✅💠پشمک
اصرار داشتم روزه هام را کامل بگیرم.
یک سال چند تا روزه ها را کامل گرفتم.
آماده می شدم برای وقتی که نُه ساله شدم.
با مامان خیلی صحبت کردم: «سال دیگه نُه سالم می شه. دوست دارم امسال همه ی روزه هام را کامل بگیرم که سال دیگه راحت همه ی روزه هامو بگیرم.»
«من که حرفی ندارم . اگه تو طاقت داشته باشی و بتونی روزه بگیری. از خُدامه مثل من روزه بگیری. خوشحال میشم.»
«دیگه اصلاً سر یخچال نمیرم.»
«هی نمی گی الان دلم یک کاسه ی آب خنک می خواد؟»
«نه!نه!نه!»
ای وای چقدر باهم قول و قرار گذاشتیم.
دیشب فهمیدم که بابام پشمک و زولبیا خریده؛ اما تو ماشین جا گذاشته.
«خانم، حواست باشه وسایل را از تو ماشین برداری.خراب نشه. امسال تابستون خیلی هوا گرم شده. نَمونه توماشین.»
حرف بابام را موقع مسواک زدن شنیدم .
چند دقیقه دیگر بیشتربه اذان نمانده بود.
خیلی پشمک دوست داشتم. بعد از سحری کمی خوابیدم . اما از فکرش خوابم نبرد.
یواش از اتاقم بیرون آمدم.صدای بابام را شنیدم. هر روز قبل از رفتن سر کار، قرآن می خواند. چراغ آشپزخانه خاموش بود. با خیال راحت، یواش رفتم تو حیاط. در ماشین را باز کردم.
یک جعبه ی چهارگوش سفید کوچک به همراه یک جعبه بزرگ روی صندلی عقب جا خوش کرده بودند.
می دانستم پشمک توی جعبه کوچک است. درش را باز کردم . پلاستیک روی آن را کنار زدم . یواش چند بار کمی از پشمک را با انگشت شصت وسبابه برداشتم. تو دهانم هل دادم. دور و برم را نگاه کردم . همه جا امن و امان بود. در جعبه رو بستم .
بابا صدا زد : «خانم شما رفتی سر ماشین؟ »
«نه چطور مگه؟»
«فکر کنم صدای در ماشین اومد.»
«خوب شد گفتی .الان میرم وسایل را برمیدارم.»
از صدای پای مامان روی نوک پنجه هام دویدم پشت بُشکه.
مامان در عقب ماشین را باز کرد. جعبه ی پشمک و زولبیا را روی هم گذاشت.همانطور که دستش به در بود آن رابست .
نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بیاد. کمی صبر کردم. هواکمی روشن شد. یواش یواش به طرف اتاق رفتم.
ساعت یازده ، خیلی گشنه ام شده بود . رفتم تو آشپزخانه، به مامان بگم چه کاری کردم . من روزه نیستم.
چشمش که به من افتاد؛ لبخند زد.
«قربون دختر صبور خودم برم.»
هربار از دختر روزه دارش تعریف می کرد، من آب میشدم. از مامان خجالت می کشیدم . اون روز تا شب چیزی نخوردم .
مامان ظهر آمد ؛ تو اتاق. دستش را به در تکیه داد. سرش را کج کرد. با لبخند ملیحی نگاهم کرد: «خوبی؟نمی خوای ...» حرفش را قطع کردم : «روزه ا م رابخورم .»
«خب نگرانتم.»
«نه مامان جون! خوبم. برو بخواب.»
«تنها روزی که چیزی نخوردم.»
حواسم به پشمک بود؛ دیگه حواسم به گرسنگی و تشنگی نبود. انگار اون روز یه روز خاصی بود. امتحان سختی بود. از اینکه با آن همه قول وقراربا مادر چطورراحت ، گول خوردم. 😥
✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
5..mp3
9.29M
✅💠ماجراهای سحر و سپیده
⬅️آموزش مهارت همسر داری
🔹 قسمت پنجم: گل بخر
#پادکست
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
✅💠 کوله بارت بربند شاید این چند سحر فرصت آخر باشد...
🔹 تولیدگر: سمیرا حاج محمدی
#گرافیک
#عکس_نوشت
#رمضان_1401
@taaghcheh
📖آهنگ باران بر دلم می خوانَد این ماه
سی نغمه پُر بار را می خوانَد این ماه
یک ذره از خورشید را احساس کردم
حسی درخشانتر من از الماس کردم
اندازه ادراک من، زیباترین است
آنقدر فهمیدم که قرآن بهترین است
هم نقشه راهم دراین دنیای فانی است
هم راهدانِ راه های آن جهانی است
قرآن امام صامت اهل یقین است
وقت شفاعت شافع ارباب دین است
✍️ سراینده: نرگس عسگری
#شعر
#متن_نوشت
#رمضان_1401
@taaghcheh
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💠 حکم نماز و روزه کسی که در حین سفر بیش از ده روز به شهری، به اطراف ان شهر سفرکند...
🔹 تولیدگر : زهره عنایتی
🔹 تولید محتوا: حجت الاسلام محمد قربانی مقدم
#احکام_روزه 9
#کلیپ_تصویری
#رمضان_1401
@taaghcheh
✅💠روزه شک دار
💅خاله روی مبل نشسته بود و مات و مبهوت به گوشه ای خیره شده بود اعظم رو به او کرد و گفت:
-خاله جان خیلی زحمت کشیده بودید!
جوابی نشنید ،با تعجب به او نگاه کرد با خودش گفت:«چی شده ؟مهمونی که مثل هر سال خوب برگزار شد.»
بشقابهای شسته شده را خشک کرد و روی هم چید و زیر چشمی مراقب خاله بود.
پتوهای دور سالن را جمع کرد و جارو را روشن کرد خاله با صدای جارو به خودش امد از جا بلند شد «اعظم جون دستت درد نکنه خاله! خودم انجام می دم.»
جارو را گرفت با حرص همه جا را جارو زد .
اعظم سینی چایی را روی میز گذاشت. «بیاند خاله یه چایی داغ می چسبه !»
خاله نشست آهی کشید.
-چی شده خاله ؟ ناراحتی!
-تشنگی و گشنگی را تحمل می کنند مثلا روزه اند.نمی شه بهشون حرف زد!
-منظورتون چیه؟
-ندیدی چندتاشون ناخن کاشته بودن، یعنی با سوادند اما احکام نمی دونند ؟
-نه خاله جون ! خانم آرایشگر می گفت که اشکالی نداره حکمش پرسیده بود.
خاله سرش را بالا کرد با نیشخند گفت:
-والا من نمی دونم آرایشگره از کدوم دفتر مرجع تقلید پرسیده! من که تماس گرفتم گفتند وضو و غسل نداره.
اعظم به فکر فرو رفت. به انگشتانش نگاه کرد. بعد رو به خاله کرد و گفت:
-وای خاله چه درد سری شد یعنی وضو و غسل و مسح قرآن و... همه چیز مشکل دار می شه ؟ من که نمی خوام روزه شک دار بگیرم .
خاله دست روی شانه اعظم گذاشت و گفت: کاش همه حکم خدا را به زیبایشون ترجیح می دادن .
✍️ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 خدایا تمام غصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد...
🔹 تولیدگر: زهرا اسحاقیان
#گرافیک
#عکس_نوشت
#رمضان_1401
@taaghcheh
✅💠درسهایی از حادثهی طبس
حادثهی طبس درس عبرتی است برای ابرقدرتهای جهان تا حقارت و ذلت خود را در برابر قدرت الهی دریابند و دست از ظلم و ستم بردارند. آنها باید بدانند که اگر خداوند بخواهد زمین و آسمان و تمام هستی تبدیل به لشکریان او خواهند شد و ظالمان و ستمگران را نابود خواهد کرد.
🔹 الهه دهقانی
https://hawzahnews.com/xbHqR
#یادداشت
#رمضان_1401
#گروه_نویسندگی_صریر
@taaghcheh