منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارتهشتم نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح
#بههمینسادگی
#پارت نهم
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جاش کند وبهت زده گفتم متوجه منظورتون نمیشم کلافگی از چشماش می بارید ببین محیا مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشهامو نشونه رفت وقتی میگم محیا بی پـسوند که ناراحت نمیشی به نشونه منفی سرم رو تکون دادم چه حرفی از خدام بود و اگر امیر علی میدونست با این محیا گفتنش بدونه اون خانومی که همیشه جلو همه بهم میگه چه آشوبی تو قلبم ب پـا کرده دیگه ننمیپـرسید که ناراحت میشم یانه.. اروم گفت خوبه. بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روز ها دیگر خریدار نداشت!... ببین محیا راستش من فکر کردم همون شب اول به منو تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من اصلا انتظارش رو نداشتم.!میدونی من اصلا قصد ازدواج ندارم و امیدوارم فکر اشتباه نکنی نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمیخوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی همه دوستت دارن.! دیگه حالا قلبم اصلا تند نمیزد انگار داشت از کار می استاد! پـریدم وسط حرفش- الان من باید چیکار کنم نمیفههم. عصبی نفس کشید میشه تو بگی نه.. حرف امیر علی تو سرم چرخ میخورد و ارزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا می رفت با سردی قطره اشکی روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم تو چشمهام برای گریه!
امیر علی عصبی و کلافه تر گفت محیا جان! امیر علی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولوله ای به پـا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقع اش که همه وجودم رو گرم کرد.... غمزده گفتم حالا الان میشه اخه چرا شما . نزاشت حرفمو تموم کنم نپـرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطره خودته! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت- یعنی من نه بگم به خاطره این که برای خودم خوبه! بلند شد و نزدیک ترین مبل من جا گرفت و قلبه من باز شروع کرده بود بی تابی رو - اره محیا باور کن فقط خودت. نگاهم را از رو میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بودم که گفتم نه نمیتونم! عصبی نفس میکشید و من داشتم باخودم فکر میکردم عحب حرفی ما امروز راجبع علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیر علی!. سعی میکرد کنترل کنه لحت عصبیش رو اما!!!.. بلند شدم و بودن دیگه جایز نبود من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم.زیر لب متاسفمی گفتم وقدم تند کردم سمت بیرون که امیر علی پـر حرص گفت محیا!
#مدیر 🌙📿☘
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
ش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي
#پارت بیست و نهم
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کردو
بالاخره سکوت دو ماههاش رو شکست...
- واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه.
- از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان نداشته باشه.
- من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم.
- پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نميبینم.
آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش
سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه
روز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد... دکتر دايسون بود.
- دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط. خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمهای.
- چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه
چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها
پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور
مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم
ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبرکردم....
- احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي
بهش نگاه کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
- اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع مي کنید.
کمي صدام رو بلند کردم...
-نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مردهها رو زنده نمي کرد، نزديک به
6444 سال از ميلاد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ
انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟ اگر خرافاته،
چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون،
زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس
بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت و
احساس رو با رفتار و نشانههاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس
شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما
اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد...
#مـدیر😘_بانو
@montzraannnn