eitaa logo
ایده های جدید مربیان کودک
78.8هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
10.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
✨ مربیان خلاق، معلمان و مامان های با انگیزه و شاد اینستا: https://instagram.com/morabiyan_kodak?igshid =N مدیر: @Ganjipour کپی مطالب کانال در کانال های خصوصی با صلوات برای شادی روح پدرم♥️ تبلیغات : @tabligsg @Ganjipour
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆 بچه ها در كلاس منتظر بودند كه آقا معلم وارد كلاس شد،رو كرد به بچه ها و گفت: بچه ها هفته آينده قراره يك مسابقه قرآن در مدرسه برگزار بشه و نفرات اول تا سوم هم جايزه مي گيرند. جايزه نفر اول هم يك دوچرخه ي خيلي قشنگه. احمد و مجيد هم تصميم گرفتند در مسابقه شركت كنند.احمد و مجيد با هم دوست بودند و دو نفري به كلاس قرآن مي رفتند. احمد از آن روز به بعد شروع كرد به تمرين كردن سوره ها و كمتر تلويزيون نگاه مي كرد،ولي مجيد با اينكه خيلي دوچرخه دوست داشت اصلا تمرين نمي كرد و يا مشغول توپ بازي بود و يا تلويزيون نگاه مي كرد و وقتي مادرش ازش مي خواست تا سوره ها را تمرين كنه مي گفت: هنوز چند روز وقت دارم و بعدا تمرين مي كنم. وقتي مجيد مثل هميشه به خانه احمد رفت تا با هم بازي كنند مادر احمد گفت: مجيد جان، مگر تو براي مسابقه نمي خواهي تمرين كني؟ احمد داره تمرين ميكنه . مجيد گفت: چند روز ديگه وقت داريم بعدا تمرين مي كنم. تا اينكه روز برگزاري مسابقه شد همه بچه ها آمده بودند تا برنده مسابقه شوندولي مجيد كه تمرين نكرده بود خيلي ناراحت بود. مسابقه كه شروع شد يكي يكي بچه ها سوره ها را براي آقا معلم مي خواندند تا اينكه نوبت به مجيد رسيدولي مجيد حتي نتونست يك سوره هم بخونه. آقا معلم شروع كرد به اعلام كردن نفرات اول تا سوم. نفر اول: احمد . احمد خيلي خوشحال بود و مجيد خيلي ناراحت ولي تصميم گرفت از الان خودش را براي مسابقه بعد آماده كند. 💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆
🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱 نویسنده :استاد از سری کتاب های 🌹 🌹 - در جنگل گل سرخ حيوانات جنگل با مهرباني در كنار هم زندگي مي كردند. اما چند وقتي بود كه سنجاب كوچولو اصلا كارهاي خوب نمي كرد، بعضي وقتها مي پريد روي پشت عمو لاك پشت و گاهي وقتها هم با بچه هاي همسايه دعوا مي كرد. مامان سنجابه هم خيلي ناراحت بود و اصلا نمي دانست پسر خوبش چرا يكدفعه كارهاي بد انجام مي دهد به همين خاطر راه افتاد و رفت پيش عمو جغد دانا تا با آن مشورت كند. عمو جغد دانا وقتي حرفهاي مامان سنجابه را شنيد گفت: چند سال پيش هم بعضي بچه ها همين طوري شده بودند.🐿🐿🐿🐿 مامان سنجابه گفت: يعني بچه ها كارهاي بد انجام مي دادند؟ عمو جغد دانا گفت: بله چون خناس آنها را گول مي زد. مامان گفت: عمو، خناس كيه؟ يعني سنجاب كوچولوي من را خناس گول زده؟ عموجغد دانا گفت: خناس همان شيطونه، بايد بفهميم كار خودش است يا نه، اگر اون باشه شايد بقيه را هم گول بزنه. 🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄 عمو جغد دانا، آقا كلاغه را صدا كرد و بهش گفت سنجاب كوچولو را دنبال كند و ببيند كه با چه كسي حرف مي زند. كلاغ رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و گفت: خناس به جنگل برگشته، بايد يك فكري بكنيم قبل از اينكه بقيه حيوانات را هم گول بزنه. عمو جغد دانا گفت: خناس از اسم خداي مهربان مي ترسه، بايد به بچه ها ياد بديم هر وقت خناس خواست به آنها نزديك بشه آنها بلند بگويند 🍃بسم الله الرحمن الرحيم.🍃 مامان سنجابه گفت: يعني اينطوري بچه ي من دوباره كارهاي خوب مي كند؟ عمو جغد دانا گفت: ان شاء الله . چند روز از اين ماجرا گذشت و سنجاب كوچولو باز هم مثل قبل پسر خيلي خوبي شده بود چون هر وقت خناس را مي ديد بلند نام خدا را مي برد و خناس هم كه از خدا خيلي مي ترسيد، فرار مي كرد و مي رفت. نویسنده :استاد 🐿🌱http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱
نویسنده استاد از سری کتاب های بچه های اسمان 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 محمد حسين مشغول بازي كردن با اسباب بازيهاش بود كه صداي باز شدن در خانه را شنيد. از جاي خودش بلند ش د و رفت توي حياط.🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 ولي وقتي وارد حياط شد ديد بابا مشغول آب دادن به يك گوسفند چاق قهوه اي بود. سريع گفت: سلام باباجون. اين گوسفند اينجا چكار مي كند؟ بابا هم گفت: سلام پسر گلم، فردا صبح كه مامان و آبجي كوچولو از بيمارستان بر مي گردند مي خواهيم جلوي پاي آنها اين گوسفند را قرباني كنيم.🐏🐏🐏🐏🐏🐏 محمد حسين گفت: قرباني كنيم يعني چي؟ بابا گفت: خدا به آدمها وقتي هديه هاي قشنگ و خوب مي دهد، آدمها هم بايد خدا را شكر كنند و شادي خودشان را با ديگران تقسيم كنند يكي از راههاي شكر خدا اينه كه به همسايه ها و نزديكانشان گوشت قرباني بدهند. 🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 محمد حسين كه انگار چيزي يادش آمده بود، دويد و رفت توي اتاق و با خودش يك كتاب آورد. بعد رو كرد به باباش و گفت: ولي بابا توي اين كتاب نوشته وقتي خداوند به پيامبر(ص) حضرت زهرا(س) را هديه داد ، پيامبر(ص) شتر قرباني كرد. بابا جون ببين اين هم نقاشي كتابم كه عكس شتر دارد. باباي محمد حسين گفت: آفرين، وقتي حضرت زهرا(س) به دنيا آمد خدا به پيامبر(ص) فرمود نماز بخوان و شتر قرباني كن چون در شهر مكه شتر خيلي زيادبود و مردم آنجا بيشتر گوشت شتر مي خوردند ولي در ايران بيشتر گوسفند قرباني مي كنند. حالا بيا و به گوسفندمون غذا و آب بده تا گرسنه و تشنه نمونه. سوره کوثر😊❤️ @morabikodak5159
🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨ سعید و سعیده سوار بر سفینه زمان شده بودند. این خواهر و برادر می خواستند از قرن پانزدهم هجری قمری به چهارده قرن پیش سفر کنند. آن دو تصمیم داشتند به دورانی برگردند که رسول خدا در آن زندگی می کرد. سعید و سعیده می خواستند به اولین سال های حکومت اسلامی بازگردند و گزارش مفصلی از ماجرای غدیر خم را برای بچه های قرن بیست و یکم گزارش کنند. پنج، چهار، سه، دو، یک.. بالاخره سفینه زمان از ایستگاه مرکز تحقیقات تاریخی به گذشته دور پرتاب شد. کودکانی که در ایستگاه ماهواره ای حاضر بودند با اشتیاق تمام این سفر جذاب و پرماجرا را دنبال می کردند و به طور دائم با دو زمان نورد در ارتباط بودند. سعید و سعیده سوار بر سفینه کوچکشان به سال دهم هجری سفر نمودند. زمانی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله و سلم) آخرین ماه های زندگی خویش را پشت سر می گذاشت و می خواست که آخرین حج خود را به انجام برساند. مدتی گذشت. ناگهان سعید ازداخل سفینه برای ایستگاه تحقیقاتی پیامش را این گونه مخابره کرد." بچه ها سلام. اکنون من از سرزمین وحی برای شما گزارش می کنم. 🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨ پیامبر مراسم حج را به پایان رسانیده و به همراه کاروانی از حجاج در حال بازگشت به مدینه هستند. از این بالا کاروان های زیادی را مشاهده می کنیم که با فاصله های کمی از یکدیگر در حال حرکت به سوی سرزمین های مختلفی می باشند. هم اکنون رسول خدا به محلی رسید که به آن غدیرمی گویند. اینجا محلی است که کاروان های حجاج از یکدیگر جدا می شوند و هرکدام به سمت سرزمینی می روند. اینجا مثل یک چهارراه است. در غدیر برکه ای از آب زلال وجود دارد که دور تادورش را جمعیت حاجیان در برگرفته اند. کودکان جهان در پایگاه تحقیقاتی بی صبرانه منتظر اخبار جذاب تری از غدیر خم هستند و گزارشات لحظه به لحظه از غدیر را پیگیری می کنند. پس از مدتی سعیده با شور و شوق فراوانی می گوید:هم اکنون فرشته وحی بر پیامبر نازل گشت و به او گفت: ای پیامبر آنچه که از طرف خدا فرستاده شده به مردم ابلاغ کن و اگر ابلاغ نکنی رسالت خود را تکمیل نکرده ای. سعید با خوشحالی ادامه می دهد: این همان آیه شصت و هفت از سوره مائده است.       ایستگاه تحقیقاتی حال و هوای دیگری دارد. سعیده  در ادامه گزارش می گوید:اکنون رسول خدا فرمود: من همین جا می مانم. حاجیانی که از راه نرسیده اند باید به اینجا برسند و آنانی که از این محل رفته اند باید هرچه زودتر به غدیر برگردند. سعید گزارش می دهد: به فرمان پیامبر حدود صد و بیست هزار نفر از مسلمانان در محل غدیر اجتماع کردند. این جمعیت در تاریخ اسلام واقعا بی سابقه است. کودکان جهان سکوت کرده اند و در این مدت با دقت به گزارشات گوش می دهند. کم کم واقعه غدیر خم به صورت صحیحی برای آنها بازگو می شود: رسول خدا بر روی جهاز شتران بالا رفته اند و پس از حمد و ستایش خدا دستور می دهند حضرت علی علیه السلام در کنار ایشان قرار بگیرد. سپس دست حضرت علی علیه السلام را در دست گرفته و جلوی چشمان صد و بیست هزار نفر بالا می برد و می گوید: ای مردم بدانید:هرکس تا امروز من ولی و سرپرست  او بوده ام، از این به بعد این علی  ولی و سرپرست اوست. این حکمی است از طرف خدا  که علی امام و وصی پس از من است و امامان امت از فرزندان او هستند سعید ادامه می دهد: الان پیامبر اعلام می کند: خداوندا! کسانی که علی علیه السلام را دوست دارند، دوست بدار و با دشمنان او دشمن باش. خدایا! یاران علی علیه السلام را یاری کن و دشمنان او را خوار و ذلیل گردان. سعیده می گوید: اکنون لازم است که با سفینه مدت سه روز دیگر را در زمان حرکت کنیم. حالا سه روز از ماجرای غدیر خم گذشته است و هنوز زنان و مردان مسلمان به طور جداگانه درمحل غدیر حضور دارند و با علی علیه السلام بیعت می کنند. مسلمانان در این روز با گفتن کلمه یا امیرالمومنین به ایشان دست می دهند. سعید می گوید: در چنین روزی دوست و دشمن با علی علیه السلام بیعت کردند و به او تبریک گفتند.حاضرانی که دراین روز شاهد ماجرا بودند رفتند تا طبق وظیفه برای غایبان  این واقعه را تعریف کنند. خدا کند که فراموش نکنند و سفارشات پیامبر را جدی بگیرند زیرا خداوند پیمان شکنان را در هم می شکند. با معرفی حضرت علی علیه السلام و امامان از فرزندان او از سوی خداوند و اطاعت مردم از ایشان دیگر انسانها به سوی زشتی ها نمی روند وهیچ گاه از مسیر درست دور نمی شوند و منحرف نمی گردند. 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
‍ 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 پاییز بود. برگ های زرد درختان در هوا پرواز می کردند و چرخ زنان به زمین می رسیدند. برگ ها روی هم جمع می شدند و تپه های برگی درست می کردند. خانواده ی خارپشت ها، دنبال یک تپه ی برگی بزرگ می گشتند تا بتوانند همه ی زمستان سرد را در آن چمباتمه بزنند و بخوابند.  وقتی به یکی از این تپه های برگی رسیدند، مادر خارپشت گفت: « این جا خیلی خوبه! » هری کوچولو آن روز، خیلی سر حال نبود. او با بی حوصلگی راه می رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان بالای درخت، چیزی دید. خوش حال شد. با صدای بلند به پدرش گفت: « پدر، بالای آن درخت را نگاه کن! فکر کنم آن جا بهترین اتاق خواب برای من باشد. »  پدر خارپشت لبخندی زد و گفت: « بسیار خوب. اگر دوست داری، برو بالای درخت و یک شب آن جا بخواب! » پدر، یک نردبان بلند برای هری درست کرد تا بتواند از آن، بالا برود. هری با دست ها و پاهای کوچکش نردبان را محکم گرفت و از آن بالا رفت.  وارد اتاقک بالای درخت شد. منظره ای که از پنجره ی اتاق دید، بسیار زیبا بود. از آن جا می توانست همه ی ستاره های آسمان را ببیند. کم کم آماده ی خوابیدن می شد که صدای « گرومپ گرومپ » بلندی شنید. سنجاب های طبقه ی بالا « بپر بپر » بازی می کردند. کمی بعد سر و صدای جیغ بلندی از پنجره آمد. بیرون را نگاه کرد. خفاش های بازیگوش در تاریکی شب، قایم موشک بازی می کردند. صدای جیغ و داد خفاش ها که تمام شد، باد سردی آمد و درخت ها را تکان داد. باد، سر و صدای زیادی می کرد. هری نتوانت با آن همه سر و صدا بخوابد.  از نردبان پایین آمد. به آرامی به اتاق خواب زیر زمینی خودش رفت. با خودش گفت: « شاید اینجا بتوانم بخوابم! » بعد توی تختخواب گرم و نرمش، چمباتمه زد و آماده ی خوابیدن شد. هری حالا فهمیده بود چرا خارپشت ها روی درخت نمی خوابند. برادرها و خواهرهای هری از برگشتن برادر کوچولویشان خیلی خوشحال شدند. آن ها دوست داستند بدانند، خوابیدن در اتاقک درختی چه طور است! می خوساتند از هری بپرسند. اما هری آن قدر خوابش می آمد که نتوانست هیچ حرفی بزند. برادرها و خواهرهای هری با هم گفتند: « شب به خیر هری کوچولو. فصل بهار دوباره می بینمت. »
نویسنده استاد از سری کتاب های بچه های اسمان 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 محمد حسين مشغول بازي كردن با اسباب بازيهاش بود كه صداي باز شدن در خانه را شنيد. از جاي خودش بلند ش د و رفت توي حياط.🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑 ولي وقتي وارد حياط شد ديد بابا مشغول آب دادن به يك گوسفند چاق قهوه اي بود. سريع گفت: سلام باباجون. اين گوسفند اينجا چكار مي كند؟ بابا هم گفت: سلام پسر گلم، فردا صبح كه مامان و آبجي كوچولو از بيمارستان بر مي گردند مي خواهيم جلوي پاي آنها اين گوسفند را قرباني كنيم.🐏🐏🐏🐏🐏🐏 محمد حسين گفت: قرباني كنيم يعني چي؟ بابا گفت: خدا به آدمها وقتي هديه هاي قشنگ و خوب مي دهد، آدمها هم بايد خدا را شكر كنند و شادي خودشان را با ديگران تقسيم كنند يكي از راههاي شكر خدا اينه كه به همسايه ها و نزديكانشان گوشت قرباني بدهند. 🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 محمد حسين كه انگار چيزي يادش آمده بود، دويد و رفت توي اتاق و با خودش يك كتاب آورد. بعد رو كرد به باباش و گفت: ولي بابا توي اين كتاب نوشته وقتي خداوند به پيامبر(ص) حضرت زهرا(س) را هديه داد ، پيامبر(ص) شتر قرباني كرد. بابا جون ببين اين هم نقاشي كتابم كه عكس شتر دارد. باباي محمد حسين گفت: آفرين، وقتي حضرت زهرا(س) به دنيا آمد خدا به پيامبر(ص) فرمود نماز بخوان و شتر قرباني كن چون در شهر مكه شتر خيلي زيادبود و مردم آنجا بيشتر گوشت شتر مي خوردند ولي در ايران بيشتر گوسفند قرباني مي كنند. حالا بيا و به گوسفندمون غذا و آب بده تا گرسنه و تشنه نمونه. سوره کوثر😊❤️