✅💠 هدیه
نگاهی به کارتهای هدیه روی میز کرد چند روزی بود از بانک گرفته بود
اما نمی دانست چطور به امیر بدهد از چشمان بی رمق امیر خجالت می کشید. تا دیر وقت کار می کرد. اما نمی توانست بدهکارهایش را بپردازد .
کنترل را برداشت روی مبل لم داد تلویزیون را روشن کرد.
«سلام با تسلیت شهادت آقا امام حسن مجتبی،،(علیه السلام)»
فکری به ذهنش رسید. لبخند زد.
کارتها را داخل پاکت گذاشت روی آن نوشت :« به نیت آقا امام حسن مجتبی(علیه السلام) کریم اهل بیت ، هدیه به شما امیر آقا پدر مهربان که همه هست و نیستش را برای درمان دخترش داد » .
صدای زنگ را شنید پیک پشت در منتظر بود .
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 خروس
آقا رحیم نجارگفته : برو پایین محله سراغ عزیزرا بگیر اما ، خبری از عزیز نبود .
گوشه ای نشست .
_اَه. فقط باید این عزیز نیومده باشه.
خانم قد خمیده چادرش را زیر بغلش جمع کرد. کنارش نشست.
_مال این محله نیسی. از کوجا اومِدی ؟
_از بالامحله .
_ عزیز را می خوام .نیسِش؟
_ امروز نیومده
_خروس می خواسم.
_ یه پسری تو بازارمیخواس خروسِشُ بفروشه. میتونی بری تو کوچه بالایی.
_ کدوم کوچه ؟
_همون کوچه که سرش یه در سبزه.
برو تو کوچه بپُرس .
تو کوچه ، پسری هشت ساله سوار دوچرخه بود.
_اینجا کسی، میخواسه خروسِش رو بفروشه.
پسر با دوچرخه دوری زد.
_ من بودم.
فروختم . یه مرغ دارم.
_ نه. .. خروس می خوام . حالاچیکار کنم. دیگه ندارید؟
_ علی تو کوچه پشتی داره . بیا بریم.
به خانه ای تازه ساز رسیدند.
پسر، بایک بلوز قرمز در را باز کرد .
خروسِدا میفروشی.
_نه. نمی خوام بفروشم. مامانم گفته کوچیکه .
ناامید برگشت. یک ترکه ی دستش را هر قدم به زمین میزد.
به مادر مریضش چه بگوید. قرار اربعین چه می شود؟
رفت دم مغازه ی نجاری آقا رحیم.
اتفاق پایین محله را گفت.
ازروی سکوی دم مغازه بلند شد .
آقارحیم حرفی نداشت.
مامان بزرگ حیاط را جارو میکرد.
به دستهای حسن نگاه کرد.
_سلام
_سلام .حسن گل.
از مامانش خجالت کشید .توی اتاق پشتی رفت.
سه گوشه ی دیوار نشست.
_یا الله. یا الله.
با صدای آقا رحیم از جا پرید.
تو حیاط دوید.
خروس سفید بزرگ را انداخت کنار حوض
_ آقا رحیم !آقا رحیم !ممنون
_خیلی دوستش دارم. اما نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم این هم خروس اربعین.
✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 چرا ایستادی؟
کیف را روی شانه انداخت. چادر پوشید.
علی ساک را برداشت و از اتاق بیرون رفت: «زود باش مهسا! به پرواز نمیرسی! »
مهسا نگاهی به مادرشوهرش که بی حرکت روی تخت افتاده بود انداخت: «لحظه ی آخری چرا باید زنگ بزنه بگه نمی تونم بیام ؟»
دلش برای زیارت بال بال می زد. کفش ها را پوشید. در را باز کرد.
-:«علی حالا که پرستار گفت نمی یاد چکار می کنی؟»
علی در چهارچوب در ایستاد. مهربانی را در نگاهش ریخت:«تو برو یه کارش می کنم. همین که این چند ماه از مادرم پرستاری کردی ممنونم.»
برگشت و ساک را داخل ماشین گذاشت:«چرا ایستادی ؟بیا دیگه!»
-:«یعنی آقا امام رضا(ع) راضیه من این مریض رو تنها بذارم، علی که نمی تونه مرخصی بگیره.»
اشک روی گونه اش را با گوشه ی چادر پاک کرد.
-:«چی شد پس؟ بیا دیگه!»
-:«نه علی، فرقی با مادرم نداره. فرصت برای زیارت هست. »
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 تاوان
با خودش گفت :«من که عمدی نکردم ، فقط پشت دادم از کجا می دونستم پشقاب عتیقه خانم میفته می شکنه»
سرش را توی دو دست گرفت.«آخه پولشو از کجا بیارم تاوانش بدم »
ندایی در درونش گفت:،« ولش کن کسی نفهمید تو بودی»
نشست آب دهانش را قورت داد : «اصلا خوب شد شکست چقدر با این آشغالا دل این اون بشکنه »
دستش را دراز کرد مجله روی میز را برداشت ورق زد.
«پیامبر اکرم (ص)سه روز پیش از وفات خود، به مسجد آمد و شروع به سخن کرد و در آخرفرمود: “هر کسى حقى بر گردن من دارد برخیزد و اظهار کند، زیرا قصاص در این جهان آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است.”
در این موقع، سواده بن قیس برخاست و گفت: “موقع بازگشت از نبرد طائف در حالى که بر شترى سوار بودید، تازیانه خود را بلند کردید که بر مرکب خود بزنید، اتفاقا تازیانه بر شکم من اصابت کرد. من اکنون آماده گرفتن قصاصم.”
پیامبر دستور داد، همان تازیانه را بیاورند سپس پیراهن خود را بالا زد تا سواده قصاص کند.
سواده بىاختیار سینه پیامبر را بوسید.پیامبر او را دعا کرد .»
لحظه ای گذشت گوشی را برداشت شماره خواهر شوهرش را گرفت .
✍ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 ناراحت نباش
چادر را پوشید کیف را برداشت
صدای سارا را شنید : «مامان بزرگ مهتاب با اون ریختش دنبال ما نیاد آبرمون می ره » و مهسا ادامه داد: «آخه چرا مهتاب نمی فهمه دیگه نمی شه اینجور بیرون اومد همه ، آدم ترک می کنند» و در خانه را محکم بست.
شل شد کف اتاق نشست .
مادر بزرگ وارد اتاق شد. چند دقیقه ای سکوت بود
اشکش درآمد :«همه دارند منو ترک می کنند یعنی من اشتباه می کنم مامان بزرگ»
مامان بزرگ لبخندی زد -« دخترم از این چیزا ناراحت »بعد ادامه داد:
«یه روز معاویه به امام حسن (علیه السلام) گفت : من از تو بهترم
امام فرمود: چرا؟ او گفت : بخاطر اینكه مردم دور من اجتماع كرده اند.
امام فرمود: هیهات ، هیهات ای فرزند جگر خوار! آنان كه به دور تو جمع شده اند دو دسته اند:
دسته اول از روی زور و اجبار، دور تواند
و دسته دوم از روی آزادی و اختیار، دسته اول بر اساس فرموده خداوند در قرآن معذورند.
اما دسته دوم ، گنهكارند و از فرمان خدا نافرمانی كرده اند. حاشا كه من به تو بگویم : من بهتر از تو هستم زیرا در تو خوبی نیست تا من خوب تر از تو باشم ، ولی بدان كه خداوند مرا از صفات پست دور ساخته و تو را از صفات نیك انسانی دور ساخته است .»
آرام شد سر را بر شانه مادر بزرگ گذاشت مادربزرگ موهایش را بوسید.
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 غیرت!
-:«پیامبر به مرد گفت، جبرئیل برام خبر آورد که تو پنج خصلت داری که خدا و من اونا رو دوست داریم.»
-:«چه خصلتی داشت مگه بابا؟»
-:«یکیش غیرت داشتن روی زن و بچه هاش بود.»
-:« توی شعرای کتاب فارسی امسالم هست. غیرت چی هست اصلاً؟»
-:«غیرت...» موها را از روی پیشانی اش کنار زدم.
برای سفید شدن موهای کنار شقیقه اش زود بود.
-:«حق الزحمه ی وکالتتون رو هم بفرمایید!»
پرونده اش را توی کشو گذاشتم:«هفته ی پیش برادرِ خانومت حساب کرد.»
-:«هِه...برادر!»
سر تکان دادم.
-:« مثلاً دوستم بود. همون که نشست زیر پاشو حالا من اینجام.»
انگشت به دهان نشست روی صندلی. از پشت میز بلند شدم و روبرویش نشستم.
-:«دوست؟»
-:«آره! دوست دوران دانشجویی. میومد خونمون. رفت و آمد داشتیم.»
حلقه را با شصت توی انگشت چرخاند: «می گفت من که برادر ندارم، اینم مثل برادرمه.»
-:«بچه داری؟»
-:«دوتا!»
-:«خانومت از بچه چیزی نگفت!»
-:«براش مهم نیست. می خواد هر طور شده...هِه... به عشقش برسه.» رگ متورم شده، خط انداخت روی گردنش.
دستم را گرفت:« جواب ندادی بابا! چرا یهو رفتی تو فکر؟»
✍ به قلم : عصمت مصطفوی
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 امام رئوف!
سر روی شیشه ی اتوبوس گذاشت. تک درخت وسط بیابان را که دید اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. مرد، دست لرزانش را روی دستش گذاشت و فشار داد:«نگران نباش خانوم. مگه نگفتی بریم پابوس آقا، آقا رئوفه، دست خالی ردمون نمی کنه؟!»
سر از روی شیشه برداشت. دست مرد را گرفت و به موهای سفیدش خیره شد:«آره؛ ولی آخه ... اگه حکم تخلیه ی خونه تایید بشه؟ دلم خوش بود چند روز یه بار نوه هام میان خونه ام... دورم می چرخند، می خندند، بازی می کنند.»
از پشت شیشه ی خیس عینک به زور چشمان خسته ی مردش را دیدزد:«حاجی ...سر بار نشیم؟! »
مرد دستش را آرام رها کرد. تلفن را از توی جیبش بیرون کشید. چند ثانیه صفحه ی تلفن را با نگاه بالا و پایین کرد:« رضا است!»
گوشی را آرام کنار گوشش گذاشت:«سلام بابا... الحمدلله... چی بابا؟... جدی می گی؟»
-:«چی می گه حاجی؟»
-:«خدا دلتو شاد کنه پسرم... بذار خبر رو به مادرت بدم ... فعلاً خداحافظ.»
-:«چه خبری حاجی؟ مربوط به خونه است؟»
مرد سر تکان داد. چشمانش تَر شد:«رضا می گه...»
-:«چی حاجی؟»
-:«می گه هیئت داوری حکم تخلیه ی خونه رو باطل کردند.»
-:«یعنی خونمون بر می گرده ؟»
-:«آره. امام رضا جوابمون رو داد. »
زن گوشه ی روسری را زیر شیشه ی عینک برد.لرزان اشک هایش را پاک کرد:«یا امام رضا آقاجون قربونت برم حق به حق دار رسوندی .»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 دین جدید!
روی پشت بام ها پر بود از مردان. زنان در کوچه، پس کوچه ها ایستاده بودند. وارد حیاط شد. عصا به دست! پاچه ها تا ساقِ پا تا خورده! دنباله ی عمامه ی سفیدش روی سینه افتاده!
پا برهنه قدم برداشت. به آسمان نگاه کرد:« الله اكبر، الله اكبر، لااله الاالله، و الله اكبر، الله اكبر و لله الحمد، الله اكبر علی ماهدانا! »
-:«ذکرش با ذکری که سال های پیش از پیشوای نماز عید می شنیدیم فرق دارد.»
-:«لباس هایش را ببین! چقدرساده!»
-: « با پای برهنه. انگار نه انگار ولیعهد است.»
سر به زیر انداخت. آرام قدم برداشت. در را باز کرد. در آستانه ی در ایستاد. به آسمان نگاه کرد: «اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ عَلی ما هَدانا وَ لَهُ الشُّکْرُ عَلی ما اوْلانا!»
-:«این همه سال در مرو نماز عید فطر برگزار می شد؛ اما امسال، انگار برای اولین بار است که به نماز عید فطر می روم.»
-:«او امام است. سال های پیش نماز به آدابِ شاهانه ی مأمون بود، نه به آداب دین اسلام.»
پیرمرد خم شد و کفش ها را از پا در آورد:«گویی دین جدیدی آروده است!»
جوان نگاهش را دور تا دور جمعیت چرخاند:«اگر مأمورانِ مأمون این حرف ها را بشنوند... »
مرد به انتهای جاده اشاره کرد:« آن جا... در حال رفتن به سمت کاخ مأمون هستند. از آن روزی که امام وارد خراسان شد؛ طبل رسوایی مأمون هم زده شد.»
✍ به قلم: عصمت مصطفوی
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠"بازگشت"
وسط خونهتکانی بود مگر کارهایش تمام میشد، هنوز چمدان سفر را نبسته بود، دیگر به نفس نفس افتاده بود.
☕️یک فنجان چای ریخت و وِلو شد روی کاناپه.
📱موبایل را برداشت تا سرد شدن چای سری به پستهای گوشی بزند.
ناگهان دید خبرگزاریها نوشته اند: 😢"مرزهای زمینی به عراق برای نوروز بسته است"
دلش شکست، با آقای حسینی سرپرست کاروان زیارتی کربلا تماس گرفت.
- سلام آقای حسینی کاویانی هستم خواستم بگم مرزها را بستهاند.
- آقای حسینی: نه بناست شبنیمهی شعبان ۲ ساعت مرز را باز کنند، ما باید خودمان را سحر نیمهی شعبان به مرز برسونیم.
- مطمئنید؟ یه موقع نریم و پشت مرز بمونیم؟
- خانم مثل اینکه شما به خودتون شک دارین، وقتی میگم مرز را باز میکنند حتما یه چیزی میدونم
-اَلو...
😡آقای حسینی بدون خداحافظی آنقدر گوشی را محکم گذاشت انگار با پتک تو سر محبوبه خانم زده باشند.
دستش را سمت فنجان چای برد تا شاید بر درد سرش مرهمی باشد اما چای حسابی سرد شده بود.
محبوبه خانم با عجله به سمت چمدان رفت و وسایل مورد نیاز خودش و عباس آقا را درون آن گذاشت.
با چند تا از دوست و آشنایان هم برای خداحافظی تماس گرفت، همه میگفتند مرزها بسته است کجا میخواهید بروید.
شب که عباس آقا از سرکار آمد محبوبه خانم حسابی حرف برای گفتن داشت و یک ریز حرف میزد و از اتفاقات امروز میگفت، که یک دفعه عباس اقا از کوره در رفت و گفت: حالا اگه اجازه میدی دوتا کلمه هم من بگم.
محبوبه خانم بُق کرد و گفت بفرمائید... عباس آقا گفت :خانم، آقای حسینی که الکی سه تا اتوبوس را لب مرز نمیبرد و آواره کند حتما خبر موثقی دارد. یک کم دندان سر جگر بگذار،
حالا بیا بریم شد شد نشد نشد.
بالاخره روز موعود فرا رسید کاروان به سمت مرز مهران حرکت کرد. سحر نیمهی شعبان به مرز رسیدند، زمزمههایی بود که قرار است مرز را باز کنند. دو روز خانمها در یک خانه و آقایان در خانهی دیگر ماندند اما خبری از باز شدن مرز نبود که نبود، روز سوم خبر قطعی رسید که قرار بوده مرز باز شود اما به دلیل مشکلاتی مرز باز نمیشود.
👳♂️روحانی کاروان شروع به سخنرانی کرد و
گفت: گاهی وقتها که به انجام کاری اطمینان نداریم میگوئیم: شد شد، نشد نشد، اما در خانهی امامحسین، شد شد نشد نشد، نداریم بلکه در خانهی امامحسین، نشد هم شد است، درست است شما کربلا نرفتید ولی آقای کَرَم تا همین جا را هم برای شما کربلا حساب میکند.
همه حسابی ذوقشان کور شده بود چون آمده بودند تا شب نیمهی شعبان و تحویل سال را کربلا باشند. بعضی سفرهی هفت سین آورده بودند تا در بینالحرمین پهن کنند، یکی از خانمها رفت و سفرهی هفت سیناش را آورد پهن کرد و همه عکس گرفتند، دیگری شکلاتهایش را پخش کرد، یکی آجیل پخش میکرد، محبوبه خانم هم حناهای بسته بندی را آورد و گفت: اینها را با هزار امید و آرزو با همسایهها بستهبندی کردیم تا بینالحرمین پخش کنم. یک دفعه بغض همگی ترکید.
بالاخره آقای حسینی برخلاف میلش کاروان را برگرداند.
🔅روز ولادت اماممجتبی علیه السلام ، محبوبه خانم در بینالحرمین بستههای حنا را تعارف همسفران کرد و زیر لب میگفت: ✅ شد شد نشد هم شد.
✍️ به قلم : مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 دل باید پاک باشه
🧕 مینا: داداش همه چی که نماز و روزه نیست آدم باید دلش پاک باشه که دل من هم پاکه."
👳♂️محمد داداش مینا به ناخنهایی که مینا کاشته بود نگاهی انداخت و گفت:" اگه همه چی باطنه و ظاهر مهم نیست چرا شما این ناخنها را کاشتی؟ "
🧕 مینا:" خوب قشنگه دیگه."
👳♂️ محمد :" خواهر جون پس نگو دل باید پاک باشه، پس برات مهمه که ظاهر هم قشنگ باشه؟ "
🧕مینا:" عجب! "
👳♂️ محمد:" مگه دروغ میگم؟"
🧕 مینا: "ولی من سر حرف خودم هستم."
👳♂️ محمد:" میخوام ببینم شما هر سال فقط داخل کابینتها رو تمیز میکنی و کاری به کاشی و سرامیکها نداری؟"
🧕 مینا:مگه میشه؛ داداش چه حرفا میزنی.
👳♂️محمد:خوب! الان هم ماه رمضونه و وقت خونه تکونی دله باید ظاهر و باطن رو تمیز کرد دیگه. "
👦 سعید پسر مینا گفت:دایی جون! درست مثل کاشیها و سرامیکها که خانم وطنی میاد تمیزشون میکنه!
👳♂️ محمد:آره دایی جون!
🧕 مینا:خوب خواهرزاده و دایی عَلَیه من شدینا!فعلا قبول، ولی قول نمیدم امسال روزه بگیرم.
مادر: نمیدونم چرا شما دو تااین قدر با هم فرق دارید؟
👦سعید:دایی اینم عمامه تون، بریم مسجد!
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠یتیم
شیرین رو به مادرکرد و پرسید: «مامان جان امروز افطار چی داریم؟»
مادر سر پایین انداخت.
شیرین سوالش را تکرار کرد.
جوابش سکوت بود.
😥بغض گلوی دخترک را فشرد. آهسته گفت: «دوباره نون و پنیر و چای؟!»
«دخترم خوبه همینم هست. بعضیا همینم ندارن بخورن.»
«اما خونه ی همسایه وقت افطار که می شه، بوی غذا های خوشمزه میاد. امروز صبح که تو خواب بودی دوستم اومد درخونه. ازم پرسید افطار چی دارین؟ ما امروز پلو و قرمه سبزی داریم... مامان! من بهش دروغ گفتم. روزه ام باطل شد.» قطره ی اشک از گوشه ی چشمش افتاد.
«مگه بهش چی گفتی دختر گلم؟»
«گفتم ما افطار چلو کباب داریم.خجالت کشیدم راستشو بگم.»
مادردستی برسر دخترک یتیمش کشید: «نه دخترم! روزه ات باطل نشد.»
صدای در خانه قاتیِ صدای پیش آهنگ نماز مغرب از مسجد محل شد.
مادر و دخترنگاهی به هم انداختند.
شیرین چادربه سر به طرف در رفت: «من در رو باز می کنم.»
با دو ظرف غذا برگشت. می خندید:«مامان مسجد نذری داده. اونم چلوکباب.»
✍️ به قلم: عزت سیدمظلوم
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داستانک
@taaghcheh
✅💠نذری
چند ساعتی به افطار مانده بود. زن برای خرید نان تازه راهی کوچه شد. بوی حلیم همه جا پیچیده بود. دختر بچه چادر مادر را به سمت مغازه کشید: «مامان من حلیم میخوام.»
مادر نگاهی به مغازه کرد: «باشه! یه وقت دیگه برات می خرم.»
- مغازه دار از پشت شیشه همه چیز را دید. رو کرد به شاگردش: «این خانومه رو می شناسی؟»
-«آره اوستا! چند تا کوچه بالاتر خونشونه. همسایه ایم.» سر تکان داد:«هِی!»
-«چرا سر تکون می دی؟»
-«شوهرش کارگر ساختمون بود. چند ماهِ پیش از داربست افتاد و مرد.»
شاگردش را با یک ظرف حلیم در خانهشان فرستاد.
پسر زنگ زد: «همسایه نذری آوردم.»
✍️ به قلم: مریم روغنی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠قضاشو بگیر!
مادرسینی غذا را جلوی دختر گذاشت.دختر از روی زمین بلند شد. و کنارپنجره رفت .
-بیا ناهارت بخور دختر گلم!
- من روزه م مامان !
-ضعف می کنی! عزیزم دیروز روزه گرفتی،امروز بخور! یکی نه یکی بگیر.
-مامان من 11 سالمه می تونم روزه بگیرم.
-لجبازی نکن عزیزم! بعدا قضاش را بگیر!
-مامان اجازه بده بگیرم باور کن من می تونم!
-حرف گوش کن دخترم! تو نمی تونی! به عصر نکشیده غش می کنی!
دختر خیره خیره به مادر نگاه کرد بعد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-مامان چرا هفته پیش که خونه مامان بزرگ بودم و تمام روزه هام را گرفتم طوریم نشد.
مادر با تعجب به او نگاه کرد.
- آخه مامان بزرگ افطار و سحری مقوی بهم می داد بعدشم بهم یاد داد که روزا بیشتر استراحت کنم.
✍️ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠مثلِ کِشتی
🔥صدای گریه ی زن از توی خانه می آمد: «یعنی یکی تو این ساختمون نبود، زودتر بفهمه؟! کل زندگیم سوخت.»
مرد چمباتمه زد کنار دیوار. سرش را توی دستانش قایم کرد: «بدبخت شدم. جواب صابخونه رو چی بدم؟»
مرد همسایه سر تکان داد: «ما خبر نداشتیم شما خونه نیستید.» به زن روبروی در اشاره کرد:«خانمم گفت بوی سوختگی میادا، اما فکر کردیم بوی سوختگی غذاست؛ وگرنه زودتر زنگ می زدیم آتش نشانی.»
🌫دود از چهارچوب در، رقصان بیرون می آمد. زن همسایه گردن کشید و توی خانه را دید زد. لب گزید:«هیچی نمونده. همه جا سیاه شده.»
«آدم همسایه داشته باشه و با نداشتنش فرقی نداشته باشه.» کنار چهارچوب در ایستاد:«گریه نکن زن! بالاخره یه خاکی به سرمون می ریزیم.»
زن همسایه از در فاصله گرفت. چادر را روی سر مرتب کرد:«مگه خودتون نگفتید، فکر کنید ما مردیم؟! اصلاً همسایه ندارید؟!»
مرد همسایه کنارش ایستاد:«هیچی نگو! حق دارن ناراحت باشن. به دل نگیر!»
زن نگاهی به شوهرش کرد:«ماه رمضون سال اولی که اومدن رو یادت رفته؟ تازه یادشون افتاده بود توی حیاط بشینن چای و پای سیب بخورن. گفتی ماهِ رمضونه. چیکار کرد؟ کلی توهین بهت نکرد؟ مگه نگفت زندگی ما به شما ربطی نداره؟! صدای طوطی و سگشون پدرمونو درآورد. هر کاری خواستن کردن، راحتم گفتن چهاردیواری اختیاری. سوختن خونه شون هم به ما ربطی نداره.»
زن از پله ها بالا رفت. مرد همسایه نگاهی به در سوخته ی خانه کرد:«اگه کمکی خواستید روی ما حساب کنید.» دنبالْ سرِ زنش رفت. مرد انگشت به دهان به بالا رفتن آن ها خیره شد.
✍️ به قلم: عصمت مصطفوی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 مسجد
خاله ناهید چادرش را برداشت روی دسته مبل انداخت کیفش را کنارش گذاشت و نشست.
راحله دوید توی اتاق و با داد و فریاد بیرون آمد خاله ببین! خاله ببین! 10 تا کارت گرفتم.
خاله با مهربانی گفت :
-ببینم دختر قشنگم !آفرین حالا بگو! برا چی گرفتی؟
- هر روز که می رم مسجد برای نماز بهم یه کارت می دند.
- آفرین چه دختر خوبی که مسجد می ره!
خاله به فکر فرو رفت لبخند تلخی زد:
- امان از این کارت و جایزه ها .
مادر گفت : بچه ها به این چیزا دل خوشن .
خاله آه تلخی کشید و گفت :
-یادش به خیر ! توی مدرسه برای نمره انضباط باید نماز جماعت شرکت می کردیم ما بچه ها خیلی وقتها نماز بی وضو می خوندیم تا کارتمون بدند.
- وای خواهرجون من هیچ وقت بی وضو نماز نخوندم دلم نمی خواست برای کارت نماز بخونم.
راحله آرام کنار خاله نشست و گفت:
- یعنی مامان شما این همه جایزه را از دست دادید.
- من برای خدا نماز می خوندم نه برای کارت !
خاله دستی بر سر راحله کشید وگفت :
-عزیزم همیشه برای خدا نماز بخون نه برای کارت و جایزه.
بعد سه تایی خندیدند.
✍ به قلم :مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠کاسمسا
آنشب افطاری مهمون خاله حلیمه بودیم. چندسالی بود که به روستای مادریم نرفته بودیم. وقتی وارد خانه شدیم بوی آبگوشت افطاری 🥘دماغم را سوزاند. چشمهایم پر از اشک شد: از صبح تاحالا گشنه موندم که آبگوشت بخورم؟!
-هی حمید کجائی؟
صدای حسن نوهی خاله حلیمه بود با یک سینی پر از کاسههای آبگوشت.
-بیابریم اینارو بدیم به همسایهها
حتی شوخی آن هم قشنگ نبود. این کار گرسنگی من را بیشتر میکرد در حالیکه افطاری دلچسبی هم در انتظارم نبود. گفتم: حال ندارم حسن خودت برو... که چشمم به نگاه برندهی مامانم افتاد. غرغر کنان بدنبال حسن راه افتادم.
دم هر خانه که میرسیدیم بوی غذای افطاریش سر و صدای معدهام را بیشتر میکرد. باخودم گفتم: اگه مهمان هرکدام از این همسایهها بودم بهتر از آبگوشت خاله بود. بعد از نماز تا نشستم سرسفره با ناباوری دیدم از بیشتر غذاهایی که بوی آنها دلم را برده بود یه کاسه توسفره هست. مامان که متوجه برق شادی چشمهای من شده بود یکی از کاسهها را جلوی من گذاشت و گفت: بخور پسرم که سنت قشنگ کاسمسای روستا بدادت رسید.
_یعنی همه همسایه ها برا هم غذا می برند .
😅چه جالب
✍️ به قلم مریم اختریان
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 یتیم نوازی
زینب را روی پا نشاند دستی روی سرش کشید .
-شیطون درسات چطوره ؟
- کارنامم همش《خیلی خوب 》شده دایی جون.
خواهرش با سینی چای وارد شد.« بفرمایید داداش ، چه خوب کردید اومدید.»
زینب مرتب از سر و دوشش بالا می رفت صدای خنده اش اتاق را پر کرده بود.
لبخند بر لب خواهر نشست :« برو زینب، کارنامه را بیار نشون دایی بده. »
بعد رو به برادرش کرد و گفت : « خدا خیرت بده ! این بچه چند روز بود نخندیده بود ، هوای پدرش را کرده بود.»
به فکر فرو رفت هرچند کمک مالی زیادی به خواهرش می کرد اما یک ماهی بود که به آنها سر نزده بود و به چند تماس تلفنی بسنده کرده بود.
《ببخشید خواهر خیلی گرفتار بودم سعی می کنم بیشتر به زینب سر بزنم. 》
زینب کارنامه به دست مثل باد در بغل دایی جا گرفت.
✍️ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠خواستگاری
بعد از چند سال، خواستگارِ پولدار برایش پیدا شده بود. رفتند . پشت سرشان را هم نگاه نکردند.
«خدایا! آخه این چه سرنوشتیه که من دارم .»
🍚پای دیگ شیر برنجِ روز بیست و یکم از خدا خواست به دل آن ها بیندازد دوباره بیایند.
«یا علی! جوابمُ بده.»
مادر شب به یکی از دوستان برای بردن نذری زنگ زد. کسی نفهمید به مادر چه گفت؛ اما دست مادر خشک شد. چقدر طول کشید تا گوشی تلفن را گذاشت؟!
«دسی دسی داشتم دخترمُ بدبخت می کردم .»
دختر را نگاه کرد . بغلش کرد.
« مامان، چی شده؟!»
«پسره ... پسره اهل شراب بوده.»
اشک در چشمان دختر حلقه زد. جوابش را گرفت.
برگرفته از س بقره/ ی۲۱۶ «عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.»
( بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] می داند و شما نمی دانید. )
✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 روز اول کار
وارد آسانسور که شد تصویر بی رنگ و روی خودش را توی آینه آسانسور دید، عرق روی گونههایش را پاک کرد و
با خودش گفت: روز اول کاری چه بی رنگ و رو اومدم، هرچند ماه رمضونیه همه بی رنگ و رو هستند. با این فکر به خودش اعتماد به نفسی داد و در آسانسور را با قدرت باز کرد، ولی با دیدن اولین نفر ستون اعتمادش پایین ریخت، چطور زبون روزه اینا اینقدر ترگل ورگلند؟ تازه اونم تو این گرما!
اتاق مدیر شرکت روبروی در آسانسور بود. دختر تا چشمش به مدیر افتاد سریع سلام کرد، مدیر مکثی کرد: سلام، حالتون خوبه خانم مرادی؟ بفرمایید قهوه، و فنجان قهوه را تا ته بالا کشید.
بعد باصدای بلندی گفت: خانم تاکی ایشون همکار جدید شما هستند، راهنمائیشون کنید. صدای قهقهی خنده از آبدارخانه بلند شد، انگار یکی از آقایون شیرینی ازدواجش را پخش میکرد.
"تاکی" که یکی از همان دختران خوش رنگ و لعاب شرکت بود او را به اتاق کنار دفتر مدیر برد و با اشاره به میز رو به رو گفت: این میز شماس، و اینم میزه منه.
بگم براتون چای بیارن؟
-نه ، ممنون، روزهام
"تاکی" ابروهای تتوشدهاش را بالا برد و لبهای ژل زدهاش را غنچه کرد و با صدای شبیه نی نی کوچولوها گفت: عجیجم، مگه چه گناهی کردی که این وقت سال روزه گرفتی؟
دختر آهی کشید و با خودش گفت: گناه را وقتی کردم که برای کار اینجا اومدم.
✍ به قلم : مریم اختریان
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠 مستوفی
خانم باجی مثل هرسال برای پختنِ نانِ ماهِ رمضان خانه ی عروس آمده بود.
مامان آرد می ریخت. همسایه هم هی با دست آرد را فشار می داد. فاطی زیر لب غرید:
«اینجوری که آردی برا خودمون نمی مونه.»
مامان فاطی با همسایه آرد بده بستون داشت. حالا آمده بود قرض خودش را بگیرد.
بابا بعد چقدر وقت، یک گونی گندم آسیاب کرده بود. خانم باجی همسایه را سرجایش میخکوب کرد: «عروس! شما آرد را اینطوری پیمونه میکنی؟! »
فاطی به جای مامان، سرش را به خانم باجی نزدیک کرد و گفت: «ما که !؟ نه ! اما ... »
خانم باجی سرش را ریز ریز تکان داد. رو کرد به همسایه: «قرض شما چند تا تشت آردِه؟»
همسایه که منتطر چنین حرفی نبود بهش برخورد. با لُپ های پُر از بادگفت :«یکی»
خانم باجی سفره آردی را آورد. آرد تَشت را توی سفره خالی کرد. دوباره تشت را پُر از آرد کرد؛ اما بادست فشار نداد .
بقیه ی آرد که تو سفره ی آردی بود را به همسایه نشان داد. لَب های همسایه آویزان شد. مامان که تا حالا ساکت بود گفت: «من همیشه مثل شما پیمونه می کنم خانم باجی.»
همسایه با چشم های قرمزنگاهش را به سمت مامان چرخاند. کارد میزدی خونش در نمی آمد. خودش را جمع وجور کرد.
خانم باجی گفت: «هر جوری قرض می دین، همون جور پس بگیرین! نه بیشتِر، نه کمتِر.»
همسایه با سِگرمه های درهم، چادر را به قدش بست. با یک تکان پهلوانی تشت را برداشت. لبخند رضایت مامان، دیدنی بود.
📖برگرفته از سوره ی
مطففین/ آیه 2.
💫« الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ»
( آنان که چون از مردم کالایی را با پیمانه و وزن می ستانند، تمام و کامل می ستانند. )
✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠بهترین یاور!
دختر آرام نشسته روی نیمکت پارک، به راه رفتن کلاغی روی چمن ها نگاه می کرد.
پسر با رگبار نگاهش، نگاه دختر را دزدید: «بدنم می لرزید که مبادا از دستت بدم.»
لباس مشکی و ریش های کوتاه، نگاه پسر را نافذتر کرده بود.
دختر تاب نیاورد. نگاهش را سُر داد روی یقه ی لباس پسر:«یادته توی جلسه ی خواستگاری به مامان و بابام گفتی خوب تحقیق کنید. تا هر چند وقت که می خواین، رفت و آمد داشته باشیم تا همو خوبِ خوب بشناسیم. زندگی دخترتون رو بند مهریه نکنید. کمک کنید دخترتون با شناخت، وارد زندگیِ من بشه. من می خوام به اندازه ای که در توانم هست به شما وعده بدم.»
«خب؟»
«به حرفت گوش دادم. با شناخت وارد زندگیت شدم. حالا، این جا، بعد از چند ماه که از عقدمون می گذره می خوام مهریه رو بهت ببخشم.»
نگاه پسر روی تک تک اعضای صورت دختر قدم می زد و لبخندش رد پای نگاهش را پاک می کرد.
«شنیدم مهریه ی بخشیده شده حلال ترین ماله. فقط وقتی بچّه دار شدیم، توی اون نُه ماه، مالی که باهاش خورد و خوراکمون رو تهیّه می کنی به نیّت و اسمِ مهریه باشه. دلم می خواد بچّم با حلال ترین مال شکل بگیره و رشد کنه.»
پسر به یاد جواب حضرت علی در روز اول عروسی اش به پیامبر افتاد. وقتی که پرسید همسرت را چگونه یافتی؟ زیر لب زمزمه کرد: «بهترین یاور بر اطاعت خدا!»
دختر چادرش را جلو کشید:«چی؟»
«پاشو نزدیکِ افطاره… پاشو که این اولین شب قدریه که با همیم!»
✍️ به قلم: عصمت مصطفوی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠پشمک
اصرار داشتم روزه هام را کامل بگیرم.
یک سال چند تا روزه ها را کامل گرفتم.
آماده می شدم برای وقتی که نُه ساله شدم.
با مامان خیلی صحبت کردم: «سال دیگه نُه سالم می شه. دوست دارم امسال همه ی روزه هام را کامل بگیرم که سال دیگه راحت همه ی روزه هامو بگیرم.»
«من که حرفی ندارم . اگه تو طاقت داشته باشی و بتونی روزه بگیری. از خُدامه مثل من روزه بگیری. خوشحال میشم.»
«دیگه اصلاً سر یخچال نمیرم.»
«هی نمی گی الان دلم یک کاسه ی آب خنک می خواد؟»
«نه!نه!نه!»
ای وای چقدر باهم قول و قرار گذاشتیم.
دیشب فهمیدم که بابام پشمک و زولبیا خریده؛ اما تو ماشین جا گذاشته.
«خانم، حواست باشه وسایل را از تو ماشین برداری.خراب نشه. امسال تابستون خیلی هوا گرم شده. نَمونه توماشین.»
حرف بابام را موقع مسواک زدن شنیدم .
چند دقیقه دیگر بیشتربه اذان نمانده بود.
خیلی پشمک دوست داشتم. بعد از سحری کمی خوابیدم . اما از فکرش خوابم نبرد.
یواش از اتاقم بیرون آمدم.صدای بابام را شنیدم. هر روز قبل از رفتن سر کار، قرآن می خواند. چراغ آشپزخانه خاموش بود. با خیال راحت، یواش رفتم تو حیاط. در ماشین را باز کردم.
یک جعبه ی چهارگوش سفید کوچک به همراه یک جعبه بزرگ روی صندلی عقب جا خوش کرده بودند.
می دانستم پشمک توی جعبه کوچک است. درش را باز کردم . پلاستیک روی آن را کنار زدم . یواش چند بار کمی از پشمک را با انگشت شصت وسبابه برداشتم. تو دهانم هل دادم. دور و برم را نگاه کردم . همه جا امن و امان بود. در جعبه رو بستم .
بابا صدا زد : «خانم شما رفتی سر ماشین؟ »
«نه چطور مگه؟»
«فکر کنم صدای در ماشین اومد.»
«خوب شد گفتی .الان میرم وسایل را برمیدارم.»
از صدای پای مامان روی نوک پنجه هام دویدم پشت بُشکه.
مامان در عقب ماشین را باز کرد. جعبه ی پشمک و زولبیا را روی هم گذاشت.همانطور که دستش به در بود آن رابست .
نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بیاد. کمی صبر کردم. هواکمی روشن شد. یواش یواش به طرف اتاق رفتم.
ساعت یازده ، خیلی گشنه ام شده بود . رفتم تو آشپزخانه، به مامان بگم چه کاری کردم . من روزه نیستم.
چشمش که به من افتاد؛ لبخند زد.
«قربون دختر صبور خودم برم.»
هربار از دختر روزه دارش تعریف می کرد، من آب میشدم. از مامان خجالت می کشیدم . اون روز تا شب چیزی نخوردم .
مامان ظهر آمد ؛ تو اتاق. دستش را به در تکیه داد. سرش را کج کرد. با لبخند ملیحی نگاهم کرد: «خوبی؟نمی خوای ...» حرفش را قطع کردم : «روزه ا م رابخورم .»
«خب نگرانتم.»
«نه مامان جون! خوبم. برو بخواب.»
«تنها روزی که چیزی نخوردم.»
حواسم به پشمک بود؛ دیگه حواسم به گرسنگی و تشنگی نبود. انگار اون روز یه روز خاصی بود. امتحان سختی بود. از اینکه با آن همه قول وقراربا مادر چطورراحت ، گول خوردم. 😥
✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠روزه شک دار
💅خاله روی مبل نشسته بود و مات و مبهوت به گوشه ای خیره شده بود اعظم رو به او کرد و گفت:
-خاله جان خیلی زحمت کشیده بودید!
جوابی نشنید ،با تعجب به او نگاه کرد با خودش گفت:«چی شده ؟مهمونی که مثل هر سال خوب برگزار شد.»
بشقابهای شسته شده را خشک کرد و روی هم چید و زیر چشمی مراقب خاله بود.
پتوهای دور سالن را جمع کرد و جارو را روشن کرد خاله با صدای جارو به خودش امد از جا بلند شد «اعظم جون دستت درد نکنه خاله! خودم انجام می دم.»
جارو را گرفت با حرص همه جا را جارو زد .
اعظم سینی چایی را روی میز گذاشت. «بیاند خاله یه چایی داغ می چسبه !»
خاله نشست آهی کشید.
-چی شده خاله ؟ ناراحتی!
-تشنگی و گشنگی را تحمل می کنند مثلا روزه اند.نمی شه بهشون حرف زد!
-منظورتون چیه؟
-ندیدی چندتاشون ناخن کاشته بودن، یعنی با سوادند اما احکام نمی دونند ؟
-نه خاله جون ! خانم آرایشگر می گفت که اشکالی نداره حکمش پرسیده بود.
خاله سرش را بالا کرد با نیشخند گفت:
-والا من نمی دونم آرایشگره از کدوم دفتر مرجع تقلید پرسیده! من که تماس گرفتم گفتند وضو و غسل نداره.
اعظم به فکر فرو رفت. به انگشتانش نگاه کرد. بعد رو به خاله کرد و گفت:
-وای خاله چه درد سری شد یعنی وضو و غسل و مسح قرآن و... همه چیز مشکل دار می شه ؟ من که نمی خوام روزه شک دار بگیرم .
خاله دست روی شانه اعظم گذاشت و گفت: کاش همه حکم خدا را به زیبایشون ترجیح می دادن .
✍️ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠زبون بسته ها
همش به زندگی مجردی مباهات می کرد
🐶می گفت هیچ کس وفا ندارد دو توله سگ خریده بود و به آغوش می کشید .
شب بود غذای سگها را داد آنها را داخل حیاط فرستاد .
سرش درد می کرد یک کم گیج می خورد از روی تخت به زمین افتاد نفسش بند امده بود با صدای ضعیفی گفت:« کمک، کمک »
اما کسی صدایش را نشنید.
دستش حس حرکت نداشت به سختی خودش را روی زمین کشید.
گوشی را برداشت زنگ زد.
-خواهر کمک، کمک ؟ گوشی از دستش افتاد.
پرستار اورژانس نبض را گرفت.
خواهرش سراسیمه پرسید: چی شده آقا؟
-نگران نباشید خانم !
خواهرش روی دستش زد :«تا کی میخوای تنها بمونی! آخه مجردیم شد زندگی، جون به سرشدم تا رسیدم .»
روی برانکار خوابیده بود که سگها به طرفش آمدند. با دست به خواهرش اشاره کرد.
خواهرش برگشت: « زبون بسه ها .»
یک مرتبه حس کرد سگهای با وفایش از خودشان هم نمی توانند مراقبت کنند..
✍️ به قلم: مریم حقیری
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh
✅💠عیدی
«این کت، آسینش کوتا شده. دکماشَم بسته نیمشه.»
دستی روی سر پسر کشید: « خوندل نباش. خودم یه فکری می کنم.»
سال اولی بود که توانسته بود؛ بیشتر روزهایش را بگیرد.
«چه فکری؟ آقاجون پول نداره. مگه چند روز، تا عید فطر مونده؟»
«عزیزم برا عید کت میخوای. خودم برات دُرُسِش می کنم.»
صبح عید بی حوصله و کسل از خواب بیدار شد.
مادر لباس تکراری، اما خوشگِلَش را پوشیده بود. کنار بساط سماور نشسته بود. قوری را از روی سماور برداشت. چای را تا نصفه توی استکان های لب طلایی کمر بارک ریخت . پسر انگشت اشاره ی مادر را دنبال کرد.
میخ بالا ی تاقچه خالی نبود. کتی به آن آویزان بود.
«عزیزم! بوپوش . بیبین اندازِس.»
گل از گُلَش باز شد. پدر و مادر را نگاه کرد. قدش به میخ نرسید. با سختی دستش را به کُت زد. کت روی دستش افتاد.
کت را برانداز کرد. اندازه ی اندازه بود. دکمه هایش هم بسته می شد. تمیز و نو . بوی عطر آشنایی میداد. تعجب کرد.
قبلاً این کت را دیده بود؛ اما نه به این اندازه. دست به دهان گرفت. به قالی رنگ رفته خیره شد .
عید سال های قبل را در ذهنش مرور کرد . همان کُت توسی رنگ پدر. به پدر نگاهی انداخت.
«من مهم نیسَم .خوبس کُت منو درستُ راستش کنی برا پسره. عیدِ دیگه!»
این را وقتی گفت که مادر را آشفته و نگران پسر دید.
« وَإِذَا أَذَقْنَا النَّاسَ رَحْمَةً مِنْ بَعْدِ ضَرَّاءَ مَسَّتْهُمْ.» (و چون مردم را پس از رنج و آسیبی که به آنان رسیده، رفاه و آسایشی بچشانیم.) س یونس / ی۲۱
✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
@taaghcheh