منټظران حضږٺヅ🇵🇸
♥️بههمینسادگی♥️ مقدمه: میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خری
#بههمینسادگی
#پارتاول
به نام خداوندی که در همین نزدیکیست.
قلبم بیوقفه میتپید. باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت، با اینکه محرم امسال با
همهی سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم. کاری که سالها بود انجام میدادم. درست از اون شبی
که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد که با یک مشت و
دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد، تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیفتم و خودم اصلا
نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته. آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید
زدنهایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت بود و بیحیایی؛ ولی امان از قلب سرکشم که نمیگذاشت اینکار
رو تکرار و تکرار نکنم.
با دو انگشتم کمی دولایهی فلزی پرده کرکرهایِ قهوهای رنگ و رو رفته رو باز میکنم، در حد کم که فقط من
ببینم بدون جلب توجه. نگاهم روش ثابت موند و وای به قلب بیقرار و عاشقم. دست برنمیداشت از این کوبش و
خودم نمیفهمیدم حالا چرا؟ حالا که محرمش شده بودم، چرا؟!
نه هنوز هم نه، هنوز جرأت نمیکردم برم نزدیک، با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن. نه هنوز نمیتونستم
برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابهجایی دیگها از زیر زمین به حیاط بود و من هر سال چه
قدر دلم میخواست این کار رو بکنم و یه خسته نباشید چاشنی کارم؛ ولی نه نمیشد؛ نمیشد. هنوز هم عشق من
تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم؛ ولی چین میفته بین
پیشونیش و چشم غرههاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از دودی که از کندههای تازه آتیش گرفته بلند شده بود و عطر
اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه
از خودم هم فراری بود و من نمیفهمیدم چرا؟! بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
خاک شلوارش رو تکوند. اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط همون یه
پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداریها دست و پاگیرش میشه و من فقط از عطیه
شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمهی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرمابخوره.
#مدیرگݪے🍁
@montzraannnn😌🌹
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
خب سلامـ سلامـ آمـــــاده ایید براے داستانـ. شهدایے در قـــــاݪب رمانـ😍🌿👌الان پــارت اوݪشو میزارمـ ا
#پارتاول
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه...
آدم عصبي و بي حوصلهاي بود. بد اخلاقیش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد
بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه...
دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم!
بوی کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم...
مهمتر ازهمه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند
پدرم خودم رو نجات بدم.
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد...
به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني!
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ارتشي بداخلاق و بي قيد و
بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت مي کرد؛
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! مست هم
که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود...
مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم
رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه!
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم
اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به
زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان...
خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد.
– همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم
زيادي درس خوندي.
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام
حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني
کنم.
از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم
دنبالم دويد توي خيابون...
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي
هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ
قيمتي!
چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن
بشه من خونهام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن
نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده
بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو
کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...
#مـدیر-بانو
@montzraannnn