سوال از *آشپز*👨🏻‍🍳 بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.💶 و در سری آخر از *پسری*🧑🏻 که مسئول حیوانات🐄🐐 بود پرسید. این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنی👌🏻 تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی👞 بخری. پس آن پسر جواب داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو 👟خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم🐔 تا همراه مادرم🧕🏻 میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم📖 چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل🐝 هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه 💰💰دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا🍱 بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی، این پسر مرد غنی را وارث می‌شود*👑 پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.*💫💫💫 🌹🕊 أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🕊🌹 😌😞 @montzraannnn💙✨
❤️❤️ 📌 عاقبت شوخی با نامحرم👇 یکی از علماء مشهد مقدس 🕌فرمود: روزی در محضر آیت الله حاج سید یونس اردبیلی، بودم، جوانی وارد شد🧑🏻 و گفت: مادرم🧕🏻 را دو روز پیش دفن کردم، هنگام دفن، کیف کوچکی 👝که مقداری اسناد و چک و پول💵 در آن بوده میان قبر افتاده است، آیا اجازه می فرمایید نبش قبر نموده و مدارک را بردارم؟ ایشان فرمود: همان قسمت از قبر که می دانید مدارک در آنجاست شکافید و مدارک را بردارید. پس از چند روز آن جوان🧑🏻 را دوباره در منزل آن بزرگوار دیدم، آقا از ایشان سؤال فرمود: آیا کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید؟ جوان مضطرب و غمناک بود و پس از اصرار گفت: وقتی من قبر را نبش کردم مار سیاه باریک 🐍دور گردن مادرم حلقه زده بود و دهانش را در دهان مادرم فرو برده، مرتب او را نیش می زد، چنان منظره وحشتناک بود که من وحشت کردم و قبر را پوشاندم! آقا از آن جوان سؤال کرد، آیا مادرت کار زشتی در دوران زندگیش انجام می داد؟ جوان گفت: من چیزی به خاطر ندارم، فقط او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود، پوشش و حجاب💃🏻 را رعایت نمی کرد💅 و از صحبت شوخی و خنده با نامحرم 💁‍♀باکی نداشت و چون پدرم👨🏻 از رفتار او ناراحت بود او را نفرین می کرد؛ آری! این کیفر و مجازات قبر و برزخ زن بدحجاب 👩است که با ناز و عشوه و تبسم ملیح و شوخی و خنده با نامحرم راه را برای انحراف نامه و ناهنجاری اجتماع فرا میخواند......... ‌ @montzraannnn ☺️
❤️❤️ 📌 عاقبت شوخی با نامحرم👇 یکی از علماء مشهد مقدس 🕌فرمود: روزی در محضر آیت الله حاج سید یونس اردبیلی، بودم، جوانی وارد شد🧑🏻 و گفت: مادرم🧕🏻 را دو روز پیش دفن کردم، هنگام دفن، کیف کوچکی 👝که مقداری اسناد و چک و پول💵 در آن بوده میان قبر افتاده است، آیا اجازه می فرمایید نبش قبر نموده و مدارک را بردارم؟ ایشان فرمود: همان قسمت از قبر که می دانید مدارک در آنجاست شکافید و مدارک را بردارید. پس از چند روز آن جوان🧑🏻 را دوباره در منزل آن بزرگوار دیدم، آقا از ایشان سؤال فرمود: آیا کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید؟ جوان مضطرب و غمناک بود و پس از اصرار گفت: وقتی من قبر را نبش کردم مار سیاه باریک 🐍دور گردن مادرم حلقه زده بود و دهانش را در دهان مادرم فرو برده، مرتب او را نیش می زد، چنان منظره وحشتناک بود که من وحشت کردم و قبر را پوشاندم! آقا از آن جوان سؤال کرد، آیا مادرت کار زشتی در دوران زندگیش انجام می داد؟ جوان گفت: من چیزی به خاطر ندارم، فقط او در ارتباط با نامحرم بی پروا بود، پوشش و حجاب💃🏻 را رعایت نمی کرد💅 و از صحبت شوخی و خنده با نامحرم 💁‍♀باکی نداشت و چون پدرم👨🏻 از رفتار او ناراحت بود او را نفرین می کرد؛ آری! این کیفر و مجازات قبر و برزخ زن بدحجاب 👩است که با ناز و عشوه و تبسم ملیح و شوخی و خنده با نامحرم راه را برای انحراف نامه و ناهنجاری اجتماع فرا میخواند......... ‌ ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸 🌸 🍃 🍃 ◀️ کوهنوردی👷🏻‍♂ می‌‌خواست به قله‌ای🏔 بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی🏃‍♂، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.🌌 به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه🌙 و ستاره‌ها✨ پشت انبوهی از ابر ☁️پنهان شده بودند. کوهنورد 👷🏻‍♂همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله🗻 نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب 🎊و بد 👺زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی🧗‍♂ که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی🌲 در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی💫 نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن🤲🏻 ! ندایی از دل آسمان 🌫پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ - نجاتم بده خدای من!🙏 - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت🧗‍♂ را پاره کن! کوهنورد 😰وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.❌ خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟⁉️ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات👩‍🚒👩🏻‍🚒 گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد⚰ در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت😱 . . . 📚 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃🌷🍃 اثر خواندن حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس بنده ات آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! ♥️✋🏻 💌 http://eitaa.com/montzraannnn
🍃🌺🌿 عزرائیل و حضرت موسی(علیه السلام) 240 سال از عمر موسی(ع) می گذشت. روزی عزرائیل نزد او آمد و گفت: سلام بر تو ای هم سخن خدا! موسی جواب سلام او را داد و پرسید تو کیستی؟ او گفت من فرشته ی مرگم. موسی(علیه السلام): برای چه به اینجا آمده ای؟ عزرائیل: آمده ام تا روحت را قبض کنم. موسی(ع):روحم را از کجای بدنم خارج می سازی؟ عزرائیل: از دهانت.... موسی(ع): چرا از دهانم؟ با اینکه من با همین دهان با خدا گفتگو کرده ام؟! عزرائیل: از دست هایت. موسی(ع): چرا از دستهایم؟ با وجود اینکه تورات را با همین دستها گرفته ام؟! عزرائیل: از پاهایت. موسی(ع): چرا از پاهایم؟ با اینکه با همین پاها به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟! عزرائیل: از چشمهایت. موسی(ع): چرا از چشمهایم؟ با اینکه همواره چشمهایم را به سوی امید پروردگار می دوختم؟! عزرائیل: از گوشهایت. موسی(ع): چرا از گوشهایم؟ با اینکه سخن خداوند متعال را با گوشهایم شنیدم؟! خداوند به عزرائیل وحی کرد: روح موسی را قبض نکن تا هر وقت که خودش بخواهد. عزرائیل از آنجا رفت و موسی(ع) سالها زندگی کرد تا اینکه روزی یوشع بن نوح را طلبید و وصیّتهای خود را به او نمود. سپس یک روز که تنها در کوه طور عبور می کرد، مردی را دید که مشغول کندن قبر است. نزد او رفت و گفت: آیا می خواهی تو را کمک کنم؟ او گفت:آری.موسی(ع) او را کمک کرد. وقتی که کار کندن قبر تمام شد موسی(ع) وارد قبر شد و در میان آن خوابید تا ببیند اندازه ی لحد قبر درست است یا نه. در همان لحظه خداوند پرده را از جلوی چشم موسی(ع) برداشت. موسی(ع) مقام خود را در بهشت دید؛ عرض کرد خدایا! روحم را به سویت ببر. همان دم عزرائیل روح او را قبض کرد و همان قبر را مرقد موسی(ع) قرار داده و آن را پوشانید. آن مرد قبر کن، عزرائیل بود که به آن صورت درآمده بود. در این وقت منادی حق در آسمان با صدای بلند گفت: موسی کلیم خدا مرد؛ چه کسی است که نمی میرد...
📚 مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند یکی از اون دو نفر گفت طلاها رو بزاریم پشت جعبه مهرها اون یکی گفت نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره گفتند امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه مرد که حرفای اونا رو شنیده بود خودشو بخواب زد اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد و گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم زیر جعبه مهرهای نماز بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن آیا ماهم خودمون رو بخواب نزده ایم ......؟ [🌙 @montzraannnn]
🌸🍃🌱 یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم دارد می میرد! علامه گفت: من که طبیب نیستم! جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟ علامه امینی با شنیدن این حرف، تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست./ سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار... ان شالله که خوب می شوند... اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن./ جوان کاغذ را گرفت و رفت... چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند... علامه پرسید چه خبر شده است؟ شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته است... سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد: زن گفت: من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند... ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند... و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم... سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که: در آن کاغذ چه نوشته بودید؟ علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید.. کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم از عبدالحسین امینی به مولایش امیرالمومنین(ع) اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام... @montzraannnn((: ‎‌‌‌‎‌
✨ تا چشم کار میکرد ماشین بود و ماشین... راه بندان، بوق و سروصدا. توی این نیم ساعت ماشین حتی نیم متر هم جابه‌جا نشده بود. باید میرفتم هیئت، دوست داشتم قبل از شروع مجلس در هیئت باشم. داشت دیر می‌شد. _مگه هیئت مال خود آقا نیست؟!پس چرا نمیخواد برم؟! مطمئنا آقا به فکر ما هست، خودش فرمود: ما شما را فراموش نمی‌کنیم. پس عیب کار کجاست؟! یک لحظه دقت کردم دیدم در این مدت که در ماشین نشسته ام، یک لحظه ام به یاد آقا نبوده ام!❌ خدایا برای جبران این که... همین الان ده تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان.🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی محمد و آل... اللهم صل... اللهم... راه باز شده لود و ماشین داشت به سرعت به سمت مقصد می‌رفت... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🍃 [🌙 @montzraannnn]
✨ تا چشم کار میکرد ماشین بود و ماشین... راه بندان، بوق و سروصدا. توی این نیم ساعت ماشین حتی نیم متر هم جابه‌جا نشده بود. باید میرفتم هیئت، دوست داشتم قبل از شروع مجلس در هیئت باشم. داشت دیر می‌شد. _مگه هیئت مال خود آقا نیست؟!پس چرا نمیخواد برم؟! مطمئنا آقا به فکر ما هست، خودش فرمود: ما شما را فراموش نمی‌کنیم. پس عیب کار کجاست؟! یک لحظه دقت کردم دیدم در این مدت که در ماشین نشسته ام، یک لحظه ام به یاد آقا نبوده ام!❌ خدایا برای جبران این که... همین الان ده تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان.🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی محمد و آل... اللهم صل... اللهم... راه باز شده لود و ماشین داشت به سرعت به سمت مقصد می‌رفت... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.🍃 @montzraannnn
فردی در حاشیه خیابون 🚗بساط پهن کرده بود ، زردآلو🍋 هر کیلو دو تومان ، هسته زردآلو🥜 هر کیلو چهار تومان! یکی دید 👀 و پرسید چرا هسته اش از خود زردآلو گران تره؟💵 فروشنده گفت: 👨‍🌾 چون عقل آدم را زیاد می‌ کند. 🤓 مرد مقداری فكر كرد🤔 و گفت: یک کیلو هسته بدهیـد. 🥜 خرید💵 و همان نزدیکی نشست و مشغول شکستن 🔨و خوردن شد 😋 با خودش گفت🤔: چه کاری بود ، زردآلو 🍋می خریدم هم خود زردآلو را می خوردم هم هسته را و هم ارزان تر بود. 😧😵 رفت و همين حرف رو به فروشنده گفت فروشنده گفت: بله ، نگفتم عقل آدم را زیاد می کند؟🤣 و چه‌ زود هم اثر کرد!!😜 🌼🌸امیرالمومنین علیه‌ السلام فرمودند: هر که بیندیشد بینا می شود.🌸🌼 نهج البلاغه ، نامه سی و یک📚 @chadoreh
❤️ •••••••انار••••••• ❤ روزی حضرت زهرا علیها السلام بیمار و بستری شد. علی علیه السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت: من از شما چیزی نمی خواهم. حضرت علی علیه السلام اصرار کرد. فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علی علیه السلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم. فاطمه علیها السلام گفت: اکنون که من را سوگند دادی می گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است. حضرت علی علیه السلام برخاست و برای فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت. در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در کجا پیدا می شود؟ آنها گفتند: یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود. حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علی علیه السلام ماجرا را گفت و افزود که برای خریداری انار آمده ام. شمعون گفت: چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته ام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می شنید، به شوهرش گفت: من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان کردم. آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علی علیه السلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صدای ناله درمانده ای را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردی غریب و بیمار و نابینایی در خرابه ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو کیستی؟ از کدام قبیله ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده ای؟ گفت: ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرضهایم را ادا نماید - جوان نمی دانست که سرش بر دامن علی علیه السلام است - امام فرمود: من یک انار برای بیمار عزیزم می برم، ولی تو را محروم نمی کنم و نصفش را به تو می دهم. حضرت انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود! علی علیه السلام نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظی با آن جوان بیمار به سوی خانه حرکت کرد. در حالی که از شدت حیا غرق در فکر بود به در خانه رسید، ولی حیا کرد وارد خانه شود. از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه علیها السلام خواب است یا بیدار. مشاهده کرد فاطمه علیها السلام تکیه کرده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟ فاطمه علیها السلام گفت: ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه السلام برای فاطمه فرستاده است.. 📙ریاحین الشریعة، ج ۱، ص۱۴۲ ◍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌