eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
187 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
162 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_سی_نهم - مر
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.» توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @montzraan ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بسم رب الصابرین #قسمت_سی_نهم ‌#ازدواج_‌صوری پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا وقتی رسیدی
بسم رب الصابرین خانم میرزایی ادامه دادن حمیدآقا اینا دوقلو بودن متولد سال ۶۸هستن دوقلو بودن خب به طبع قل اول بزرگتر و خوشگلتر میشن 😍😍 حمیدآقا تو بچگی خیلی توپولی و ناز بودن 😢😢😍😍😍 برخلاف همه پسربچه ها فوتبال دوست نداشت بعدازدواجمون فوتبال تماشا نمیکرد نقاشی خیلی دوست داشتن ابتدایی رو تو مدرسه راه دانش راهنمایی مدرسه امام سجاد، و دوره متوسطه در دبیرستان علامه امینی ادامه دادن ازسال اول راهنمایی شروع به آموزش ورزش رزمی کاراته کردن و مربیشون پدرم بودن زمان شهادتشون دان دوم کاراته داشتن سال ۸۷وارد سپاه امام حسن مجتبی شدن و سال بعدش جزو کادر رسمی سپاه شدن سال۹۰در مبارزه با پژواک در سردشت حاضر شدن سال ۹۱دوبار اومدن خواستگاریم باردوم جواب مثبت دادم زمان ازدواجمون حمیدآقا ۲۳ومن ۱۹ساله بودم در ۲۱آبان ۱۳۹۴ برای اولین بار راهی سوریه شدن ودر ۵آذر سال بعد در منقطه العیس حلب مثل آقا قمربنی هاشم بی دست و پا به درجه رفیع شهادت رسید😢😢 به اینجای حرفشون که رسیدن اشک روی گونشون جاری شد😭 دلم اتیش گرفت اماسریع اشکاشون پاک کردن واقعا چقدر شیرزن هستند همسران شهدا ماشاالله به غیرت زینبی شون😍💪 و بعداز یه ربع از ما خداحافظی کرد و ما به معنویت این خانم بزرگوار حسرت میخوردیم نام نویسنده:بانو....ش ✋❗️ @montzraannnn @rang_khodayi ما را به دوستان خود معرفی کنید🍂