eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
994 ویدیو
445 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 اسراف امام رضا علیه السلام می فرمایند: «چرا اسراف می‌کنید؟ مگر نمی‌دانید که خداوند اسراف‌کنندگان را دوست ندارد؟» بچه های نازنین کلیپ بالارو👆 ببینید تا با این حدیث بیشتر آشنا بشید👌 🔹 گوینده وتدوین:نفیسه شامحمدی @taaghcheh
✅💠 دین جدید! روی پشت بام ها پر بود از مردان. زنان در کوچه، پس کوچه ها ایستاده بودند. وارد حیاط شد. عصا به دست! پاچه ها تا ساقِ پا تا خورده! دنباله ی عمامه ی سفیدش روی سینه افتاده! پا برهنه قدم برداشت. به آسمان نگاه کرد:« الله اكبر، الله اكبر، لااله الاالله، و الله اكبر، الله اكبر و لله الحمد، الله اكبر علی ماهدانا! » -:«ذکرش با ذکری که سال های پیش از پیشوای نماز عید می شنیدیم فرق دارد.» -:«لباس هایش را ببین! چقدرساده!» -: « با پای برهنه. انگار نه انگار ولیعهد است.» سر به زیر انداخت. آرام قدم برداشت. در را باز کرد. در آستانه ی در ایستاد. به آسمان نگاه کرد: «اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ عَلی‏ ما هَدانا وَ لَهُ الشُّکْرُ عَلی‏ ما اوْلانا!» -:«این همه سال در مرو نماز عید فطر برگزار می شد؛ اما امسال، انگار برای اولین بار است که به نماز عید فطر می روم.» -:«او امام است. سال های پیش نماز به آدابِ شاهانه ی مأمون بود، نه به آداب دین اسلام.» پیرمرد خم شد و کفش ها را از پا در آورد:«گویی دین جدیدی آروده است!» جوان نگاهش را دور تا دور جمعیت چرخاند:«اگر مأمورانِ مأمون این حرف ها را بشنوند... » مرد به انتهای جاده اشاره کرد:« آن جا... در حال رفتن به سمت کاخ مأمون هستند. از آن روزی که امام وارد خراسان شد؛ طبل رسوایی مأمون هم زده شد.» ✍ به قلم: عصمت مصطفوی @taaghcheh
✅💠 پیامبر اعظم از دیدگاه دانشمندان اسلام 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 پیامبر در جمع مردم 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 « عمو ایوب» همه به آن طرف خیره شده بودند و اشک می ریختند. جمعیت آنقدر زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود. افرادی با لباس نظامی ایستاده بودند و با خشونت مردم را با چوب و گاهی دست خالی پس می‌زدند. بچه ای نحیف، دست پدرش را چسبیده بود و سعی می‌کرد روبه‌رو را ببیند. گویی اولین بار است که چنین جایی می آید. در نظرش شاید یک شهربازی بزرگ آن طرفِ جمعیت بود و یا شاید جمعه بازاری شبیه به جمعه بازار شهرشان. در ذهنش مدام دنبال جواب میگشت. دست دیگرش را به لباس پدر کشید و گفت: بابا دارم خفه میشم، بغلم کن. پدر بی درنگ او را در آغوشش گرفت. پسرک سرهای تراشیده شده و حتی پرموی مردان و چادر های رنگارنگ زنان را به خوبی می‌دید. انگار بالای قله کوه رفته بود. حالا می توانست آن دور دورها را ببیند. با دقت به محل توجه مردمی که گریه میکردند نگاه کرد. ولی نمی فهمید چه خبر شده است. آنجا که چیزی نبود. فقط چند قبر خاکی...! نسیمی آرام، ولی گرم شروع به وزیدن کرد و آویز پشت سربند پسرک را که روی آن نوشته شده بود « یا حسن مجتبی» به تکان خوردن وادار کرد. پسرک نگاهی به پدر کرد و گفت: برای این مرده ها دارید گریه می کنید؟ پدر که اشک روی گونه هایش تیله وار می غلطید گفت: اینا آدمای بزرگی هستن. درسته قبرشون خاکیه ولی این چیزی از خوب بودنشون کم نمیکنه. ما دوباره براشون گنبد خوشگل میسازیم، مثل گنبد امام حسین. اونجا رو که یادته؟ پسرک گفت: آره یادمه. لبخندی زد و ادامه داد: خونه رفتیم به عمو ايوب بگو‌ بیاد براشون درست کنه، مگه خونه ی ما رو اون درست نکرده؟ اما سکوت پدر او را هم ساکت کرد. و هر دو به قبر های بدون بارگاه و نگهبانان بددهان و بی ادب خیره شدند. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 وجود کهکشان وار 🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی @taaghcheh
AUD-20211003-WA0024.mp3
8.39M
✅💠 روایت پیامبر اکرم و اهل بیت مطهرش صلوات الله علیهم اجمعین 🔹تولید و تدوین : علی نوربخش @taaghcheh
✅💠 "سوزِ دل" صدای نقّاره‌خانه را دوست داشت فکر می‌کرد آهنگ موسیقیائی نقاره دارد درد و دلِ سوزناکِ خود را با سوز و گداز با امامش در میان می‌گذارد. غبطه خورد به حال نقاره‌ها و نقّارهزن‌ها. دلش می‌خواست مثل نقّاره‌ها تمام دردهای ناگفته‌اش را بلند فریاد بزند اما کسی از راز و رمزش آگاه نشود. زمان زدن نقاره‌ها در صحن آزادی ناله‌اش را آزاد کرد و در بلبشوی صداهای در هم افتاده‌ی نقاره‌ها او هم دردهای خود را واگویه کرد. نقّاره زدن که تمام شد، سبک شده بود همچون قاصدکی سبکبال. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 گردن کلفت 🔹قسمت اول گنده لات محل بود. گردنشو تبر هم نمی زد. صدای خش دار دوحنجره ای، بدنی زیادی ورزیده و قوی. قدی بلند و صورتی گندمی، با سبیلی ناصرالدین شاهی، تا همین اندازه کافیه. فیلم قیصر که تحلیل نمی کنیم!!!. اسمش حسین بود . تازگی ها، محض قلدری، زده بود، گردن یه بنده خدایی رو عیب دار کرده بود و اهل محل، گرچه ازش می ترسیدن، اما بمحض دیدن جمال دلربای داش حسین، همه جوره، پاچه خواری و چرب زبانی، ازش تعریف و تمجید می کردند و با دستپاچگی می رفتند دنبال کارشون. یک روز، حسین، مثل روزهای قبل، سر کوچه ایستاده بود‌‌ تا زورگیری کنه و نسق بگیره. ولی ناگهان، پیرمردی لاغر اندام ، به اسم کوچکش، حسین آقا صدایش کرد. حسین اومد بخودش بیاد، پیر مرد، دوبار دیگه هم ، حسین آقا حسین آقا ، گفت و حسین با چهره ای در هم، در حالی که بزور خودش رو کنترل می کرد گفت: فرمایش، ؟پیرمرد، آدرسی رو بصورت شفاهی، به حسین تفهیم کرد .‌ و ازش خواست تا یا دنبالش بره ، یا خودش فورا هرطوری می تونه بره. حسین تا بخودش بیاد، دید دم در یه خونه خشت و گلی قدیمیه. درب آهنی و کوچک خونه نیمه باز بودو حسین، با هل دادن در ، هیکل قناصشو چپوند توی خونه. اولش با بی حوصلگی، صدای نخراشیده شو گذاشت روسرش که : های کسی نیست؟ جواب مارو بده؟ که همون پیرمرد نحیف جلوش سبز شدو بی مقدمه بطرف اتاقی ساده اما تمیز و مرتب، راهنماییش کرد. حسین می خواست با کفش وارد اتاق بشه که پیرمرد، ازش خواهش کرد تا کفشاشو در بیاره و داخل اتاق بشه. حسین با دلخوری کفشاشو درآورد و داخل اتاق شد. به محض ورودش، یه پیرمرد لاغر اندام نورانی از جاش پاشدو بهش سلام کرد .بقدری سیمای جذاب پیرمرد در حسین اثر کرد که برای اولین مرتبه عمرش، به اته پته افتاد و سلام نجویده ای کرد و یادش رفت بشینه. پیرمرد نورانی، با لبخندی ازش خواست بره و نزدیکش روی پتو بشینه. پیرمرد یه چایی خوشرنگ به حسین تعارف کرد و بی مقدمه گفت: حسین آقا، همین امشب پای پیاده راه میوفتی و میری سمت مشهد. حسین زل زده بود به پیرمرد ولی زبونش یارای حرکت نداشت تا یه فحشی بده یا دلیل این دستور پیرمردو بپرسه.‌پیرمرد ادامه داد: به مشهد که رسیدی، میری کله پزی بامداد. پیش اوس حبیب آقا نامی. اون بهت میگه چکار کنی. بعدش، از زیر پتوی خودش، بیست تومن درآوردو به حسین داد. آخرشم گفت: دست خدا بهمراهت. ما ازت بی خبر نیستیم. ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
✅💠 گردن کلفت 🔹 قسمت دوم حسین چایی نخورده، گیج و هاج و واج، زد بیرون و تا یک ساعتی، نمی دونست باید چکار کنه و از کدوم طرف بره. زمستون کم بارون و سردی بود و هوا، سوز گزنده ای داشت. بالاخره تصمیمشو گرفت و راه افتاد. خیلی سختی کشید .سرمای هوا هم مزید برعلت شده بود. فقط چهار شبانه روز راه رفتن و سرمای هوا و شبگیر شدن های پیاپی و حمام نرفتن، کلافه اش نکرده بود، بلکه پاهاشم تاول زده بودند و این جوون مغرور و سختی نکشیده رو حسابی، مگسی کرده بود.‌تصمیم گرفت، به مشهد که رسید، حساب اوس حبیب و رو بذاره کف دستش که دیگه اونو اینجوری آواره نکنه. نزدیکی های ساعت ۸ صبح به مشهد رسید و یک راست رفت سراغ اوس حبیب کله پزو خودشو معرفی کرد. اوس حبیب با مهربونی براش آب آورد تا دست و صورتشو بشوره.بعدشم به اندازه سه نفر آدم دهن دار، براش سیراب شیردون و مغز و زبون و بناگوش آورد. یه کاسه بزرگ هم آبگوشت و نون آورد تا تیلیت کنه و بخوره. حسین شده بود خود قحطی زده ها، چند شبانه روز گرسنگی، اشتهاشو، اژدها کرده بود. خلاصه هر طوری بود، از میز دل کند و دوسه تا لیوان چایی نبات داغ ریخت توی خندق بلا و سبیلشو پاک کرد.‌خواب بیچاره اش کرده بود. اوس حبیب پشت مغازه، یه جای خواب آماده کرده بود و حسین تا آخرشب، مثل یک مرده بی حرکت خوابید و خرو پف کرد.از خواب که بیدار شد، اوس حبیب براش یه دست لباس تمیز آورده بود.‌شاگرد اوس حبیب، با ترس و لرز، حسین رو بطرف حمام عمومی راهنمایی کرد. حسین ترو تمیز و سرحال، اومد مغازه اوس حبیب و بی مقدمه گفت: فرمایش، اوس حبیب به آرومی به حسین گفت: شما میرین حرم امام رضا و یه دعوای جانانه با حضرت میکنید تا بگم بعدش چکار کنید. حسین، عصبانی با غرشی به اوس حبیب گفت: اینهمه راه نیومدم که یقه و یقه کشی کنم اونم با پسر پیغمبر. درسته که ما لاتیم و بی نماز. گاهی هم زهره ماری می خوریم .ولی حرمت امام رضا سرمون میشه. اوس حبیب گفت: امام رضا سر سیاه زمستون آواره ات کرده. برو لااقل ببین چرا این کار از امام، سر زده.‌این حقته. حسین به اتفاق شاگرد اوس حبیب رفت حرم. اولش واقعا قصد دعوا داشت.طلبکار بود از امام رضا. ولی هرچه کرد، زبونش به دعوا و طلبکاری نچرخید. یه وقت حسین متوجه شد دید ، مردم دوره اش کردن و خودشم به پهنای صورت اشک می ریزه. جوری که سبیلش، خیس خیس شده. حسین خودشو جمع و جور کرد و سلام داد و بدو برگشت مغازه اوس حبیب. اوس حبیبی در کار نبود. کله پزی ام اونجام نبود انگار سالها توی اون محل، کله پزی نبوده.‌ متحیر و سرگردون، برگشت حرم. دادو گذاشت روسرش که این دیگه چه بازیه با من می کنی امام رضا؟! داشتیم؟! شومام بله؟! خلاصه، از راهی که اومده بود یک راست برگشت تهران. و رفت سراغ پیرمرد نورانی، پیرمرد بعد از زیارت قبولی گفت: حسین آقا شما از امروز طلبه حوزه هستی. این انتخاب امام رضاست. الانم میری فلان مدرسه و خودتو معرفی می کنی. یا علی. حسین بی اختیار راه می رفت. نمی دونست داره چی پیش میاد. فقط یکدفعه متوجه شد، وسط حیاط مدرسه است. فرداش پذیرش شده بود و حسین ، همون گردن کلفت عربده کش گردنه ببند، شده بود آهوی رام دست امام رضا. بعدها حسین، منبری و عالم بزرگی شد. اونقدر عزیز شد که شبهای قدر یک ملت، با دعا و گریه و توسلات اون به فجر نزدیک می شد. السلام علی علی ابن موسی الرضا. ✍ به قلم : محمد رحیمی @taaghcheh
✅💠 دیدگاه علمای اهل سنت در مورد امام رضا علیه السلام 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
مومونا.mp3
10.02M
✅💠 داستان کودکانه مومونا ⬅️ از سری داستانهای امام حسین علیه السلام 🔹 تولید و تدوین : معصومه بلکامه @taaghcheh
✅💠 "آرزو" خانم شهبازیان کفشدارِ امامزاده محل‌شان بود، آرزو داشت روزی کفشدار حرم امام رضا باشد ولی با وجود شرایط خادمی امام رضا می‌دانست شرایطش را ندارد. چند سالی بود خادمیار شده بود سالی دو بار در مناسبت‌های ویژه ساک سورمه‌ای کوچکش را می‌بست و با ایران خانم دخترِ همسایه‌شان می‌رفتند مشهد، این بار روز شهادت امام رضا را انتخاب کرده بودند. حرم مملو از جمعیت بود، روزی که شیفت خادمیاریش بود قبل از رفتن سر شیفت، اول به حرم امام رضا رفت، در راه بازگشت پیرزنی که نوه‌‌هایش را گم کرده بود و کفش خودش و نوه‌هایش در دستش بود از خانم شهبازیان خواست تا مواظب کفش‌هایش باشد تا برود و نوه‌‌هایش را پیدا کند او هم قبول کرد، ساعتی گذشت از پیرزن خبری نشد که نشد. نزدیک ظهر پیرزن با دو بچه که گویا نوه‌هایش بودند برگشت خانم شهبازیان خواست لب به شکوه باز کند و بگوید از شیفت باز مانده است که یکدفعه یاد آرزوی همیشگی‌‌اش که کفشداری حرم بود افتاد و چیزی نگفت. پیرزن با شرمندگی گفت: «الهی حاجت روا بشی مادر، بار اولم هست که بدون همراه و تنها اومدم مشهد. همه‌ی صحنا و رواقا رو باهم قاطی کردم، را به حالم نمی‌بردم حلالم کن مادر. -خانم شهبازیان : «اشکالی نداره مادر، انگار مادر خودمید چه فرقی می‌کنه.» - پیرزن : «از وقتی پسرم با دو بچه طلاق گرفت نه حال و روز خوشی دارم و نه هوش و حواس درستی، بازم به همین آقای رئوف منو ببخش!» ✍ به قلم : مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 پاسخ به شبهات تاریخی کربلا ⬅️ اثبات وجود حضرت رقیه سلام الله علیها در شام و ۹ منبع معتبر 🔹تولید و تدوین : حمیدرضا شمسایی @taaghcheh
✅💠"داغدار" مادرش را تازه از دست داده بود حسابِ بانکِ عاطفیَش صفر شده بود. دوستش زهرا خانم پیشنهاد داد، بروند مشهد و استخوانی سبک کنند تا داغش سبک شود. دلش را به دریا زد و پیشنهادِ زهرا خانم را با همسرش آقا بهرام در میان گذاشت. آقا بهرام اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: «دیگه لازم نیس با این زهرا خانم رابطه داشته باشی، چه نسخه‌هائی می‌پیچه، شما کی تا حالا بدون من و بچه‌ها رفتی مشهد که حالا بار دومت باشه، این زهرا خانم شرایطش با شما خیلی فرق داره.» از گفته‌ی خودش پشیمان شد. زهرا خانم هم ثبت‌نام کرد و رفت مشهد و از داخل صحن‌ها تماس تصویری گرفت تا تسلّی خاطر عاطفه خانم باشد، غافل از اینکه با این کار دل عاطفه خانم بیشتر می‌سوخت و با دلِ شکسته قندهائی را که آقا بهرام خریده بود را می‌شکست و آرام اشک می‌ریخت. آن روز آقا بهرام زودتر از همیشه به خانه بازگشت. دوستِ آقا بهرام برای ماشینش یک خریدار در شهر قم پیدا کرده بود. عاطفه خانم موضوع را که فهمید، قند در دلش آب شد، قندها را رها کرد و رفت خودش و بچه‌ها را مهیای سفر کرد و با هم دم در ایستادند منتظر آقا بهرام. - آقا بهرام: «کجا بسلامتی؟» - عاطفه خانم : « زیارت تنهایی نداریم، آقامون گفتن زیارت فقط خونوادگی» - آقا بهرام: « من که برا زیارت نمیرم خانوم.» آقا بهرام بالاخره با اکراه همسر و فرزندان را با خود برد و آنها را گذاشت دم پل آهنچی تا خودش برود دنبال فروش ماشین.» عاطفه خانم سلامی داد و وارد حرم شد صدای روحانی را شنید که می‌گفت: «امام رضا فرمودند: هرکس خواهرم را زیارت کند مرا زیارت کرده.» دلش آرام گرفت. ✍ به قلم : مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 فتوکلیپ|"مَشهَدُ الرِضا" ⏯ همخوانی استدیویی زیبا 🔸به همراه تصاویر ناب حرم مطهر رضوی🔸 ◾️ویژه ایام شهادت حضرت امام رضا علیه السلام 🎧اجرا همخوانی: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🔹 تولید و تدوین : دانیال دفتری @taaghcheh
✅💠 در آیین پیامبر بزرگ ما توقف معنا ندارد 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم... 🌹🌹علی موسی الرضا ....🌹🌹 🔹تولید و تدوین : فاطمه زمانی @taaghcheh
روضه خانگی 1.mp3
6.84M
✅💠 روضه خانگی٢ 🔹 تولید و تدوین: علی نوربخش ⬅️ گوینده: سرکار خانم آنتیکی @taaghcheh
✅💠 درس بزرگ پیامبر اسلام 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 پیامبر اسلام معلم همه نیکی ها 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠فرض کنیم قیامتی وجود ندارد. مناظره امام رضا علیه السلام یا منکرین قیامت 🔹تولید و تدوین : حمیدرضا شمسایی @taaghcheh