#طنزجبهه😎 🔖#مـرخـصـی وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!» کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون. ما هم می خندیدیم بهشان. بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!😂

اینجــا یه جاے متفاوتـہ.... :)🤩 جـایے ڪہ اگـہ بیاے دیگہ برنمیگردے....☺️ یه کانال مذهبے #بـہ وقــت عاشـقـے🤩 پر از : #پروفـایݪ_مذهبے🕊 #تـلنگـر⚡️ #حقیقت‌تلـــــــخヅ #حرفِ‌ڪاربردۍ 🌈 #سخن_بزرگـان 🗣 #خاطرات_شهدا 🤩 #مداحــے🎶 #رمــان🌼 #استورے🌸 #طنزجبہہ📱 و..... بیا و شگفت زده شو🙃🤩 تو دعوت شدی به این ڪانال: https://eitaa.com/joinchat/282263605C1f51eb36d7 👆بزن رۅ لینڪ👆 «امــامـ حســـ🌼ــنےهـا»

#طنزجبهه😂 چفیه یه بسیجی رو ازدستش‌ قاپیدن ؛ دادمیزنه : آهای! سفره؛حوله؛لحاف؛ زیرانداز؛روانداز؛ دستمال؛ماسک؛کلاه؛ کمربند؛جانماز؛سایه بون؛ کفن؛باندزخم؛تورماهی‌گیریم ...همرو‌بردن😱😂 سلامتی بسیجیایی که دار و ندارشون چفیه بــود #صلوات 🇮🇷#دختران_حاج_قاسم #فداییان_رهبریم♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem

#طنزجبهه😅 . قبل عملیــات بود داشتیـٖم با هم تَصمیم میگرفتیم، اگر گـیر افتادیم چطور توی بےسیم به هم رزمامون خبــر بدیم🧐 ڪھ تـڪـفیریا نفھمن... یـِھ ھو سیـد ابراهیم (#شهیدمصطفی‌صدرزاده) بلند گفت: اقا اگه من پشت بے سیم📞 گفتم همه‌چۍ آرومه من چقدر خوشبختم/: بدونید نابود شدیم تموم شده رفته ‌シ

#طنزجبهه 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!☹️ تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...🙂 آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...☺️ از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.😍 من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم وگفتم: این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم🗣 تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!😆 خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده! 🔹خاطره ای از زبان شهید ابراهیم هادی هادی دلها😊🌱 #گمنام🍃🥀 ⎛ #ʝσiŋ ↯ ✨⎠ 『 @montzraannnn 🌿 』