🍂
🔻 #زندان_الرشید (۷
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
فضای قرارگاه به قدری سنگین بود که نفس کشیدن را هم مشکل کرده بود. عراقی ها در حال آتش ریختن روی جزیره بودند. اطراف ما هیچ مقری نبود و همین برای لو رفتن ما کافی بود. محل قرارگاه هم، چون سر جاده بود، به راحتی تشخیص داده می شد و آنها می توانستند در کمترین زمان ما را محاصره کنند. با خودم فکر کردم چرا عراقی ها قرارگاه را بمباران نمی کنند؟ اینکه برایشان کاری ندارد.» و نتیجه گرفتم آنها به دنبال اسیر کردن علی هاشمی اند و می خواهند با احتیاط وارد عمل شوند.
اطراف قرارگاه هر دقیقه چند گلوله جنگی و شیمیایی به زمین می خورد. حالت تهوع داشتم. چفیه ام را خیس کردم و روی صورتم گذاشتم تا قدری آرام بگیرم؛ ولی اثری نداشت.
در طول این مدت، علی، در حالی که دو دستش را پشت کمرش گره کرده بود، در سنگرش قدم میزد. انگار به مسئله ای فکر می کرد. گفتم: «حاج علی، عجب بوی سیبی می آید! بوی گلابی هم می آید!» با خنده گفت: «البته بوی خورش سبزی را هم اضافه کن.» بعد پیراهنش را توی شلوارش کرد و فانسقه اش را محکم بست و گفت:
گرجی، بچه ها را آماده کن به عقب برویم. احساس خوبی ندارم.» گفتم: «علی آقا، اگر آخر خط است، پس یا شهادت یا اسارت. البته هر دو پذیرفتنی هستند؛ هرچند اسارت سخت است، آن هم وقتی آدم را از توی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بیرون بیاورند.» خندید و گفت: «گرجی، اگر اسیر شدیم، من که لاغرمردنی ام می گویم راننده ام و این آقا فرمانده من است.» من، که نفسم به سختی بالا می آمد با خنده جواب دادم: «برادر من، آن طرف آب ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم فرمانده سپاه ششم عراق است و این طرف تو فرمانده سپاه ششم ایرانی. من چه کاره ام؟» هر دو خندیدیم.
ناگهان گلوله توپی به پشت جا کولری سنگر علی خورد و صدای مهیبی بلند شد. من و علی از شدت انفجار هر یک به طرفی پرت شدیم. خدا رحم کرد. چون کولر گازی به داخل پرتاب شد و اگر به هر یک از ما می خورد، له میشدیم. نوع شلیک گلوله این پیام را داشت که عراقی ها ما را دقیقا زیر نظر دارند. علی سریع بلند شد، لباسش را تکاند، و گفت: «گرجی، طوری نشدی؟ زخمی که نشدی؟» .
- نه بابا! بادمجان بم که آفت ندارد. تو چطوری؟ من هم خوبم. انگار دیگر باید سریع برویم عقب.
برای آخرین بار به دقت سنگر علی را از نظر گذراندم. دور تا دور سنگر پتوی سربازی پهن بود. عبارت «ما تا آخر ایستاده ایم» را زیر عکس امام نصب کرده بودند. با خودم گفتم: «آیا واقعا اتاق ماهر عبدالرشید و سلطان هاشم هم به همین سادگی است؟»
على صدا زد: «گرجی، قبل از رفتن یک بار دیگر از وضعیت جلو سؤال کن تا ببینیم چه خبر است؛ چقدر از نیروها به عقب آمده اند و عراق تا کجا جلو آمده.» همه فکرش متوجه بچه های خط مقدم بود. همه توانش را گذاشته بود تا بچه های جلو سریع به عقب منتقل شوند. همیشه می گفت: «این بچه ها در دست ما امانت اند. هر یک از این ها یک قبیله چشم به راهشان است.»
به ساعتم نگاه کردم. حوالی اذان ظهر بود. هر روز آن موقع آماده نماز جماعت میشدیم. علی زودتر از همه راهی نماز می شد و بقیه، به تبعیت از او، دست از کار می کشیدند و آماده نماز جماعت می شدند.
وضو داشتم. علی هم طبق معمول وضو داشت. گفت: «نماز اول وقت را بخوانیم. چون فکر نمیکنم بعد از اینجا فرصت نماز خواندن پیدا کنیم.»
صدای بوق ماشینی مرا به بیرون قرارگاه کشاند. پابرهنه دویدم بالا. دیدم راننده ای طبق معمول هر روز توقف کرد و با آوردن دو قابلمه برنج و خورش وارد قرارگاه شد. تا ظرفها را زمین گذاشت، گفتم: «برادر، دستت درد نکند. بزن به چاک که وضع خیلی خراب است. تا اسیر نشدی سریع فرار کن.» او را هل دادم تا از قرارگاه بیرون برود. به راننده، در حالی که با عجله پشت فرمان می نشست، طوری گاز داد که از لاستیک های ماشین صدا و دود بلند شد. از اینکه او در آن گیرودار نماند خوشحال شدم. نگاهی به دیگ های خورش و برنج کردم و با خود گفتم: «حالا چه کسی این همه غذا را بخورد؟ » مجال خوردن غذا برای هیچ یک از بچه های داخل قرارگاه نبود. با بیسیم از جلوی خط خبر گرفتم. بچه ها خبرهای بدی دادند. عقب نشینی، اسارت، شهادت، زخمی شدن بچه ها، و شیمیایی واژه هایی بود که مدام از بی سیم ها به گوش می رسید. یکی از اخبار بد را حاج عباس داد. گفت: «گرجی، هلیکوپترهای عراقی به طرف شما می آیند. حواستان را جمع کنید تا محاصره نشوید.»
همراه باشید..