منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#پارتبیستوچهارم اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و مات وسط آ
#پارتبیستوپنجم
حالا اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي
نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه
چيز از ذهنم مي گذشت...
- چرا بابا؟ چرا؟
توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان
با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تلاش مي کردم. بالاخره زمان حضور
رسمي من، در اولين عمل فرارسيد... اون هم کنار يکي از بهترين جراحهاي بيمارستان.
همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن
جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن
دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و
راهروهاي داخلي که در اتاقهاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم...
حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود...
برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم
حس مي کردم...
- اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديد
کردي؟ حالا مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد
خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي
ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر الان نري توي اتاق عمل
ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتی رو که پدر شهيدت برات مهيا
کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده.
شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم
رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم...
- بابا! تو يه مسلمان شهيد دختر مسلمان محجبه ات رو... من رو کجا فرستادي؟
آتش جنگ عظيمي که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله مي کشيد. چشم
هام رو بستم...
- خدايا! توکل به خودت! يازهرا دستم رو بگير...
از جا بلند شدم و رفتم بيرون. از تلفن بيرون اتاق عمل تماس گرفتم... پرستار از داخل
گوشي رو برداشت... از جراح اصلي عذرخواهي کردم و گفتم شرايط براي ورود يه خانم
مسلمان به اتاق عمل، مناسب نيست و... از ديد همه، اين يه حرکت مسخره و
احمقانه بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي يه هدف درست از راه غلط جلو برم؛
حتی اگر تمام دنيا در برابرم صف بکشن. مهم نبود به چه قيمتي... چيزهاي باارزش
تري در قلب من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چيز به بدترين شکل
ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. دانشجوها سرزنشم مي کردن
که يه موقعيت عالي رو از دست داده بودم، اساتيد و ارشدها نرفتن من رو يه اهانت به
خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضيح ميدادم فايدهاي نداشت. نميدونم نمي
فهميدن يا نمي خواستن متوجه بشن... دانشگاه و بيمارستان هر دو من رو تحت
فشار دادن که اينجا، جاي اين مسخره بازيها و تفکرات احمقانه نيست و بايد با
شرايط کنار بيام و اونها رو قبول کنم.
#مـــدیـ🌿☺️ـــر_بانو
@montzraannnn