eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
994 ویدیو
445 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔶 پاسخ بهتر -«چرا ناراحتی دخترم؟ ان شاالله دستت خیلی زود خوب میشه گچشو باز می کنی.» -«من نتونستم امسال جشن ولادت امام حسن (علیه السلام) خدمت زیادی بکنم مادر بزرگ.» -«ناراحت نباش دخترم ، آقا امام حسن(علیه السلام ‍)خیلی مهربونه.» بعد با لبخند ادامه داد: انس بن مالک تعریف می کنه که : یکی از کنیزان امام حسن (علیه السلام) شاخه گلی را به حضور آن حضرت هدیه آورد. آن حضرت آن شاخه گل را با کمال میل پذیرفتند و به او فرمودند: «تو را در راه خدا آزاد کردم.» من به عنوان اعتراض گفتم: «در مقابل اهداء یک شاخه گل او را آزاد کردی؟ » امام فرمود: «خداوند در قرآن به ما چنین یاد داده و فرموده است: 📖(وَ إِذا حُییتُمْ بِتَحِیه فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْها ) ⚜نساء/ 86⚜ هرگاه کسی به شما تحیت گوید، پاسخ آن را بهتر از آن بدهید. سپس فرمود: «پاسخ بهتر همان آزاد کردن اوست.ٰ» ۱_مناقب،ابن شهر آشوب ج،۴ص،۱۱۸. /مریم حقیری @taghcheh1399
🔴🔶 یخ های آتشین!! مغازه اول: «آب هویج خنک ۱۰۰۰» مغازه دوم:«آب هویج: با یخ ۹۰۰، بدون یخ ۱۰۰۰» 📖« ویل للمطففین » وای بر کم فروشان ⚜مطففین /۱⚜ /مرضیه رمضان قاسم @taghcheh1399
🔴🔶 سفره ی قدیمی لیوان های گل طلایی، پشت سر هم رژه می رفتند. بشقابها با گلهای قرمز خبردار ایستاده بودند قاشق ها هم مانند سربازان پیاده نظام ، خبر دار در جا قاشقی ، روی میز، توی زیر زمین. مادر با نارضایتی به دخترش نگاه می کرد. _ از دست این دختر . پول این کار را به مستحقش میدادی ؟ خدا هم راضی بود . دخترتندُ تند، از پله ها بالا آمد. نایلون بزرگی را ، روی زمین گذاشت. با خوشحالی گفت: _《 مادر، نه میخوای سفره پهن کنی نه جمع کنی . نه بشویی . امسال افطاری شما بی دردسره بی درد سره》 سفره ، بشقاب و لیوان وقاشق یکبار مصرف، چیده شد . دختر کولررا روشن کرد. مادر از خنده ، دلش را گرفته بود . دختر سعی کرد؛ جلوی جمع شدن سفره را بگیرد. اما فایده ای نداشت. سفره تا دم در، لوله شد. 📖《وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِيرًا .》 💠(و حقّ خویشاوندان و حقّ تهیدست و از راه مانده را بپرداز، و هیچ گونه اسراف و ولخرجی مکن.) ⚜سوره اسرا / ۲۶⚜ / مهری سادات میر لوحی @taghcheh1399
🔴🔶 درد بار چهارمی بود که تا ته کوچه می رفت و با اخمهایی در هم بر می گشت. شش ماهی میشد که حتی جواب سلامش را نداده بود یاد آن صحنه آتش به دلش می زد. از صبح تا شب به او کمک کرده بود و آخر سر ، او جلوی خواهرش گفته بود: «مردم عروس دارند، من عروس دارم به هیچ دردی نمی خورند » و حالا دوست داشت خودش را از این درد رها کند تا سبک بار به اولین شب قدر وارد گردد . قدمهایش را محکم برداشت ظرف آش را این دست آن دست کرد و زنگ خانه مادر شوهرش را فشار داد . 📖«لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَنُ ...ٌ » 💠« و نیکی با بدی یکسان نیست ، پس تو بدیهای مردم را بابهترین عکس العمل دفع کن .» ⚜سوره فصلت:/۳۴⚜ / مریم حقیری @taghcheh1399
🔴🔶قرآن ناطق! نوک خاکستری، به دوستانش نگاه کرد: «بُدویید، نذارین بره.» همه ی مرغابی ها شروع کردند به دویدن: «نرو!» عبایش را محکم با نوکشان گرفتند. علی علیه السلام نگاهش به آسمان بود. صدای اذان صبح توی کوچه پس کوچه های شهر کوفه دوید تا به علی علیه السلام رسید. او به طرف مسجد رفت. اذان تمام شد. صدای گریه ی مرغابی ها بلند شد. 📖«... يا رَبِّ إِنَّ قَومِي اتَّخَذوا هٰذَا القُرآنَ مَهجورًا؛ خدایا! قوم من این قرآن را متروک گذاشتند.» ⚜️سوره فرقان/ آیه 30⚜️ / عصمت مصطفوی @taghcheh1399
🔴🔶 قصه گو شب قدر، نوبت او بود تا از مادرش پرستاری کند. وارد خانه مادرش شد. به مادر سلام کرد. پاسخ سلامش را از چشمان نیمه باز بی رمق مادر که هنوز نور امید در آن سو سو می زد گرفت. مقابل تخت مادر زانو زد. لبهایش گرد شدند روی دستان مادر. سکوت سنگین منزل، قلبش را مجروح کرد. نگاهش را به آسمان دوخت. مثل همان شبهایی که چشم به آسمان می دوخت و به قصه های مادر گوش می داد. دستان مهربانش دور گردن مادر حلقه شد. قرآن را روی سر مادر گذاشت:«بکَ یا الله... بفاطمهَ... » یکدفعه لبهای مادر بسان غنچه باز شد:«بفاطمه...» و این ذکر قفل زبان قصه گو را گشود. 📖 «نَحْنُ نَقُصُ عَلَیکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ» ما بهترین داستان را برایت حکایت می کنیم. ⚜سوره یوسف/۳⚜ /مرضیه رمضان قاسم @taghcheh1399
🔴🔶 مانند علی(علیه السلام) جلوی ضریح ایستاد اشک از گونه هایش می چکید زانوهایش توان ایستادن نداشت دستانش را بالا برد و ‌گفت:«سلام بر آقایی که دشمنش برایش گریست .» تعجب کردم بعد از زیارت ازاو پرسیدم منظور ازدشمن که بود که برای ایشان گریست آهی کشید وگفت : وقتی عدی بن حاتم در وصف حضرت علی (عایه السلام) گفت: به خدا قسم علی بسیار دور اندیش و نیرومند بود. به عدالت سخن می گفت... علم و حکمت از اطرافش می جوشید. از زرق و برق دنیا متنفر و با شب مانوس بود. زیاد اشک می ریخت و بسیار فکر می کرد. در خلوتها از نفس خود حساب می کشید .... در میان ما که بود مانند یکی از ما بود با اینهمه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم، .... اهل دیانت و تقوا را احترام می کرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید. نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود.... عدى آنچنان على (علیه السلام) را وصف کرد که معاویه تحت تاثیر قرار گرفت; به طورى که با آستین , اشک هایش را پاک کرد.و گفت :«دنیا عقیم است که مانند على بزاید.ٰ» ۱-قمی، عباس، سفینة البحار، ج۱. /مریم حقیری @taghcheh1399
مرسلات مدیا
🔴🔶 شهد لبخند! دوساعت ازافطارگذشته بود،ولی دستش به سفره نمیرفت.بامیه های طلایی وعده شهدشیرین می دادند. فکرش پرکشیدبه سال گذشته،قبل ازاذان مغرب،صدای چرخش کلیدخبرازافطاری دونفره می داد؛اما حالا ... یادش نمی آمدکه چندروزبا شوهرش حرف نزده است.باخودش گفت:«چقدر دلم برای حرف زدن باصالح تنگ شده.» خیره به گلهای قالی بود که پاهایی جلو چشمانش قرارگرفت.گردنش را ترق و تورق کنان بالابرد. صالح باآستینهای بالازده ایستاده بود.با تکیه بردستش بلندشد،گفت:« خداقوت،بشین تا برایت آب جوشه بیارم.» چشم های صالح بین سفره ولبهای خندان مریم رفت وبرگشت. باتردیدگفت:«من خوردم.» «ایرادنداره،یک ذره هم من راهمراهی کن،آخه من منتظرت بودم تاباهم افطار کنیم.» 📖«وَلَا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَلَا السَّيِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ٌ؛ وهرگزنیکی وبدی درجهان یکسان نیست،همیشه بدی(خلق)رابه بهترین شیوه(که خیر و نیکی است پاداش ده.» ⚜سوره فصلت/آیه34⚜ /باغبانان @taghcheh1399
🔴🔶شب عزیز! :«بابا! امشب شب قدرِ. میشه بریم طبقه ی پایین پیش عزیز؟» بابا خندید:«باشه. فقط اذیتش نکنیدا.» خواهر و برادر دویدند توی پله ها:«عزیز! عزیز! ما داریم میایم.» در باز شد. عزیز جلوی در ایستاد. دستش را باز کرد:« عزیز به قربونتون. این تسبیح مالِ گل دخترم. اینم برای گل پسرم. اول یه دورِ تسبیح صلوات بفرستید. بعدش یه نقاشی خوشگل بکشید.» دختر تسبیح را گرفت: «به هر کی قشنگ تر نقاشی کشید، باید یه جایزه بدی!» عزیز در را آرام بست. عینکش را به چشم زد. قرآنش را باز کرد:« بعد از سحر یه قصه ی قشنگ براتون تعریف می کنم. قبوله؟» دوتایی بالا و پایین پریدند:«قبوله. قبوله.» 📖«إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ » ⚜️سوره قدر/ آیه 1⚜️ /عصمت مصطفوی @taghcheh1399
🔴🔶آرزوی یهودی!! باورم نمیشه!! چی گفتی!!معجزه پیغمبرتونه! پووف اگه ما یهودیا هم مثل شما مسلمونا هرکدوم یه عصای حضرت موسی، توی خونه هامون داشتیم. اونوقت می دیدی که... 📖⚜️یارب ان قوم اتخذوا هذا القرآن مهجورا⚜️ پیامبر گوید: خدایا! قوم من این قرآن را متروک گذاشتند. فرقان/۳۰ /مرضیه رمضان قاسم @taghcheh1399
🔴🔶فوتبال نیمه کاره! «وای بابا! نمی دونی، امروز سه تا گل زدم.» صدایش بین صدای بلند تلویزیون گم شد. هر چه نگاهش کرد، نگاهش نکرد. تنها سرش را به نشانه تأیید تکان می داد. چشمانش روی قاب تلویزیون جا خوش کرده بود. لبخند از روی صورت پسر پاک شد. حرفش را قطع کرد. پدر متوجه نشد پسر حرفش را نیمه کاره رها کرد. 📖 «...وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً؛... اگر (درباره یکدیگر) نیکویی کرده و پرهیزکار باشید، خدا به هر چه کنید آگاه است.» ⚜سوره نساء/ آیه 28⚜ / عصمت مصطفوی @taghcheh1399
🔴🔶 لباس بهشتی چلچله ها و گنجشک ها، چه سخت با باد مبارزه می کنند، باد آنها را به عقب هل میدهد. کم نمی آورند.می خواهند روی خوشه های باز شده ، که سبز تیره اند بنشینند. خوشه های باز نشده ،سبز روشن هستند . . دوگندم زار کنار هم. گندم زارهم ، به رقص آمده . مانند موج دریا، میرود به هرطرف. باد ملایم اما، مخملی اش می کند. مخملی که کسی، دست روی آن می کِشد. سایه روشن می‌شود. به یاد لباس های بهشتی می افتد. 📖 «يَلْبَسُونَ ثِيَابًا خُضْرًا مِنْ سُنْدُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ مُتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ ۚ نِعْمَ الثَّوَابُ وَحَسُنَتْ مُرْتَفقا» 💠جامه هایی سبز از دیبای نازک و سِتبر می پوشند، چه پاداش خوبی و چه آسایش گاه خوبی .) ⚜سوره کهف/آیه ۳۱⚜ / مهری سادات میرلوحی @taghcheh1399
🔴🔶 چند دانه بامیه بیشتر! از افطاری دیشب چند دانه بامیه باقی مانده بود. چای دم کرد. با حوصله بامیه ها را توی بشقاب زیبای بلورین چید. بشقاب را جلوی شوهرش گذاشت. به آشپزخانه رفت. با دقت رنگ چای ها را در استکان ها تنظیم کرد. دو چای عقیقیِ خوش رنگ! سینی را برداشت و به سمت شوهرش رفت. چشمش به بشقاب افتاد. خالی بود، اما دهان شوهرش پر! 📖«...وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ... ؛ 💠هر چند در خودشان احتياجى [مبرم] باشد آنها را بر خودشان مقدم مى دارند... ⚜ «آیه 9 سوره حشر» /عصمت مصطفوی @taghcheh1399
🔴🔶کتاب و کار فرید کتابش را بست. رو به احمد کرد: «ساعت درس خوندن تموم شد. بدو بریم یه دست فوتبال بزنیم!» احمد به دور و برش نگاه کرد: «تو برو!» «نیم ساعت دیگه کتابخونه می بنده. قبل اینکه خونه بریم، با بر و بچ یه فوتبال می زنیم دیگه!» احمد کتابش را بست: «باید جایی برم.» فرید یک وری نگاهش کرد. با خودش گفت: «من که از کار تو سر در میارم. هر روز، هر روز کار دارم. باید جایی برم.» از کتابخانه بیرون رفت. گوشه ای منتظر ایستاد.  احمد از کتابخانه بیرون زد. سایه به سایه اش رفت. دید که وارد مغازه خواربار فروشی شد. گونی بدوش بیرون آمد. با کمری خمیده وارد کوچه باریکی شد. در خانه ای را زد. به سرکوچه نگاه کرد. قبل از اینکه فرید سرش را به پشت تیر برق ببرد، احمد او را دید. فرید با مشت به کف دستش کوبید: «به خشکی شانس! فهمید.» جلو رفت: «پسر! چی کار می کنی؟! باربری!» «آره، ولی نمی خواستم دنبالم راه بیفتی و از کارم سر دربیاری.» 📖«وَلَا تَجَسَّسُوا...» ⚜سوره حجرات/ آیه 12⚜ /خانم باغبانان @taghcheh1399
🔴🔶 جاده خاکی 《خدا خیرت بده فهیمه جون! کارمون رو راه انداختی》. فهیمه به راه افتاد. آفتاب جمعه ، غروب کرد. از تاکسی پیاده شد. هوا تاریک شده بود. از وسط شالیزار گذ شت. صدای قورباغه ها، آرامش می کرد. اما ، صدای زوزه ی سگ ها ؟؟ !!! _ 《 یا امام زمان فدات بشم ! کمکم کن .》 بعداز شالیزار تا خانه ، جاده ی خاکی تاریک بود. خیلی دور، نزدیک خانه اش ، ماشینی نگه داشت . چراغ هایش جاده ی خاکی را روشن کرد . ترسید . اما بعد، به طرفش ، حرکت کرد . تند و سریع . نزدیک ماشین شد . راننده ی عصبانی با تلفن، صحبت میکرد . _《آقا !! دیر کردی ؟! پس کی میای بیرون ؟!》 سرش را به طرف آسمان بلند کرد . از کنار ماشین رد شد . 📖《 وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ .》 ( و کسانی که برای [به دست آوردن خشنودی] ما [با جان و مال] کوشیدند، بی تردید آنان را به راه های خود راهنمایی می کنیم؛ و یقیناً خدا با نیکوکاران است.) ⚜سوره عنکبوت /۶۹⚜ / مهری سادات میرلوحی @taghcheh1399
🔴🔶 تنهایی گوشی را برداشت، خواهرش بود . -« تنهایی ؟» - «آره» «از بس بی عرضه ای ! مگه شوهر تو فقط پسرشه » - «چی بگم ! اون پسرش که نمی یاد این می گه خدا را خوش نمیاد بابام را تو این بیماری تنها بذارم » - «تو هم که چیزی نمی گی » -«یکی دو روز دیگه خوب میشه .» -« از من گفتن ،ببین کی چوب این کارتو می خوری . » گوشی را گذاشت بهم ریخت یک هفته بود که شوهرش از پدر بیمارش پرستاری می کرد و او در خانه تنها می ماند . ساکش را بست نگاهش به آینه افتاد :«چقدر خودخواهی؟ پدرش بیماره » 📖 «وَلَا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ *هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ.» ⚜(قلم/۱۰_۱۱) 💠و از هر قسم خورنده فرو مایه‏ اى فرمان مبر *[که] عیبجوست و براى خبرچینى گام برمى دارد /مریم حقیری @taghcheh1399
🔴🔶 نماز عید جلوی آینه ایستاد. هر چه می کرد موهای پرکلاغیش مثل فنر از جایشان می پریدند. آب تنگی را خالی کرد کف دستش. گل های قالی جان و موهای او هم حالت گرفتند. عطر را از روی میز برداشت. چشمش به مادرش افتاد:« سلام، کی اومدید؟»‌ -: «همون موقع که به گل های قالی آب دادی.» -:« ببخشید، این سیخ سیخی ها صاف نمی شد.» -: «حالا کجا به سلامتی؟» -: «با بچه ها می خوایم بریم نماز عید فطر.» -: «صبحونه تو بخور، من و باباتم می آییم.» -: «بعد می خورم، قرار نزدیک جایگاه باشیم، می خوام آقا رو از نزدیک ببینم.می خوام یه عیدی ویژه بگیرم» «خدا به خاطر کارهای خیری که با زبون روزه کردی، حتما بهت عیدی ویژه میده.» پسر سرخ و سفید شد:« شما از کجا فهمیدین؟!» «الهی قربون اون صورت سرخ و سفیدت. مادرا هیچ وقت از کارای بچه شون بی خبر نیستن. ان شاءالله خدا هرچی می خوای بهت میده.» /زهرا باغبانان @taghcheh1399
🔴🔶اولین صبحانه! یک تکه نان، کمی پنیر، گردو، یک حلقه خیار. لقمه را توی دهانش جا داد. لپ هایش باد کرد. 🥗 دختر نگاهی به برادرش کرد: «مامان رو نگاه کن. معلومه روزه خیلی بهش فشار آورده.» مامان خندید. نگاهش را دزدید. لقمه ی بعدی را بُرد نزدیک دهانش: «یکی عید قربانه، یکی هم عید فطر، خیالم راحته که امام زمان روزه نیست. ولی بقیه ی سال نمی دونم روزه است یا نه. غذا از گلوم پایین نمیره.» 📖«وَ لَقَدْ کَتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصَّالِحُونَ؛ در زبور (حضرت داود پیغمبر) بعد از کتب آسمانی سابق نوشتیم که زمین را بندگان صالح ما به ارث می برند.» ⚜️سوره انبیاء/ آیه 105⚜️ / عصمت مصطفوی @taghcheh1399
✅💠 سحر خیزی مادر ⚜فاستبقوالخیرات⚜ از چند ماه قبل، کمتر برای خودشان چیزی می خریدند. 👧از ده فرزندشان چهارتاشون هنوز کوچک هستند. 🌙برای ماه رمضان، امسال علی و فاطمه به سن تکلیف رسیدند. 🍱 مادر در تدارک غذاهای خوشمزه برای ماه رمضان بود. هم برا کوچکترها هم آنهایی که بزرگترند. بچه‌ها از آمدن ماه رمضان لذت می بردند . همیشه دوستش داشتند. 🥣 مادر کُمجدان۱ بزرگِ برنج ،گوشت ،بِه و ماش را زیر آتش می کرد. بعد خاکسترها را روی آن می کشید. سحر آن رابیرون می آورد. توی بشقاب ها می‌کشید. غذای داغ وخوشمزه ای بود . 😋از بوی خوش آن همه بیدار می شدند. حتی مرتضی و مجتبی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند. آنها با خوشحالی غذا می خوردند.چون مهمان خدا بودند. ----------------------------------------- ۱:قابلمه ی بزرگ مسی / مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠 مهمانی قدم به بیرون مغازه گذاشت. خداحافظی بی رمقش را اکبر جواب داد. به میوه‌های حسن آقا نگاه نکرد. چراغ‌ها مثل شب‌پره فقط دور خودشان را روشن کرده بودند. 🌟 مجید آرام، آرام از حلقه روشنایی چراغی در دل سیاهی غیب می شد و چند قدم آنطرف تر دوباره در دایره روشنایی چراغی دیگر پیدا می‌شد. کرکره اکثر مغازه ها پایین کشیده شده بود. برگشت نگاهی به سمت مغازه انداخت. اسکناس میان دستان اکبر، زیر نور خورشید‌های صد‌‌واتی مغازه چشمانش را زد. دستانش را مشت کرد. ساعتی قبل، 🔨چکش کوچکش را روی گلدان نقره‌ای می کوبید. هر چند ثانیه سرش را بلند می کرد و به اکبر نگاه می کرد. اکبر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و دست از پاک کردن سینی نقره‌ای برداشت :« چیه؟» مجید لبان خشکیده‌اش را تر کرد. به سینی نقره ای خیره شد. چند ثانیه ای فکر کرد و به چشمان سیاه اکبر زل زد و گفت:« می... میشه حقوق این هفتمو زودتر بدی؟» اکبر دستمال قیری شده‌اش را به پشت سینی کشید و گفت:« الان پول ندارم. مگه اوضاع کار و کاسبی رو نمی بینی؟! همون آخر هفته از یِ جا جور میکنم، بهت میدم.» بقیه حرف‌های مجید پشت سد دندان‌هایش ماند. 🍎خش خش کیسه‌های میوه در دستان اکبر روی اعصابش خط کشید. زانو خم کرد تا قدمی به سمت اکبر بردارد ولی ایستاد و به رفتن اکبر نگاه کرد. صدای مرضیه در گوشش پیچید:« بابا! همه چی از فردا تو خونه داریم؟ من دلم 🍖آلوچه و ... دلم کبابم میخواد.» 💧اشک در چشمان محمد حلقه زد. به قامت خمیده درخت توت بی باری خیره شد. آه کشید و به پیاده روی‌اش ادامه داد. راه رفت و راه رفت‌. صدای جیرجیرک‌ها جانشین صدای زوزه ماشین‌ها شد. گربه‌ها از گوشه ای به گوشه دیگر خیابان در نبود آدم‌ها سرک می‌کشیدند‌. فریاد روده اش بلند شد. به ساعتش نگاه کرد. چهار ساعت از افطار گذشته بود. روی چشم تو چشم شدن با مرضیه را نداشت. به دخترکش گفته بود:« این ماه مهمون خداییم.» مرضیه با شنیدن این حرف، آخ جون گویان، خوردنی های مورد علاقه اش را برای افطار ردیف کرده بود. تمام مسیر مغازه تا خانه را پیاده طی کرده بود تا مرضیه با دستان خالی‌اش مواجه نشود. وارد خانه شد، چراغ خاموش اتاق دخترش نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. راحله کنار آشپزخانه سر روی زانوهایش گذاشته و خوابیده بود. محمد پاورچین، پارچین سمت سفره کشیده شده روی غذا رفت. بغض گلویش را فشرد و اشک‌هایش را جاری کرد. چلو کباب و بشقاب آلوچه پیش چشمان تارش می درخشید. صدای خواب آلود راحله را شنید:« فهیمه خانم اول ماه رمضان به همه محل افطاری داد. » / زهرا باغبانان @taaghcheh
✅💠 چشمان منتظر صبورانه چشم به دستان مریم دوخته بود، مریم دستش را به سمت او دراز کرد و پول نوهائی که قصد داشت به بچه‌ها عیدی دهد را به او تحویل داد، اما او پول نمی‌خواست بلکه آرزو داشت مریم دستش را در دست او بگذارد و دل به او بسپارد، تا حرفهای دلش را برایش بازگو کند. اما مریم بی‌تفاوت از او دور شد. امروز مریم به سراغش رفت و او را به گرمی پذیرا شد، او خوشحال شد، آمد لب به سخن گشاید و با مریم گفتگو کند، اما مریم قرآن را برداشت تا به خانه‌ی جدیدشان بِبَرد و منزل نو را با آن متبرک کند. 📖وَقالَ الرَّسولُ يا رَبِّ إِنَّ قَومِي اتَّخَذوا هٰذَا القُرآنَ مَهجورًا﴿۳۰﴾ ⚜و پیامبر عرضه داشت: «پروردگارا! قوم من قرآن را رها کردند». سوره مبارکه الفرقان آیه ۳۰ / مرضیه رمضان قاسم @taaghcheh
✅💠 لباس مقدس 🍗با حوصله ی زیاد غذا پخته بود . همه از دستپختَش تعریف می‌کردند. خورشت مرغ ، خیلی خوش رنگ وبو شده بود. از آلوچه هایی که تابستان خشک کرده بود روی مرغ ریخته بود . رسمش این بود توی ماه رمضان چند افطاری به اقوام بدهد. اما امسال ... غذا را کشید توی چند تا ظرف. دلش خواست؛نان تِلیت کند. یک دل سیر بخورد. اما، به خودش نهیب زد. 🕖 _"یه ذره دیگه صبر کن دو ساعت دیگه افطار می خوری با این شکم وا مونده .وَ. ه." 🥗 کمی سبز خوردن ، توی ظرف مخصوص ریخت. 🍪 نان ها را جلوی بینی خودش گرفت. نفس عمیقی کشید . خندید. _" ای وای من که روزه م.این کارا چیه می کنم." 🥖 بوی کنجد و شنبلیله ی نان تازه درفضای آشپز خانه پیچید. دیروز تو باغ با تنور گلی پخته بود. گذاشت توی نایلون . درَش را محکم بست. که نان خشک نشود . و تازه بماند. خواهرش نان تنوری خیلی دوست داشت. غذارا برداشت. راه افتاد.‌ خانه ی خواهرش دوتا کوچه پایین‌تر بود. تو کوچه ی بغلی ، فاطمه وزهرا بازی می کردند. اورا دیدند . جلو آمدند . باکنجکاوی نگاهش کردند . شاید با خود فکر می کردند؛ زیر چادرش چه چیزی دارد.؟ یک لحظه قدم‌هایش آهسته شد . به بچه ها نگاه کرد . دیگر نتوانست برود سراغ مادرشان را گرفت . 👶مریم خانم تازه بچه دار شده بود . هر کدام از ظرف ها را به یکی از بچه ها داد . همراهشان ،به خانه ی آنها رفت. چند لحظه بعد ..... مریم خانم از نذری ها تشکر کرد. به طرف خانه برگشت . ✈️تو آسمان پرواز میکرد. خوشحال بود . عجب شبی . شب تولد امام حسن علیه السلام . ⚜️النساء .(٤٠) 📖إنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ وَإِن تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا وَيُؤْتِ مِن لَّدُنْهُ أَجْرًا عَظِيمًا ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭّﻩ ﺍﻱ [ ﺑﻪ ﺍَﺣﺪﻱ ] ﺳﺘﻢ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺍﮔﺮ [ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ﺫﺭّﻩ ] ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻜﻲ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﺩﺍﺷﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ / مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠 تبدیل مأموریت 📱آقا مجید گوشی به دست داشت پاسخ شبهات اعتقادی را در فضای مجازی تایپ می‌کرد. وقتی پاسخ‌دهی او تمام شد، یک لحظه از شدت خستگی پلکهایش روی هم رفت و خوابش برد. یکدفعه از صدای همسرش که داشت 📞تلفنی به مادرش می‌گفت: « یه ذره به فکر خودش نیست، نمی‌ذاره آب تو دل ما تکون بخوره، هوای همه‌ رو داره، تا بود توی جبهه و ... » آقا مجید پای مصنوعی‌اش را محکم بست و رفت کنار همسرش و گفت: « وقت استراحت نیست، جهاد ادامه داره؛ دیروز دست به ماشه و امروز دست به گوشی... » 📖فَإِذا فَرَغتَ فَانصَب ⚜۷/انشراح پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ می‌شوی به مهم دیگری پرداز، / مرضیه رمضان قاسم @taaghcheh
✅💠خواستگاری بعد از چند سال، خواستگارِ پولدار برایش پیدا شده بود. رفتند . پشت سرشان را هم نگاه نکردند. «خدایا! آخه این چه سرنوشتیه که من دارم .» 🍚پای دیگ شیر برنجِ روز بیست و یکم از خدا خواست به دل آن ها بیندازد دوباره بیایند. «یا علی! جوابمُ بده.» مادر شب به یکی از دوستان برای بردن نذری زنگ زد. کسی نفهمید به مادر چه گفت؛ اما دست مادر خشک شد. چقدر طول کشید تا گوشی تلفن را گذاشت؟! «دسی دسی داشتم دخترمُ بدبخت می کردم .» دختر را نگاه کرد . بغلش کرد. « مامان، چی شده؟!» «پسره ... پسره اهل شراب بوده.» اشک در چشمان دختر حلقه زد. جوابش را گرفت. برگرفته از س بقره/ ی۲۱۶ «عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.» ( بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بد است؛ وخدا [مصلحت شما را در همه امور] می داند و شما نمی دانید. ) ✍️ به قلم: مهری سادات میرلوحی @taaghcheh
✅💠 مستوفی خانم باجی مثل هرسال برای پختنِ‌ نانِ ماهِ رمضان خانه ی عروس آمده بود. مامان آرد می ریخت. همسایه هم هی با دست آرد را فشار می داد. فاطی زیر لب غرید: «اینجوری که آردی برا خودمون نمی مونه.» مامان فاطی با همسایه آرد بده بستون داشت. حالا آمده بود قرض خودش را بگیرد. بابا بعد چقدر وقت، یک گونی گندم آسیاب کرده بود. خانم باجی همسایه را سرجایش میخکوب کرد: «عروس! شما آرد را اینطوری پیمونه میکنی؟! » فاطی به جای مامان، سرش را به خانم باجی نزدیک کرد و گفت: «ما که !؟ نه ! اما ... » خانم باجی سرش را ریز ریز تکان داد. رو کرد به همسایه: «قرض شما چند تا تشت آردِه؟» همسایه که منتطر چنین حرفی نبود بهش برخورد. با لُپ های پُر از بادگفت :«یکی» خانم باجی سفره آردی را آورد. آرد تَشت را توی سفره خالی کرد. دوباره تشت را پُر از آرد کرد؛ اما بادست فشار نداد . بقیه ی آرد که تو سفره ی آردی بود را به همسایه نشان داد. لَب های همسایه آویزان شد. مامان که تا حالا ساکت بود گفت: «من همیشه مثل شما پیمونه می کنم خانم باجی.» همسایه با چشم های قرمزنگاهش را به سمت مامان چرخاند. کارد میزدی خونش در نمی آمد. خودش را جمع وجور کرد. خانم باجی گفت: «هر جوری قرض می دین، همون جور پس بگیرین! نه بیشتِر، نه کمتِر.» همسایه با سِگرمه های درهم، چادر را به قدش بست. با یک تکان پهلوانی تشت را برداشت. لبخند رضایت مامان، دیدنی بود. 📖برگرفته از سوره ی مطففین/ آیه 2. 💫« الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ» ( آنان که چون از مردم کالایی را با پیمانه و وزن می ستانند، تمام و کامل می ستانند. ) ✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی @taaghcheh