eitaa logo
منتظران ظهور
1.8هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
10هزار ویدیو
203 فایل
با سلام خدمت کلیه اعضای محترم کانال مردمی #منتظران_ظهور تاسیس ۱۳۹۷/۰۱/۱۱ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران ظهور
🌼منتظران ظهور 📚 #کاردینال #قسمت_اول _شهریار: خب آقای معروفی نگفتین که ما باید کجا بخوابیم
🌼منتظران ظهور 📚 «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می اومد یه لحظه ترس برم داشت هر لحظه صدای فریاد و درگیری و صدای گریه و ناله بیشتر میشد. شهریار چراغ قوه رو برداشت و گفت : - من که دلم طاقت نمیاره، میرم یه سر و گوشی آب بدم! - شهریار ... فکر کنم بیخیال بشیم بهتره، کارگاه بغلی به ما چه ربطی داره؟ - حالت خوبه؟ ما رو اینجا گذاشتن نگهبانی بدیم، باید بفهمیم دیوار کناریمون چه خبره؟ به دور شدن شهریار خیره شدم ، حق با اون بود ... چراغ قوه و چوب دستی رو برداشتم و‌ پشت سرش راه افتادم. شهریار بهم اشاره کرد تا آروم راه برم صدای فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد. نردبون رو کنار دیوار گذاشتم. یواش بالا رفتم و از گوشه ی درخت های انبوه به صحنه ای که در چند متریم بود زل زدم : حدود ۵۰-۶۰ تا پسر و دختر بچه ی کوچیک یه گوشه جمع شده بودن ۸ تا مرد قوی هیکل و غیرنرمال دورشون رو گرفته بودن به محض اینکه یکیشون صحبت یا اعتراضی میکرد و یا گریه سر میداد به شدت کتک میخورد.... از اون فاصله می دیدم که صورت اکثرشون خونی بود انگار بدجوری کتک خورده بودن یه دختربچه شروع به گریه کرد یکی از مردا به سمتش رفت و سیلی محکمی بهش زد : - مگه بهتون نگفتم لال بشید هاااا؟ ا با تهدید دستش رو بالا آورد و رو به همه ی بچه ها گفت : - اگه یک‌باردیگه صدایی ازتون بیرون بیاد ، همین جا سرتون رو میبُرم و چالتون میکنم. چرا چشم های وامونده تون رو باز نمیکنید نگاه کنید دیگه ... اینجا ته دنیاست هر چقدرم ناله و گریه کنید صداتون به هیچ جایی نمیرسه. شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه نشونتون بدم؟؟ [چاقو غلاف شده رو از ضامن کشید و به حالت تهدید نشون داد] چند تا بچه ی دیگه گریه کردن و به سرعت بغض شون رو از ترس قورت دادن. سُقلمه ای ناگهانی منو به خودم آورد. شهریار روی چهارپایه ی کنار من ایستاده بود. با چشمای وحشت زده به من نگاه کرد. اشاره کردم سکوت کنه و هیچ صدایی از خودش درنیاره. شِرمین با دیدن ما روی چهار پایه و نربون شروع به واق واق کرد. انگار قالب تهی کردم. پاهام شروع به لرزیدن کرد. دو تا از این اون مردا به سمت دیوار ما برگشتن من و‌شهریار بی حرکت ایستاده بودیم، اما میدونستیم توی این تاریکی و بین اون درخت ها تشخیص مون خیلی سخته. یکی از اون دو مرد که به ما نزدیکتر بود با عصبانیت داد زد : - هوشنگ ... این صدای واق واق چیه میاد؟؟ تو که گفتی این دور بر پرنده پر نمیزنه. هوشنگ داد زد : - فریدخان من گفتم پرنده پر نمیزنه، سگ رو که نگفتم! هر کارخونه و زمینی بلاخره یه سگ ول کردن که کسی داخل نره. اینام حتما بوی آدمیزاد بهشون خورده وحشی شدن. خیالت تخت ، هیچ خبری از آدمیزاد نیست. - خب دیگه کمتر زر بزن ، زنگ بزن به اون پژمانِ حروم لقمه ببین کی میان، باید زودتر کار تموم بشه. ✅ادامه دارد.... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 🆔 @montzran_zohor 💯