#داستان_کودکانه
#قصه_کودکانه
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
نام داستان: مثل باد
اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.
توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.
اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»
یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد.
همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.
اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»
یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.
رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.
اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»
یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»
اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»
یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»
اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#قصه_گویی
#قصه_کودکانه
🐻🍯قصه ی تپل و مپل🍯🐻
خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد.
هروقت می خواست برای آوردن عسل برود،تپل و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند.
یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد.
تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟»
مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.»
مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت.
دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.»
دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!»
خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم بازی می کردند.
صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!»
آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد.
آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من برای شما یک جایزه دارم.»
تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.»
تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند .
🐻
🍯🐻
🐻🍯
#داستان
#قصه_کودکانه
🏴 زهیر
امروز می خواهیم قصه کسی را بگوییم که نه دشمنه نه دوسته.
یک نفر که هنوز تصمیم نگرفته با کسی باشد . اصلا دوست ندارد با هیچ کسی باشه!
نه دوست دارد به امام حسین کمک کند ، نه دوست دارد با امام حسین بجنگد .
یک اسم جالبی هم دارد. با حرف ز شروع می شود.
❔شما میتونی اسمش رو حدس بزنی؟
اسم آقای داستان ما، زهیر بود .
امام حسین یک نفر را به دنبال زهیر می فرستد تا به کمک امام حسین بیاید.
زهیر وقتی دعوت امام حسین را شنید، اول بی محلی کرد و جواب نمداد .
اما ، زهیر یه خانم خوب و مهربان داشت که خیلی امام حسین را دوست داشت .
زهیر وخانمش، داشتند شام میخوردند. که خانومش یکدفعه گفت :
_ امام حسین نوه ی پیغمبر ، پسر امام علی ، تو رو دعوت کرده ، تو نمی خوای بری ؟
زهیر با خودش فکر کرد که عیبی ندارد ، حالا می روم صحبت میکنم، بعد میگویم نمیآیم .
اما وقتی که پیش امام حسین رسید ، آنقدر امام حسین مهربان و خوب بود که زهیر خیلی خوشش آمد.
تصمیم گرفت به امام حسین کمک کند.
زهیر دوباره پیش خانمش برگشت.
خانمش وقتی دید زهیر خیلی خوشحاله، گفت: چی شد ؟
زهیر گفت : من می خوام برم کمک امام حسین ، شما هم برید خونه .
بعد زهیر با کاروان امام، راه افتاد تا به دشت کربلا رسید .
زهیر خیلی قوی و به جنگ با دشمنان رفت .
آنقدر بادشمن ها جنگید تا اینکه شهید شد . چون تعداد دشمنا خیلی زیاد بود .
زهیر و یاران نزدیک امام حسین شهید شدن و امام حسین خیلی تنها شد.
✅شما هم دوست داری یار امام حسین باشی؟
@morabikodak5159
#داستان_کودکانه
#قصه_کودکانه
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
نام داستان: مثل باد
اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.
توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.
اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»
یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد.
همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.
اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»
یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.
رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.
اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»
یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»
اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»
یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»
اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد
🐿🐿🐿🐎🐎🐎🐎
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#قصه_کودکانه
عنوان:گربه های شلخته
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ...
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه ... اَه ... اَه...
باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.
بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره . اصلا ولشون کن ... خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.
🐱🐱🐱
✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅
#محرم_و_کودکان
#قصه_محرم
#قصه_کودکانه
کاروان به کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شتر ها و اسبها پیاده شدند. بزرگترها خیمه ها را برپا کردند. بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب می توانستند توی خانه های چادری بخوابند.
آن طرف تر یک رودخانه ی پر از آب بود. بچه ها عاشق آب بودند. بچه ها دوست داشتند مثل بزرگتر ها مشکهایشان را پر از آب کنند. مشکها از رود فرات پر از آب شدند. بچه ها در دشتی بزرگ در کنار رودخانه فرات مشغول بازی شدند. کربلا زیبا و پر از هیاهو شد. اما آن طرف تر...
آن طرف تر سپاهی بزرگ روبروی امام قرار گرفته بود. سپاهی که هیچ کدام از آدمهایش خوب نبودند. سپاهی که پر از مردهای بدجنس و عصبانی بود. اما امام حسین علیه السلام از هیچ کس نمی ترسید. او قویترین و شجاعترین انسان روی زمین بود. بچه ها نزدیک امام حسین علیه السلام بازی می کردند و امام مواظب بچه ها بود. تا اینکه بالاخره روز دهم محرم رسید.
روز دهم محرم امام حسین علیه السلام از بچه ها خداحافظی کرد و به جبهه ی جنگ رفت. امام حسین با شجاعت و با قدرت زیادی با آن سپاه بدجنس جنگید. خیلی از دشمنان سنگدلش را کشت. اما دشمنان امام خیلی خیلی زیاد بودند و بالاخره امام را به شهادت رساندند.
بچه ها بعد از امام حسین خیلی ناراحتی و سختی تحمل کردند. اما همیشه بچه های خوب و مهربانی باقی ماندند.
✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅✳️🔅
#داستان
#قصه_کودکانه
🏴 زهیر
امروز می خواهیم قصه کسی را بگوییم که نه دشمنه نه دوسته.
یک نفر که هنوز تصمیم نگرفته با کسی باشد . اصلا دوست ندارد با هیچ کسی باشه!
نه دوست دارد به امام حسین کمک کند ، نه دوست دارد با امام حسین بجنگد .
یک اسم جالبی هم دارد. با حرف ز شروع می شود.
❔شما میتونی اسمش رو حدس بزنی؟
اسم آقای داستان ما، زهیر بود .
امام حسین یک نفر را به دنبال زهیر می فرستد تا به کمک امام حسین بیاید.
زهیر وقتی دعوت امام حسین را شنید، اول بی محلی کرد و جواب نمداد .
اما ، زهیر یه خانم خوب و مهربان داشت که خیلی امام حسین را دوست داشت .
زهیر وخانمش، داشتند شام میخوردند. که خانومش یکدفعه گفت :
_ امام حسین نوه ی پیغمبر ، پسر امام علی ، تو رو دعوت کرده ، تو نمی خوای بری ؟
زهیر با خودش فکر کرد که عیبی ندارد ، حالا می روم صحبت میکنم، بعد میگویم نمیآیم .
اما وقتی که پیش امام حسین رسید ، آنقدر امام حسین مهربان و خوب بود که زهیر خیلی خوشش آمد.
تصمیم گرفت به امام حسین کمک کند.
زهیر دوباره پیش خانمش برگشت.
خانمش وقتی دید زهیر خیلی خوشحاله، گفت: چی شد ؟
زهیر گفت : من می خوام برم کمک امام حسین ، شما هم برید خونه .
بعد زهیر با کاروان امام، راه افتاد تا به دشت کربلا رسید .
زهیر خیلی قوی و به جنگ با دشمنان رفت .
آنقدر بادشمن ها جنگید تا اینکه شهید شد . چون تعداد دشمنا خیلی زیاد بود .
زهیر و یاران نزدیک امام حسین شهید شدن و امام حسین خیلی تنها شد.
✅شما هم دوست داری یار امام حسین باشی؟
#محرم
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159