⚫️🔷صف عاشقی
توی صف ایستاده بود اما بر خلاف همیشه دیگه این پا و آن و پا و نُچ نُچ نمی کرد فقط روی زبانش ذکر یاحسین بود مروارید اشک از چشمانش جاری بود نفر مقابلش برگشت ماسکش را عقب زد و گفت:«والّا چه روزگاری شده برا ورود به هیئت هم باید داخل صف ایستاد.» خادم ها یک نفر که خارج می شد به یک نفر دیگر اجازه ی ورود می دادند؛ بیاد صف ورود به حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام، باب السلام افتاد:
- سلام آقا
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
#عزاداری_و_عقائد
@taghcheh1399
⚫️🔷 همسایه ی مسجد
همیشه وقتی می خواست آدرس منزلش را بدهد می گفت:«همسایه ی مسجد هستیم» و علی الظاهر به این امر افتخار می کرد و می گفت:«همسایه ی خدا هستیم» اما در دلش طوفانی بود که آیا ممکن است واقعا همسایه خدا باشد؟ چگونه؟ تا اینکه در هیئت شنید پیامبر فرمودند:«در روز قیامت، خداوند ندا می دهد همسایگان من کجایند؟» فرشتگان می پرسند:«چه کسانى را سِزد که همسایه خدا باشند؟ندا مى رسد: آبادگران مسجدم»
کنز العمال ج۷، حدیث۲۰۳۳۹، ص۵۷۸
⚜️انما یعمر مساجد الله من امن بالله و
الیوم الاخر و اقام الصلوة و اتی الزکوة و لم یخش الا الله فعسی اولئک ان یکونوا من المهتدین؛
مساجد الهی را تنها کسی آباد میکند که ایمان به خدا و روز قیامت آورده و نماز را بر پا دارد و زکات را بپردازد و از چیزی جز خدا نترسد، امید است چنین گروهی هدایت یابند»توبه/۱۸
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
#عزاداری_و_قرآن
@taghcheh1399
⚫️🔷داستانک مَجمَع
دوست داشت برای عزای امام حسین قدمی بر دارد. اما...
دستش خالی بود . امسال....
مامان مرغ سیاهه را خیلی دوستش داشت . داد به عباس آقا، قصاب محله کُشت. روز تاسوعا پرهایش را کَند .توی قابلمه مسی زیر خل۱ کرد .بوی نان تازه مطبخ را پر کرده بود.
صبح سبزی های تو باغچه را چید. توی یانِه۲ خوب کوبید وله کرد. با تخم مرغ هایی که ، جمع کرده بود؛ کوکوی خوشمزه ای پخت.
نزدیکی ظهرعاشورا ، مَجمع۳ را گذاشت؛ روی ایوان۴ . همه رادرمجمع چید. مرغ را وسط گذاشت . بقیه را دور تا دور. پلو ،کوکو، سبزی خوردن، نان تازه و ماست . سفره کرباسی که بوی نویی داشت روی غذا انداخت.
بابا گفت: انشالله قبول باشه. مامان با گوشه چارقدش، اشک چشمش را پاک کرد. درحالیکه کمک میکرد مجمع را بلند کنه، گفت: انشالله. اینها حلاله و با تلاش خودمون به دست آمده .فقط برا خشنودی دل مادرش زهرا(س).
بابا مجمع سنگین را با یاعلی روی سرش گذاشت . من هم خوشحال دنبالش . این رسم هر سال مردمه.
هر کسی یک مجمع غذا توی مسجد میاره.
پی نوشت:
۱(زیرآتش پختن)
۲(هاون سنگی )
۳(سینی گرد بزرگ مسی)
۴( مکانی بالاتراز حیاط )
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / مهری سادات میرلوحی
#عزاداری_عقاید
@taghcheh1399
⚫️🔷پرچم سیاه
به ساعتش نگاه کرد و گفت:« آخ دیرم شد امروز بیشتر ورزش کردم »
قدم هایش را تند تند برداشت از کنار چند نفر که مشغول ورزش کردن بودند گذشت از پارک بیرون آمد نسیم صبگاهی صورتش را نوازش می داد خواست از خیابان عبور کند چشمش به مقداری میخ ریز افتاد که در کف خیابان ریخته شده بود « اینا را کی اینجا ریخته ممکن بره تو تایر یه ماشین »
به اطراف نگاه کرد کسی نبود با خودش فکری کرد « ولش کن دیرمه» به راهش ادامه داد میخ ها مرتب جلوی چشمش رژه می رفتند .
به ساعتش نگاه کرد « اگر الان نرم دیر می رسم »
چشمش به پرچم سیاه نصب شده روی دیوار افتاد که رویش نوشته بود «لبیک یا حسین » با خودش گفت :« باشه امروز صبحانه نمی خورم» برگشت و میخ ها را جمع کرد .
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
#عزاداری_تربیت_دینی
@taghcheh1399
⚫️🔷بازی بچه ها
به نام خدا
با پدرم رفتیم مسجد. خودشان پارچه سیاه ها را زدند، به ما بچه ها گفتند« گرد قرآن ها را بگیرید.» مشهدی رضا، پدرِ مسجد را می گویم. دم به دقیقه آتش اسفند را تازه می کرد. طبق عادت تا چشممان بهش افتاد، دستش را بوسیدیم. او هم روی سرمان دست کشید و کشمش مان داد.
حواس شان که ازما پرت شد، رفتیم روی پشت بام، به کبوتر بازی. مشهدی داد زد.« سر به سر این زبان بسته ها نگذارید» مگر گوش می دادیم؟ با آن پای لنگش پله ها را بالا آمد و فرستادمان پایین. دست بردار نبودیم. پریدیم توی حوض وسط حیاط و آب بازی کردیم. « بیا بیرون. با این سر و وضع مامانت خانه راهت نمی دهد» بابا راست می گفت. مثل موش آب کشیده یک گوشه آفتاب سر پا ماندم تا خشک شوم.
مردها با هم گرم صحبت بودند.
«محرم امسال با بقیه سال ها فرق دارد ... .
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / آزاده اسکندری
#عزاداری_مسجد
@taghcheh1399
⚫️🔷لاجوردی
سینی لاجوردی شیشه ای بین در و دیوار گیر کرد و شکست. کاسه ی چینی اسفند ومنقل هم قاطی ظرف های شکسته شد:«وای... این سینی، یادگارِی بود.»
یک دفعه نفهمیدچی شد؟
هاج و واج ظرف شکسته و زغال های سرخ شده را نگاه کرد . «خُرد و خاکشیر شد. چطور زغالا رو جدا کنم؟»
بچه ها سرا سیمه خودشان را به زن رساندند.
پسری که ۲ هزاری دستش بود ؛ جلوتر آمد:«چرا اینطوری شد؟»
زن نگاهش افتاد به پول عرق کرده ی توی دست پسر.
یادش به چند دقیقه پیش افتاد
وقتی سینی اسفند را آورد بیرون اما، دهانش باز ماند . دسته سینه زنی رفته بود . فقط چند تا پسر شش هفت ساله دور هم ایستاده بودند .و با زنجیر هایشان بازی میکردند.
دلش را به دریا زده بود
:《 باداباد من می خوام این اسفند به دسته سینه زَنا برسه.》
سینی اسفند را با هزار دل دل کردن داده بود دست بچه ها. انگار تمام دنیا را بهشان داده بودند .
دیده بود ، تو برگشتن ، با چه اشتیاقی یکی از پسرها بقیه ی اسفند را روی آتش ریخت و جلوی پسر سینی بدست را، دود گرفت .
بعد هم وقتی سینی را سالم دیده بود،نفس راحتی کشید.
یواشکی که بقیه ی بچه ها نبینند ۲ هزاری را تو دست پسر گذاشته بود. دهنش را برده بود بغل گوشش:«این نذر امام حسینه.» پسر با نیش خند کوچکی پول را توی مشتش قایم کرده بود.
زن نگاهش را از دست پسر گرفت.سرش را بالا برد . .:« چیزی نشد. مهم نیست.» و در را بست
تکه های شکسته سینی را جمع کرد. در دلش زمزمه کرد:«من اسفندُ دُرُس کردم برای عزاداران امام حسین علیه السلام چی فکرکردمُ چی شد .خدا رحم کرد زغال ها تو صورتم نریخت. خدا رو شکر وقتی دست بچه ها بود نشکست.»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#عزاداری_کودک
@taghcheh1399
⚫️🔷خودم بهش آب می دم
سرش را روی پای مادرش گذاشت و دراز کشید و پاهای کودکانه اش را در هوا تکان داد.
مادر چادرش را روی صورتش کشید اشکهایش پهنای صورتش را طی کرد و روی صورت کودک چکید.
ناگهان صدای کودک بلند شد
«خودم بهش آب می دم ،خودم بهش آب می دم »
مادر با دست اشکهایش را پاک کرد وبا تعجب پرسید:«به کی آب می دی ابوالفضل »
«مگه نمی شنوی مامان »
«چی را پسرم»
«آقاهه میگه : نی نی آب می خواست باباش رفت براش آب بگیره بهش ندادندو تیرش زدند .»
هق هق مادر بلند شد.
«گریه نکن مامان نمی زارم بهش تیر بزنن»
مادر با مهربانی کودکش را به بغل چسبانید و بوسید و گفت:« تو چهار سالته ،چطوری این روضه را به این خوبی فهمیدی . »
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
#عزاداری_کودک
@taghcheh1399
⚫️🔷یتیم نوازی
وارد مسجد شد فضای مسجد سیاه پوش شده بود از بین جمعیت سیاه پوش گذشت در گوشه ای نشست .
روحانی مشغول سخنرانی بود و از یتیمان امام حسین« علیه السلام »ذکر مصیبت می کرد .
یاد یتیمان خواهرش افتاد .
که در بی سروسامانی و اجاره نشینی بودند و او می خواست ارثیه ی پدریشان را با بهای اندکی بخرد.
به فکر فرو رفت :«بی انصافیست پس انسانیت چه می شود.. »
صدای حاج آقا اوج گرفت «هرکس یتیمی را....»
نا خود آگاه دستش به سوی گوشیش رفت
گوشیش را برداشت و به خواهرش پیام فرستاد:« زمینتون دو برابر قیمتی که بنگاه گفته می خرم .»
وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ... هيچگاه جز به قصد اصلاح نزديك مال يتيم نشويد. ( انعام:/۱۵۲)
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
#عزاداری_قرآن
@taghcheh1399
✅💠 سحر خیزی مادر
⚜فاستبقوالخیرات⚜
از چند ماه قبل، کمتر برای خودشان چیزی می خریدند.
👧از ده فرزندشان چهارتاشون هنوز کوچک هستند.
🌙برای ماه رمضان، امسال علی و فاطمه به سن تکلیف رسیدند.
🍱 مادر در تدارک غذاهای خوشمزه برای ماه رمضان بود.
هم برا کوچکترها هم آنهایی که بزرگترند.
بچهها از آمدن ماه رمضان لذت می بردند .
همیشه دوستش داشتند.
🥣 مادر کُمجدان۱ بزرگِ برنج ،گوشت ،بِه و ماش را زیر آتش می کرد.
بعد خاکسترها را روی آن می کشید.
سحر آن رابیرون می آورد. توی بشقاب ها میکشید.
غذای داغ وخوشمزه ای بود .
😋از بوی خوش آن همه بیدار می شدند. حتی مرتضی و مجتبی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند.
آنها با خوشحالی غذا می خوردند.چون مهمان خدا بودند.
-----------------------------------------
۱:قابلمه ی بزرگ مسی
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مهری سادات میرلوحی
@taaghcheh
✅💠 کودک کار
- «وای نسیم جون ببین چه قشنگ می رقصه:»
- « اینکه کودک کاره، بیچاره گناه داره بذارید بچگی کنه »
- «سخت نگیر خانمی ، قربونش برم چقد نازه»
- «اِ چرا کامنت می زاری، چرا لایک می کنی زهره »
- « چرا تو اینجوری هستی نسیم جون ،مثل قدیمیا فکر می کنی »
- «تو با این کارت باعث میشی پدر و مادر این بچه تشویق بشند و بچه را مجبور کنند هر روز یه ادا اطوار جدید یاد بگیره تا اونا پست جدید بذارند یعنی اینکه خانم خانما شما باعث تشویق کودک آزاری می شید »
- «وا چه حرفایی می زنی بچه های این دوره زمونه خودشون دوست دارند مطرح بشن همه بلا شدند »
-«زهره جون به نظرت این رقص مناسب سن این بچه ست؟ چقدر این بچه تمرین کرده تا اینقدر حرفه ای برقصه، یه عکاسی که از یکی از این بچه ها عکس می گرفت می گفت مادر اون تو یک روز چند دست لباس آورده و با آرایش مختلف نزدیک ۱۰۰ تا عکس گرفت تا ۱۵ تا شو انتخاب کرد وقتی بچه خسته شد و دیگه نمی خواست عکس بگیره سرش جیغ و داد کرد و به شدت کتکش زد »
-«واقعا!! »
👼-«بچه باید بچگی کنه این حق اونه اگر پدر و مادر اون بچه نمی فهمند ما که می فهمیم نباید با لایک و کامنت های خوشایند باعث بشیم از اون بچه سو استفاده بشه »
✅«... آهان ،هیچ وقت از این زاویه نگاه نکرده بودم آدما برای مطرح شدن چه کارایی می کنن.»
#داستانک
#داستانک_سوادرسانه
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
@taaghcheh
✅💠 مهمانی
قدم به بیرون مغازه گذاشت. خداحافظی بی رمقش را اکبر جواب داد. به میوههای حسن آقا نگاه نکرد. چراغها مثل شبپره فقط دور خودشان را روشن کرده بودند.
🌟 مجید آرام، آرام از حلقه روشنایی چراغی در دل سیاهی غیب می شد و چند قدم آنطرف تر دوباره در دایره روشنایی چراغی دیگر پیدا میشد.
کرکره اکثر مغازه ها پایین کشیده شده بود. برگشت نگاهی به سمت مغازه انداخت. اسکناس میان دستان اکبر، زیر نور خورشیدهای صدواتی مغازه چشمانش را زد.
دستانش را مشت کرد. ساعتی قبل،
🔨چکش کوچکش را روی گلدان نقرهای می کوبید. هر چند ثانیه سرش را بلند می کرد و به اکبر نگاه می کرد.
اکبر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و دست از پاک کردن سینی نقرهای برداشت
:« چیه؟»
مجید لبان خشکیدهاش را تر کرد. به سینی نقره ای خیره شد. چند ثانیه ای فکر کرد و به چشمان سیاه اکبر زل زد و گفت:« می... میشه حقوق این هفتمو زودتر بدی؟»
اکبر دستمال قیری شدهاش را به پشت سینی کشید و گفت:« الان پول ندارم. مگه اوضاع کار و کاسبی رو نمی بینی؟! همون آخر هفته از یِ جا جور میکنم، بهت میدم.» بقیه حرفهای مجید پشت سد دندانهایش ماند.
🍎خش خش کیسههای میوه در دستان اکبر روی اعصابش خط کشید. زانو خم کرد تا قدمی به سمت اکبر بردارد ولی ایستاد و به رفتن اکبر نگاه کرد.
صدای مرضیه در گوشش پیچید:« بابا! همه چی از فردا تو خونه داریم؟ من دلم 🍖آلوچه و ... دلم کبابم میخواد.»
💧اشک در چشمان محمد حلقه زد. به قامت خمیده درخت توت بی باری خیره شد. آه کشید و به پیاده رویاش ادامه داد. راه رفت و راه رفت. صدای جیرجیرکها جانشین صدای زوزه ماشینها شد. گربهها از گوشه ای به گوشه دیگر خیابان در نبود آدمها سرک میکشیدند.
فریاد روده اش بلند شد. به ساعتش نگاه کرد. چهار ساعت از افطار گذشته بود. روی چشم تو چشم شدن با مرضیه را نداشت. به دخترکش گفته بود:« این ماه مهمون خداییم.» مرضیه با شنیدن این حرف، آخ جون گویان، خوردنی های مورد علاقه اش را برای افطار ردیف کرده بود. تمام مسیر مغازه تا خانه را پیاده طی کرده بود تا مرضیه با دستان خالیاش مواجه نشود. وارد خانه شد، چراغ خاموش اتاق دخترش نفس حبس شدهاش را آزاد کرد.
راحله کنار آشپزخانه سر روی زانوهایش گذاشته و خوابیده بود. محمد پاورچین، پارچین سمت سفره کشیده شده روی غذا رفت. بغض گلویش را فشرد و اشکهایش را جاری کرد. چلو کباب و بشقاب آلوچه پیش چشمان تارش می درخشید. صدای خواب آلود راحله را شنید:« فهیمه خانم اول ماه رمضان به همه محل افطاری داد. »
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / زهرا باغبانان
@taaghcheh
✅💠 بازی رایانه ای
🧕مادر دختر را بغل کرد:« چرا گریه می کنی؟ دوباره خواب بد دیدی؟»
👧دستانش را دور گردن مادر حلقه کرد:« خواب مومو دیدم. می ترسم.»
🧕مادر سرش را تکان داد. خاله ابرویش را بالا انداخت:« خواب چی رو دیدی خاله ؟»
🧕مادر کمر دختر را نوازش کرد:«نترس! خواب دیدی.»
👧 رو به خاله آرام لب زد: «مومو.»
خاله چشمانش را از روی لبان مادر برداشت: «چی هست حالا؛ همین که می گی؟»
👧دختر کمی آرام شد.
🧕 مادر گونه ی دختر را بوسید:« دیروز بعد از درس آنلاین تو واتس آپ یه شماره ی ناشناس به بهونه ی بازی بهش زنگ زد. به ما نگفته، جوابشو داد. از دیروز حالش خیلی بده.»
دختر را سر جایش خواباند:«برو تو گوگل اسمشو سرچ کن. ببینش. من که مادرشم از این قیافه می ترسم. چه برسه به این بچه. تازه باهاش حرفم زده.»
خاله گوشی را روبرویش گرفت. تایپ کرد:«مومو چیست؟» سر تکان داد. لب گزید. به چشمان مادر خیره شد.
#داستانک
#داستانک_سواد_رسانه
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / عصمت مصطفوی
@taaghcheh
✅💠 ولگردی
🧕-«نازنین من از دست تو چکار کنم پاک آبروی منو بردی »
👧-« مگه چی شده مامان»
🧕-«آخه تو کی می خوای بزرگ شی؟ این پیر زن یک ساعت اینجا بود بهش کم محلی کردی و سر تو کردی تو موبایل برا ولگردی »
👧-«من که از مادر بزرگ معذرت خواستم دیگه چکار کنم ؟»
🧕-«نفهمیدی دل اون پیرزنو شکستی؟اشک تو چشماشو ندیدی ! این پیرزن تنهاست خواسته یک ساعت بیاد اینجا هوایی عوض کنه دو کلام با یکی حرف بزنه مگه تو بچه ای ؟ ۱۸سالته! نمی فهمی نباید از صبح تا شب بری چرندیات این و اونو بخونی؟حالا اگه یه چیز به درد بخور می خوندی یه چیزی »
👧-« غلط کردم خوبه؟»
🧕-«این ادا اطوار ا را برای من در نیار ،این همه چت کردی پست این اونو خوندی به چه دردت خورد ، خاک تو سر من بادختر بزرگ کردنم. هنوز نمی دونه نباید تو فضای مجازی ولگردی کنه»
👧-« ببخشید مامانم خودتو اذیت نکن »
🧕-«من برای خودت می گم هیچ وقت به خاطر چیزای بدرد نخور ،دل کسی را نشکن.استفاد از هر وسیله ای حد و مرزی داره »
#داستانک
#داستانک_سواد_رسانه
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
@taaghcheh
✅💠 چشمان منتظر
صبورانه چشم به دستان مریم دوخته بود، مریم دستش را به سمت او دراز کرد و پول نوهائی که قصد داشت به بچهها عیدی دهد را به او تحویل داد، اما او پول نمیخواست بلکه آرزو داشت مریم دستش را در دست او بگذارد و دل به او بسپارد، تا حرفهای دلش را برایش بازگو کند. اما مریم بیتفاوت از او دور شد.
امروز مریم به سراغش رفت و او را به گرمی پذیرا شد، او خوشحال شد، آمد لب به سخن گشاید و با مریم گفتگو کند، اما مریم قرآن را برداشت تا به خانهی جدیدشان بِبَرد و منزل نو را با آن متبرک کند.
📖وَقالَ الرَّسولُ يا رَبِّ إِنَّ قَومِي اتَّخَذوا هٰذَا القُرآنَ مَهجورًا﴿۳۰﴾
⚜و پیامبر عرضه داشت: «پروردگارا! قوم من قرآن را رها کردند».
سوره مبارکه الفرقان آیه ۳۰
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مرضیه رمضان قاسم
@taaghcheh
✅💠 لباس مقدس
🍗با حوصله ی زیاد غذا پخته بود .
همه از دستپختَش تعریف میکردند.
خورشت مرغ ، خیلی خوش رنگ وبو شده بود.
از آلوچه هایی که تابستان خشک کرده بود روی مرغ ریخته بود .
رسمش این بود توی ماه رمضان چند افطاری به اقوام بدهد.
اما امسال ...
غذا را کشید توی چند تا ظرف. دلش خواست؛نان تِلیت کند. یک دل سیر بخورد.
اما، به خودش نهیب زد.
🕖 _"یه ذره دیگه صبر کن دو ساعت دیگه افطار می خوری با این شکم وا مونده .وَ. ه."
🥗 کمی سبز خوردن ، توی ظرف مخصوص ریخت.
🍪 نان ها را جلوی بینی خودش گرفت. نفس عمیقی کشید . خندید.
_" ای وای من که روزه م.این کارا چیه می کنم."
🥖 بوی کنجد و شنبلیله ی نان تازه درفضای آشپز خانه پیچید.
دیروز تو باغ با تنور گلی پخته بود.
گذاشت توی نایلون . درَش را محکم بست. که نان خشک نشود . و تازه بماند. خواهرش نان تنوری خیلی دوست داشت.
غذارا برداشت. راه افتاد. خانه ی خواهرش دوتا کوچه پایینتر بود.
تو کوچه ی بغلی ، فاطمه وزهرا بازی می کردند.
اورا دیدند .
جلو آمدند .
باکنجکاوی نگاهش کردند .
شاید با خود فکر می کردند؛ زیر چادرش چه چیزی دارد.؟
یک لحظه قدمهایش آهسته شد .
به بچه ها نگاه کرد . دیگر نتوانست برود
سراغ مادرشان را گرفت .
👶مریم خانم تازه بچه دار شده بود .
هر کدام از ظرف ها را به یکی از بچه ها داد . همراهشان ،به خانه ی آنها رفت.
چند لحظه بعد .....
مریم خانم از نذری ها تشکر کرد.
به طرف خانه برگشت .
✈️تو آسمان پرواز میکرد.
خوشحال بود . عجب شبی .
شب تولد امام حسن علیه السلام .
⚜️النساء .(٤٠)
📖إنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ وَإِن تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا وَيُؤْتِ مِن لَّدُنْهُ أَجْرًا عَظِيمًا
ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭّﻩ ﺍﻱ [ ﺑﻪ ﺍَﺣﺪﻱ ] ﺳﺘﻢ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺍﮔﺮ [ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ﺫﺭّﻩ ] ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻜﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ
#داستانک
#داستانک_قرانی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مهری سادات میرلوحی
@taaghcheh
✅💠 تبدیل مأموریت
📱آقا مجید گوشی به دست داشت پاسخ شبهات اعتقادی را در فضای مجازی تایپ میکرد. وقتی پاسخدهی او تمام شد، یک لحظه از شدت خستگی پلکهایش روی هم رفت و خوابش برد.
یکدفعه از صدای همسرش که داشت
📞تلفنی به مادرش میگفت: « یه ذره به فکر خودش نیست، نمیذاره آب تو دل ما تکون بخوره، هوای همه رو داره، تا بود توی جبهه و ... »
آقا مجید پای مصنوعیاش را محکم بست و رفت کنار همسرش و گفت: « وقت استراحت نیست، جهاد ادامه داره؛ دیروز دست به ماشه و امروز دست به گوشی... »
📖فَإِذا فَرَغتَ فَانصَب
⚜۷/انشراح
پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ میشوی به مهم دیگری پرداز،
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مرضیه رمضان قاسم
@taaghcheh
✅💠 یک لقمه نان
📂پرونده را از دست راستش به دست چپش داد. با مشت رویش کوبید. یک هفته به شهرداری میرفت و بر می گشت؛ اما نتوانسته بود مجوزهای لازم را برای کارش بگیرد. خیابان خلوت بود و صدای صحبت گنجشکها به گوش میرسید. حمید از میان تنههای 🌲خاکستری درختان و سبزی شمشادها به پیادهرو آنطرف خیابان نگاهی انداخت. نفس راحتی کشید.
👵خبری از پیرزن صد و چهل سانتیمتری نبود. هر روز صبح چادر سیاه با دانه های سفیدش را می پوشید، کنار جاده و پیاده رو میایستاد و ماشین ها یا رهگذرها را با تکان دادن دست متوقف میکرد. پیرزن تمام صورتش پر بود از خطوط سالها تجربه و عمر. حمید هیچوقت وارد خیابان یا پیادهرو آنطرف نمیشد تا پیرزن جلویش را نگیرد.
پروندهاش را باز کرد تا مطمئن شود همه مدارک را آورده است. ناخودآگاه از پیاده رو خارج شد. چند قدم جلو رفت که صدای لرزان پیرزن را شنید: « وایسا.»
حمید سرش را بالا نیاورد و قدمهایش را تند کرد. زمزمه کرد: « اَه اینقدر حواسم پرت بود که گیرش افتادم.» پیرزن گفت: 🥖« یِ نصفه نون نداری؟» حمید دو، سه قدم دیگر رفت. یکدفعه یادش آمد که یک لقمه نان و خرما برای خودش برداشته است. صدای قارو قور شکمش بلند شد، دستش را روی لقمه سفت کرد و قدم دیگری برداشت؛ ولی نتوانست ادامه بدهد: « هیچ وقت نشنیده بودی چی میخواد، حالا که میدونی، بهش بده.» راه رفته را برگشت، صورت پیرزن مثل اشکهای شمع آویزان بود. خیره به چشم های گرد و کم سویش لقمه را به سمتش گرفت، گفت:« همینو فقط دارم.» برگشت و به راهش ادامه داد.
روز بعد برای دیدن پیرزن به خیابان چشم انداخت؛ پیرزن گوژ پشت نبود. نان و حلوردهای را در دستش جابه جا کرد. یکی یکی در خانهها را نگاه کرد، نمی دانست به در کدام خانه برای پیدا کردن پیرزن برود. دیروز گره کور کارش شل شده بود بدون زبان ریختن یا چیز دیگری. از همان لحظه حس کرد که کمکش به پیرزن گره گشای کارش شده است. شب خواب به چشمانش نیامد، لحظه شماری می کرد تا دوباره پیرزن را ببیند و بدون اینکه او حرفی بزند، لقمه ای مهمانش کند.
خانهای با لنگ در باریک و زنگزده توجهش را جلب کرد. چند دقیقه ای ایستاد. منتظر بود هر لحظه پیرزن از آن خانه یا خانهای دیگر بیرون آید؛ اما پیرزن نیامد. سرش را پایین انداخت:« هر روز جلوی چشمت بود و ندیدی.» صدای قیل و قال گنجشک ها تنها 🛣صدایی بود که در خیابان خلوت محله شنیده می شد.
#داستانک
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / زهرا باغبانان
@taaghcheh
✅💠 نظرهای خصوصی
-: «پستتون خیلی قشنگ بود! من که شیفته ی قلمتون شدم.»
روی لینک وبلاگش برای بار هزارم کلیک کرد. در این دو ماه تمام پست های وبلاگش را چندین باره خوانده بود.
وبلاگ دختری که از شکست عشقی اش افسرده شده بود.
نام وبلاگ پسر، تنها وبلاگی بود که در پیوند های وبلاگ دختر به چشم می خورد.
قرارشان، پارک بزرگ شهر.
روی نیمکت نشست. دختری ساده با مانتوی تیره جلویش ایستاد. به یک هفته نرسید که سر سفره ی عقد نشستند.
دو ماه از آخرین دیدارش گذشته و تلفنش خاموش است. پدر و مادر دختر می گویند نمی خواهد او را ببیند. طلاق می خواهد و تمام مهریه را.
تمام نظرهای خصوصی دختر، توی ذهنش حرف به حرف کنار هم می نشیند.
#داستانک
#سواد_رسانه
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / عصمت مصطفوی
@taaghcheh
✅💠 تبلیغات
👁نگاهش را از محفظه ی قطره ی سرم گرفت. انداخت روی صورت مرد.
-:«این چه کاری بود با خودت کردی؟ بفرما اینم نتیجه اش.»
-:« به نظرت لاغرتر نشدم؟»
🧔مرد انگشتش را گرفت روبروی پیشانی اش: «عقل تو سرت هست؟ نه. نتیجه ی این نخوریا فقط شد همین حال بدِ تو و از کار موندنِ من.»
صدای آهنگ تیزر تبلیغاتِ تلویزیون از توی سالن درمانگاه بلند شد.
🧕 زن به طرف در اتاق سر چرخاند. گوش تیز کرد. صدای همان زن پایِ ثابت توی تبلیغات.
خودش را روی تخت برانداز کرد. نگاهش را کش داد روی محفظه ی قطره ی سرم. زیر لب غرید:«چقدر از خودم بدم میاد.»
#داستانک
#سواد_رسانه
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / عصمت مصطفوی
@taaghcheh
✅💠 میان نخل
خورشید قصد نداشت دست از وظیفهاش بردارد. خاک سرد را کوره آتش، بدنهای خسته را خشک و لبهای تر را کویری میکرد.
حسین عرق از پیشانیاش پاک کرد. زبان رویلبهای خشکیده اش کشید. چشمهایش میان شبحهای انسانی به دنبال قامت رعنای علی گشت.
ساعتی قبل پسرش را در آغوش گرفته بود. شانههای پهنش را وجب و چشمهای سیاهش را نظاره کرده بود؛ بازوهایش را میان بازوهای خود گرفته و پیشانیاش را بوسیده بود؛ اما تمام وجودش همچنان تشنه به آغوش کشیدن علی بودند.
صدای علی را از میان جهش جرقههای آهن و هیاهو جمعیت شنید: « تشنهام بابا، جرعهای آب میخواهم. » حسین به میان نخلها چشم دوخت جایی که آب خنک و روان از میان درختان عبور میکرد. سمت نخلها قدم برداشت. چهرههای سرخ و عرق کردهی جماعت عهد شکن مقابلش صف کشیدند. تیر و نیزه از هر سو به سمتش پرتاب شد. سپر مقابل صورت گرفت و تیر و نیزهها را پیش از رسیدن به بدنش به آغوش خاک مهمان کرد؛ اما قبل از اینکه قدمی دیگر بردارد موج دیگری از تیر و نیزه به سمتش پرتاب شد.
لبهای تشنهی علی از جلو چشمهایش دور نمیشد. رو به سوی علی از میان لبهای ترک خورده اش فریاد زد: « کمی صبر کن پسرم، به زودی جدت را ملاقات میکنی، او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی.»
لبخند روی لبهای علی را بدون دیدن هم حس کرد. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه دلش میخواست او را ملاقات کند.
میان چکاچک شمشیرها و قدمهایش به سمت نخلستان، قلبش صدای افتادن قامت علی را شنید. چشم به سوی جماعت و گردوغبار دور علی دوخت. به سمتش پرواز کرد. جمعیت دورش را با شمشیر از هم شکافت.
جلوی بدن پاره پاره و خونی علی نشست. سر علی را از روی خاک داغ بلند کرد و روی پای خود گذاشت. لبهای خشکش را به صورت خاکی علی چسباند. کنار گوشش نجوا کرد: « خداوند بکشد کسانی که تو را کشتند! چقدر اینان نسبت به خداوند و هتک حرمت رسول خدا گستاخ شدهاند. پسرم! بعد از تو خاک بر سر این دنیا.»
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داستانک
#آثار_نمونه
#محرم_1400
@taaghcheh
✅💠 زیارت نیابتی
نبضش تند شد.
-: «مرزهای زمینی بسته است.» قلبش توی سینه یخ بست. صدای تلویزیون را قطع کرد.
با هر قدم زائران، اشک روی گونه اش می افتاد. تلویزیون را خاموش کرد.
دست روی چشم ها کشید: « اربعین شده فقط برا پولدارا!»
موبایل توی جیبش به لرزش افتاد: «سلام... هیچ جا، خونه ام... روضه دارین؟ امشب؟ ... باشه. میام. خداحافظ.»
وضو گرفت. لباس سیاهش را پوشید.
نگاه به نگاه توی آینه انداخت:«مگه روضه ی امام حسین مثل حرمش نیست؟!» لبخند روی لبش جا خوش کرد.
از خانه خارج شد.
خدا
صدای بوق تاکسی...
نگاهش افتاد به تیر چراغ برق: «عمودِ اول، موکب مختارثقفی، لبیک یا حسین...
دومین تیر چراغ برق؛عمودِ دوم، موکب میثم تمار، لبیک یا حسین ... ؛ آخرین عمود... السلام علیک یا اباالفضل العباس!»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 پسرم!
پیچیدم توی خیابان. از همان دور شناختمش. جور خاصی می ایستاد. پای راست را کمی جلوتر از پای چپ می گذاشت و سنگینی بدنش را رویش می انداخت. دویدم. کوله، خودش را به کمرم می زد.
-:«مامان! مامان!»
روی چرخاند. سر به زیر انداختم. پای چپ را پشت پای راست مخفی کرد. لنگه کفش سرِجایش ماند. بندش پاره بود. نگاهم را از انگشت پای راستش که از نوک کفش بیرون زده بودگرفتم. لنگه کفش را برداشتم. به مغازه ی آن طرف خیابان نگاه کردم: «الان میام.»
...
راننده دست روی بوق گذاشت. پریدم کنار دیوار؛ درست روبرویش. دمپایی را جلوی پایش گذاشتم:«اندازه است؟»
پاهایش را کرد توی دمپایی:«وسط راه بندش پاره شد... خیر ببینی.»
کفش ها را گذاشتم توی پلاستیک دمپایی:« اینم کفشا.»
پلاستیک را زیر چادر قایم کرد.
صدایش نایِ فریاد شدن نداشت: «اسمت چیه پسرم؟»
ایستادم. سر گرداندم به طرفش. نگاهم افتاد به پرچم سیاه آویزان از پل عابر پیاده: «حسن!»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / عصمت مصطفوی
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 میان نخل
خورشید قصد نداشت دست از وظیفهاش بردارد. خاک سرد را کوره آتش، بدنهای خسته را خشک و لبهای تر را کویری میکرد.
حسین عرق از پیشانیاش پاک کرد. زبان رویلبهای خشکیده اش کشید. چشمهایش میان شبحهای انسانی به دنبال قامت رعنای علی گشت.
ساعتی قبل پسرش را در آغوش گرفته بود. شانههای پهنش را وجب و چشمهای سیاهش را نظاره کرده بود؛ بازوهایش را میان بازوهای خود گرفته و پیشانیاش را بوسیده بود؛ اما تمام وجودش همچنان تشنه به آغوش کشیدن علی بودند.
صدای علی را از میان جهش جرقههای آهن و هیاهو جمعیت شنید: « تشنهام بابا، جرعهای آب میخواهم. » حسین به میان نخلها چشم دوخت جایی که آب خنک و روان از میان درختان عبور میکرد. سمت نخلها قدم برداشت. چهرههای سرخ و عرق کردهی جماعت عهد شکن مقابلش صف کشیدند. تیر و نیزه از هر سو به سمتش پرتاب شد. سپر مقابل صورت گرفت و تیر و نیزهها را پیش از رسیدن به بدنش به آغوش خاک مهمان کرد؛ اما قبل از اینکه قدمی دیگر بردارد موج دیگری از تیر و نیزه به سمتش پرتاب شد.
لبهای تشنهی علی از جلو چشمهایش دور نمیشد. رو به سوی علی از میان لبهای ترک خورده اش فریاد زد: « کمی صبر کن پسرم، به زودی جدت را ملاقات میکنی، او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی.»
لبخند روی لبهای علی را بدون دیدن هم حس کرد. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه دلش میخواست او را ملاقات کند.
میان چکاچک شمشیرها و قدمهایش به سمت نخلستان، قلبش صدای افتادن قامت علی را شنید. چشم به سوی جماعت و گردوغبار دور علی دوخت. به سمتش پرواز کرد. جمعیت دورش را با شمشیر از هم شکافت.
جلوی بدن پاره پاره و خونی علی نشست. سر علی را از روی خاک داغ بلند کرد و روی پای خود گذاشت. لبهای خشکش را به صورت خاکی علی چسباند. کنار گوشش نجوا کرد: « خداوند بکشد کسانی که تو را کشتند! چقدر اینان نسبت به خداوند و هتک حرمت رسول خدا گستاخ شدهاند. پسرم! بعد از تو خاک بر سر این دنیا.»
✍ به قلم : زهرا باغبانان
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 خودم بهش آب می دم
سرش را روی پای مادر گذاشت و دراز کشید و پاهای کودکانه اش را در هوا تکان داد.
مادر چادر را روی صورتش کشید اشکهایش پهنای صورتش را طی کرد و روی صورت کودک چکید.
ناگهان صدای کودک بلند شد
«خودم بهش آب می دم ،خودم بهش آب می دم »
مادر با دست اشکهایش را پاک کرد وبا تعجب پرسید:«به کی آب می دی ابوالفضل »
«مگه نمی شنوی مامان »
«چی را پسرم»
«آقاهه میگه : نی نی آب می خواست باباش رفت براش آب بگیره بهش ندادند تیرش زدند .»
هق هق مادر بلند شد.
«گریه نکن مامان خودم بهش آب می دم»
کودک را به بغل چسبانید و بوسید :« تو چهار سالته ،چطوری این روضه را فهمیدی . »
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh