#قصه
#داستان_امالبنین سلام الله علیها
زنی که به خانواده پیامبر خیلی احترام میگذاشت
💠
چند روز بعد از واقعهی کربلا، کاروانهایی که از اون طرفها میاومدن، خبر ماجرا رو به شهر مدینه رسوندن. یعنی شهری که امام حسین و حضرت عباس و برادرهاشون زندگی میکردن. خانم امالبنین هم اونجا بودن. خانم امالبنین مادر چهار تا پسر بود که هر چهار تا در کربلا بودن. پسر بزرگشون رو همهمون خوب میشناسیم، کی بود؟ حضرت عباس، یا همون حضرت ابالفضل. وقتی خانم امالبنین شنیدن که یه کاروان داره میرسه و خبرهایی از کاروان امام حسین داره، فوری خودشو رسوند به اون کاروان. بدو بدو اومد و گفت من امالبنینم! بگو ببینم امام حسین چی شد؟ گفتن: شرمنده که این خبر و بهت میدیم اما پسرت جعفر شهید شد!
💠
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: آخه پسرت عثمان هم شهید شد!
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: ببخشیدا ولی عبدالله هم شهید شد!
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: حتی عباس هم که اونقدر قوی و شجاع بود شهید شد.
باز امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: حسین هم شهید شد.
💠
اون وقت بود که امالبنین نشست و گریه کرد و گریه کرد. امام حسین پسر خودش نبودها. پسر حضرت فاطمه بود. اما امالبنین برای پسر حضرت فاطمه، بیشتر از پسرهای خودش گریه کرد. فکر میکنین چرا؟ پسرهای خودشو دوست نداشت؟! مگه میشه یه مادری بچهی خودشو دوست نداشته باشه؟ اون هم پسرهایی که یکی از یکی بهتر و پهلوونتر بودن؟ پس قضیه چی بود؟
میگم براتون...
ادامه 👇