eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
187 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
162 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ این پُست از زبون اون فرشته هايی هست که رو میگن به ها و... میگن...❤️❤️❤️😉✋ - با سینی چایی ☕️☕️اومدم تو اتاقش...😊 داشت درس میخوند...🤓 👱پرسید:"خانوووم😍😍 امروز چندم ماهههه...؟"🤔 👩_بیست و نهم☺️ 👱"یادم باشه فردا برم شهریه مو بگیرم..."😅 چند تا از کتاباشو برداشت...😊 تا کنارش بشینم...😍😃 . یاد شب خواستگاری افتادم...🤔😁 ازش پرسیده بودم😑 👩\"میشه بفرمایید پس اندازتون چقده؟🤔 👱مکثی کرد و به آرومی گفت:"هیچی😁!" 👩پس چیکار میکردین تا حالا...؟😕 مگه شغل ثابت ندارین...؟"😕 👱"نه والله!" بانوتوکه چشمان خماری داری/ ازیک طلبه چه انتظاری داری؟😑 . 👱_راستش درس میخونم و شهریه میگیرم...😁 👩"از رو کلافگی زیر چشمی نگاش کردم...😑 با خودم گفتم:"ملت عجب اعتماد به نفسی دارن که میان خواستگاری...😏😒 با بی حوصلگی پرسیدم: "میشه بگید شهریه تون چقده...؟😒 👱"_الان چون مجردم۷۰ تومنه...😊 متأهل که بشم،میشه ۲۵۰ تومن..."😊 👩فک کردم داره دستم میندازه...😐 تا میخواستم بگم... خیلی زشته کسی که اسمشو گذاشته طلبه...👳 تو جلسه خواستگاری... با نامحرم شوخی کنه...😒 با جدیت گفت 👱تا ۲۸۰ تومنم میرسه هااا...😊 فهمیدم شوخی ای در کار نیست... با چشای گرد و گشاد شده... زل زدم به زمین...😳😐 👱"البته این واسه اول اولاشه،بیشتر هم میشه..."😉 کنجکاو پرسیدم"چقد مثلا...؟" 👱_حدود ۳۵۰ تومن...😅 . اعتماد به نفس بالایی داشت..😒. بعدها فهمیدم... چیزی که اون داشت... اعتماد به نفس نبود، توکل بود...☺️ . با صداش به خودم اومدم..😅. 👱_خانوم خانوماااا......کجایی...؟😅😅 _چایی مونو نمیدی؟😍 _چایی ای که از دست شما باشه... خوردن داره هاااا...😅🙈😜 . 👩به سینی نگاه کردم و گفتم: "آخخ...نبات یادم رفت..."😅😅 تا خواستم پاشم... گفت: نبات نمیخواد...😐 شماخودت نباتی بانو😍 _شما که کنارمون باشی...😑 چای تلخ که جای خود داره... زهر هم شیرینه واسمون...😁😍😘😊😅 حل شدن دردل که ایرادی نیست... چای هم دردل خود آب کند‌ قندش را...
😂 *طنز‌جبهه* 😂 🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود👌😐 بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر می‌کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.😄😑 🌹راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم. اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.😉 می‌دانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامه‌های کشور است باورنکردنی است.😃 🔶شنیده بودیم که خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید😁 نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «» را گفتیم.😂 طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم😂 و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.😁 از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄 🔶پرسید: «برادر شما از آمدن به جبهه چیست؟» گفت: «والله شما که نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر و آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂 🔶نفر دوم «» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت🥺: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یکی به دو می‌کردند🥺 ، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم. حالا از شما می‌خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید🙏. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂 🔶خبرنگار که تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.😄🤭😂 🔶«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا از خونه بیرون کرد.😄 گفت:🥺 گردن کلفت که نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می‌زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂😂 🔶خبرنگار کم کم داشت بو می‌برد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد. 😃گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 دخترش را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂😎 🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت. بغل دستی ام گفت: «راستش من داشتم. هیچ کس به حرفم نمی‌خندید😞. تو خونه هم حسابم نمی‌کردند چه رسد به محله. آمدم اینجا بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😍😂😂 🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂 ❤️ *شادی روح شهدا صلوات*