منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارتچهارم -تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون. تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشه
#بههمینسادگی
#پارتپنجم
-ببخشید محیا خانوم؟
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم.
-بله؟
نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود
و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی
نداشتم و پیشدستی کردم.
-چیزی لازم داشتین زری خانوم؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم.
-زن عمو(مامانبزرگ رو میگفت)باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم.
چادرم رو از روی جعبههای خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال
و تعجب.
-ممنون، ببخشید کجا برم؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالهاش داده بیرون بیاد.
-تو اتاقشون.
لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنهی محکمی به من زد.
-معلوم هست کجایی عروس؟
اخم مصنوعی کردم و گفتم:
صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس.
دست مشت شدهش رو گرفت جلوی دهنش.
-پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس.
کلمهی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط.
-خب خواهرشوهر حساب بردم.
با دست کمی هلش دادم.
-حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو.
نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید.
-محیا دستت چی شده؟
نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکلساز شده بود امشب.
-هیچی نیست به یاد قدیمها با یخهای توی دیگ نوشابهها بازی کردم.
چشمهاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بیشک از یادآوری خاطرهها بود.
عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟
تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من
توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛
خاطرهها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم
جلوی عطیه بشکنه.
-من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره.
عطیه باشهای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم.
مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتابهای دعا رو بیرون میکشید.
-کارم داشتین مامانبزرگ؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت:
-کجایی مادر! آره.
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الآنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟!
قبل از هر اعتراضی مامانبزرگ گفت:
راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟
دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامانبزرگ باز هم خودش ادامه داد.
-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره.
#مدیر❣🍂
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#پارتچهارم کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روی زمين افتاده بودم
#پارتپنجم
- به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي.
با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده
بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده
بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛
اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود...
گريهام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و
بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه
طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت
– کمک مي خواي هانيه خانم؟
با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در
قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:
نه علي آقا... برو بشين الآن سفره رو مي اندازم...
يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از
آشپزخونه بره بيرون
– کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون
برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت.
– حالت خوبه؟
– آره، چطور مگه؟
– شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه!
به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه
اصلا... من و گريه؟
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز
و يه نگاه به خورشت کرد.
-چيزي شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ
صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده...
با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم...
رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد...
يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ
چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم
– مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟
از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت
– خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه
– مسخره ام مي کني؟
– نه به خدا...
چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي
خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم
خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم
غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکهام
رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش
خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد.
– مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت
بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت
کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي
خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت علاقهام بهش بيشتر مي شد...
خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم
به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به
لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه
طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که
شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زمانی که فهمید باردارم.
#مـــــــدیـــــر_بانو
@montzraannnn