#قصه
#بچه_کلاغ
🎈
یک بچّه كلاغ بود كه نمی توانست پرواز كند.
بابا كلاغه و مامان كلاغه، هر كار ميکردند فايده نداشت. بچّه شان پرواز را ياد نمی گرفت.
آن ها تصميم گرفتند برای او، معلّم پرواز بگيرند.
🎈🎈
معلّم پرواز آمد. پريد بالای درخت و به بچّه كلاغ گفت: «سرت را بالا بگير. بال هايت را باز كن. بدنت را كش بده. حالا بپر!»
بچّه كلاغ پريد پايين. اتّفاقاً زير پايش یک بادكنک، توی هوا بود. بچه كلاغ با سَر افتاد روی بادكنک. نوكش خورد به بادكنک. بادكنک ترق ترکید.
🎈🎈🎈
بچّه كلاغ ترسيد. فرار كرد به آسمان. رفت و رفت. از ابرها هم بالاتر رفت.
بابا كلاغه و مامان كلاغه، با خوشحالی داد زدند: «آفرين! آفرين!»
معلّم پرواز هم گفت: «چه قدر زود ياد گرفت! راستی كه بچّه ی زرنگی داريد!»
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌸🌺🌼🌺🌼🌸.