#داستانک
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ٬ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ٬ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
#ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ،
ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
#داستانک
💚💐💚استاد شهریار در خاطراتش میگوید :💚💐💚
💫💥تابستان سال ۱۳۵۰ فردی از قم به منزل ما زنگ زد که وگفت :
سیدمحمد حسین بهجت تبریزی معروف به استاد شهریار شماهستید؟
گفتم :
بله .
فرمود:
من فرزند آیت الله مرعشی نجفی هستم؛
و از قم زنگ می زنم .
ایشان می خواهند در رابطه با خوابی که برای شما دیده اند شما را حضورا ببینند.
شهریار می گوید گفتم :
موضوع خواب چه بوده؟
گفت :
به من نفرمودند.
گفتم :
من گرفتارم ولی سعی می کنم بیایم.
🔹فردا تحقیق کردم که مرعشی نجفی کی هست.
خیلی از علمای تبریز از درجه علم و تقوای ایشان سخن گفتند.
کنجکاو شدم و راهی قم شدم.
در دیدار حضوری که آن پیرمرد ابتدا مرا بغل کردند؛
و چند بار پیشانی و سر من را بوسیدند؛
و من باز بیشتر تعجب کردم.
🔸بعد که نشستیم فرمودند :
شماقصیده ای در مدح امام علی ابن ابیطالب(علیه السلام) گفته اید؟
عرض کردم من قصیده در مدح ائمه زیاد دارم .
منظورتان کدام قصیده است .
بلافاصله خواندند:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را،
ودرحالی که ایشان ادامه میداند من مات مبهوت گوش میکردم.
بعد گفتم :
ببخشید شما ازکجا میدانید که چنین قصیدهای را من گفتهام :
چون هنوز به هیچ کس حتی همسر و فرزندانم هم نگفتهام ؛
و در جایی نیز یادداشت نکردهام.
استاد شهریار میگوید:
آیت الله مرعشی گریه کرد؛
و گفت :
برای همین از شما درخواست کردم که بیایید تا شما را حضوری ببینم ؛
و در حالی که اشک میریختند؛
گفتند :
این قصیده را چه زمانی گفتهاید؟
گفتم :
می گویم به شرط آن که بگوئید این قصیده را چه کسی به شما گفته است؛
پذیرفت .
عرض کردم :
شب ۱۷ ماه رمضان گذشته.
پرسید :
چه ساعتی؟
گفتم :
ساعت ۲/۵شب تمام کردم و رفتم خوابیدم.
بعداقا فرمود :
من همان شب دقیقا ساعت ۲/۵شب درخواب دیدم که در حرم امام علی ابن ابیطالب (علیه السلام)هستم ؛
و شعرا و ادبای زیادی در حال قرائت متن هستند.
بعد سکوتی برقرار شد و گفتند :
آقای محمد حسین بهجت تبریزی بیاید؛
و قصیده اش را بخواند .
شما جلوتر از من نشسته بودی،
برخواستی و با صدای بلند و با لهجه نیمه ترکی این قصیده راخواندی.
وقتی تمام شد؛
امام علی ابن ابیطالب (علیه السلام)عبای خودرا درآوردند؛
و بر روی دوش شما انداختند.
شهریار می گوید :
دیگر طاقت نداشتم ؛
و گریه امانم نمیداد؛
من و آقای مرعشی مدتی همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم.
بعد که آرام شدیم فرمودند :
قصیده رایکبار دیگر با لهجه و صدای خودت برای من بخوان ،
کل قصیده را خواندم .
فرمودند :
من قصیده را حفظ کرده ام ولی این خیلی بیشتر است .
عرض کردم :
آن شب قصیده را تا همان جایی که شما خواندید گفتم؛
دوهفته بعد حالی دست داد و تکمیلش کردم.
استاد شهر یار می گوید :
تا نماز صبح خدمت ایشان بودم؛
بعد از من خواستند تا در قید حیات هستند از این موضوع به کسی چیزی نگویم.
🌱به مناسبت ۲۷ شهریور سالروز گرامیداشت استاد شهریار