محرم 5.mp3
5.26M
⚫️🔷عنوان کتاب: کودکان گمشده
مولف: محمود پوروهاب
ناشر: دفتر تبلیغات اسلامی #پادکست_معرفی_کتاب_5
#عزاداری_کودک
#گروه_تبلیغی_یارمهربان
@taghcheh1399
⚫️🔷محرم آمد
صدای خوشگلش را شنیدم. داشت درِ گوشی با مامانش حرف می زد.
گفت که مامان من از این لباس سیاهِ خیلی خوشم می آید.
بعد هم دست کوچولویش را کشید رویم. قلقلکم شد. یواشکی خندیدم. مامانش که داشت بر و بر نگاهم می کرد هم خندید. لُپم گل انداخت.
دست کشید روی سر پسرش:«ببین رویش نوشته «یا حسین».»
روی قلبم را می گفت. با رنگ قرمز نوشته شده «یاحسین».
مامانش من را برداشت و به آقای مغازه دار نشان داد: «ببخشید آقا! این لباس را برای پسرم می خواهم.»
آقای مغازه دار من را تا کرد و گذاشت توی پلاستیک.
پسر دستش را دراز کرد و پلاستیک را گرفت. چسباند به سینه اش. به مامانش نگاه کرد و گفت:« مامان امشب که به مسجد می رویم، این لباس را بپوشم؟»
سرم را بالا آوردم و از توی پلاستیک به مامان نگاه کردم. دستش را حلقه کرد دور شانه پسر:« حتماً .»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ عصمت مصطفوی
#عزاداری_کودک
@taghcheh1399
⚫️🔷لاجوردی
سینی لاجوردی شیشه ای بین در و دیوار گیر کرد و شکست. کاسه ی چینی اسفند ومنقل هم قاطی ظرف های شکسته شد:«وای... این سینی، یادگارِی بود.»
یک دفعه نفهمیدچی شد؟
هاج و واج ظرف شکسته و زغال های سرخ شده را نگاه کرد . «خُرد و خاکشیر شد. چطور زغالا رو جدا کنم؟»
بچه ها سرا سیمه خودشان را به زن رساندند.
پسری که ۲ هزاری دستش بود ؛ جلوتر آمد:«چرا اینطوری شد؟»
زن نگاهش افتاد به پول عرق کرده ی توی دست پسر.
یادش به چند دقیقه پیش افتاد
وقتی سینی اسفند را آورد بیرون اما، دهانش باز ماند . دسته سینه زنی رفته بود . فقط چند تا پسر شش هفت ساله دور هم ایستاده بودند .و با زنجیر هایشان بازی میکردند.
دلش را به دریا زده بود
:《 باداباد من می خوام این اسفند به دسته سینه زَنا برسه.》
سینی اسفند را با هزار دل دل کردن داده بود دست بچه ها. انگار تمام دنیا را بهشان داده بودند .
دیده بود ، تو برگشتن ، با چه اشتیاقی یکی از پسرها بقیه ی اسفند را روی آتش ریخت و جلوی پسر سینی بدست را، دود گرفت .
بعد هم وقتی سینی را سالم دیده بود،نفس راحتی کشید.
یواشکی که بقیه ی بچه ها نبینند ۲ هزاری را تو دست پسر گذاشته بود. دهنش را برده بود بغل گوشش:«این نذر امام حسینه.» پسر با نیش خند کوچکی پول را توی مشتش قایم کرده بود.
زن نگاهش را از دست پسر گرفت.سرش را بالا برد . .:« چیزی نشد. مهم نیست.» و در را بست
تکه های شکسته سینی را جمع کرد. در دلش زمزمه کرد:«من اسفندُ دُرُس کردم برای عزاداران امام حسین علیه السلام چی فکرکردمُ چی شد .خدا رحم کرد زغال ها تو صورتم نریخت. خدا رو شکر وقتی دست بچه ها بود نشکست.»
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#عزاداری_کودک
@taghcheh1399
⚫️🔷خودم بهش آب می دم
سرش را روی پای مادرش گذاشت و دراز کشید و پاهای کودکانه اش را در هوا تکان داد.
مادر چادرش را روی صورتش کشید اشکهایش پهنای صورتش را طی کرد و روی صورت کودک چکید.
ناگهان صدای کودک بلند شد
«خودم بهش آب می دم ،خودم بهش آب می دم »
مادر با دست اشکهایش را پاک کرد وبا تعجب پرسید:«به کی آب می دی ابوالفضل »
«مگه نمی شنوی مامان »
«چی را پسرم»
«آقاهه میگه : نی نی آب می خواست باباش رفت براش آب بگیره بهش ندادندو تیرش زدند .»
هق هق مادر بلند شد.
«گریه نکن مامان نمی زارم بهش تیر بزنن»
مادر با مهربانی کودکش را به بغل چسبانید و بوسید و گفت:« تو چهار سالته ،چطوری این روضه را به این خوبی فهمیدی . »
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور / مریم حقیری
#عزاداری_کودک
@taghcheh1399