eitaa logo
مرسلات مدیا
1.3هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.1هزار فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 مرجع تولید و نشر محتوای فرهنگی ✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان https://aparat.com/morsalatmedia🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
برایم صبر بخواه (قمست اول) میان زمین و آسمان معلق‌ بودیم. آسمان بالای سرمان، کیپِ ابر‌های پف کرده بود و پایین پایمان انبوهِ درخت‌های سبز. دست‌هایم را در دست‌ گرفت و فشرد. چشم‌هایش مانند همان وقت‌هایی شد که پای سجاده می‌نشست. قرمز و اشک آلود. سرش را تا کنار گوشم پایین آورد و گفت:" دوستت دارم الهه سادات، خیلی." بعد مثل تمام اوقات زندگی‌مان شوخی‌اش گُل کرد و گفت:" جز دل و روده هم که تو شکمت چیزی نداری که بهت بگم مراقبش باش" خندیدم و چشم‌هایم را ریزکردم و تا خواستم بگویم دارم؛ مرواریدی در شکمم دارم، در یک آن از میان ابرهای سفید بالای سرمان کرکس سیاهی بال‌هایش را بازکرد و با چنگال‌هایش او را ربود و با خود برد. از خواب که می‌پرم انگار گلویم بر اثر جیغ‌های در خواب زخم شده. به سختی آب دهانم را قورت می‌دهم و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. لیوان آب را یک‌نفس سر می‌کشم. همانجا روی صندلی چوبی ولو می‌شوم و زیر لب صلوات می‌فرستم. این عادت خوب را از پدر به ارث برده‌ام، مامان می‌گوید او هم در تلاطم‌های زندگی تسبیح به دست، دم ایوان می‌نشست و خیره به گل‌های باغچه صلوات می‌فرستاد. سعی‌ می‌کنم خوابم را فراموش کنم. دستمال‌آبی روی سینک را برمی‌دارم. امروز برای سومین بار قصد گردگیری می‌کنم. اصلا مقصر این خواب‌های مشوش، همین خواب‌های گاه‌وبی‌گاه روزانه‌ام است. از وقتی برگه‌ی آزمایش مثبت بارداری‌ام را گرفتم انگار داروی خواب‌آوری هم تزریق شده‌باشد به بدنم دائم خواب‌آلودم. اگر این چند روز خانه بود حتما باز شیطنت می‌کرد و کلی حرف بارم می‌کرد که :" هان نکنه تا ‌هشت‌ ماه دیگه اوضاع همینه؟" رومیزی را از روی میزگردِ گوشه پذیرایی برمی‌دارم. با انگشتم روی غبار‌های میز، یک قلب می‌کشم و وسط آن می‌نویسم "سید". بعد دستمال را می‌کشم روی اثر هنری‌ام. دستمال را رها می‌کنم. به عکس های دو نفره‌ی روی دیوار دل می‌دهم. چقدر عکسی که هول هولکی در صحن انقلاب گرفتیم، زیبا شده. چه خوب که قابش کردیم در عوض اصلا عکس عید قبل را دوست ندارم هزار دفعه گفتم این لباس را نپوش به تنت زار می‌زند. اما گفت:" مامانت با ذوق خریده میخوام بپوشم" کاموای صورتی و سبز روی میز را در دست می‌گیرم. پاپوش‌های نیمه‌کاره را تمام می‌کنم. یک جفت سبز و یک جفت صورتی. قدر سه بند انگشت. از دیدنشان توی دلم قند آب می‌شود. می‌خواهم کنار برگه‌ی آزمایش بگذارم و غافلگیرش کنم اما هرچه می‌کنم دلم آرام نمی‌گیرد، مامان هم تلفن‌اش را جواب نمی‌دهد. لباس‌هایم را می‌پوشم تا هم سری به خانه‌ی مامان بزنم هم کمی پیاده‌روی کنم. روسری یشمی‌ که به تازگی برایم خریده‌ است را سرم می‌کنم. آن‌روز وقتی سرم کردم گفت:" با رنگ چشمات ست شد الهه" نرسیده به در حیاط خانم صمدی صدایم می‌کند:" خانم اوحدی...خانم اوحدی..وایسید یه لحظه." برمی‌گردم طرفش نفس‌نفس می‌زند و به‌زور خودش را به من می‌رساند. سلام می‌کنم و می‌گویم:" جانم؟" ظرف آش را طرفم می‌گیرد و می‌گوید:" داشتم می‌اومدم واحدتون، بفرمایید نذریه" با دیدن نعناع و کشک تزئین شده‌ی روی آش دلم ضعف‌ می‌رود و تازه یادم می‌افتد که چیزی نخورده‌ام. لبخندی تحویلش می‌دهم و می‌گویم:" ممنونم لطف کردید ببرم با مامان بخوریم" ابروهایش در هم گره‌ می‌شود:" باز این شادومادِ ما شمارو تنها گذاشته و رفته؟" حق دارد، فکر کنم در این دو سالی که عروسی کردیم چهار پنج بار بیشتر سید را ندیده. چیزی نمی‌گویم فقط لبخندم را پررنگ تر می‌کنم. سری تکان می‌دهد و به طرف در راهرو قدم برمی‌دارد. در دلم می‌گویم:" یه قوم از دستت شاکی‌ان آقا سید" ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
امانت حسین ( قسمت اول) خانه ی حاج آقا و حاج خانم مثل خیلی دیگر از خانه‌های روستا قدیمی بود‌‌. از همان خانه‌های طاق و چشمه‌ای که مردمانِ امروز برای آنها ذوق می‌کنند. با صفا ،بزرگ ، گرم و تا دلت بخواهد ساده بوی علف‌های تازه‌ای که حاج آقا از صحرا می‌آورد، بوی کاهگل‌های خیس خورده وقتی حاج خانم حیاط را آب می‌زد،می‌توانست کمی از بوی بهشت را تداعی کند. حیاط بزرگش و درخت توت وسط آن شاهد بازی‌ها و بزرگ شدن‌های نوه‌های دختری بودند. نوه‌هایی که شاید اگر دست روزگار می‌گذاشت میان آنها نوه‌های پسری هم دیده می‌شد. ولی خب حاج خانم و حاج آقا پسر نداشتن، نه اینکه خدا به آنها پسر نداده باشد، نه، داده بود اما اولی را بلافاصله بعد از تولد، دومی را چند ماه بعد و سومی را 23 سال بعد از به دنیا آمدنش پس گرفته بود. حتما تا الان خانه قدیمی دیدی، طاقچه‌های بزرگ در دو ردیف بالا و پایین امضای تمام خانه‌های قدیمی است ، که در خانه حاج آقا و حاج خانم در هر طاقچه ای که نگاه می‌کردی عکس یک مرد را می‌دیدی اوایل نمی‌دانستم او کیست اما بعدها فهمیدم آن مرد دایی من است. حاج خانم تعریف می‌کرد که بعد از چندین فرزندی که بعد از تولدشان به خاطر بیماری از دست داده بود، حاج آقا عاصی شده و به جای رفتن سراغ دکترها و طبیب‌ های زمانه سراغ طبیب اصلی رفته بود. می‌گفت یک روز بارا بندیلش را بست و عازم کربلا شد، آنجا کنار ضریح مولایش حسین گهواره‌ای بسته بود و از خدا خواسته بود تا به او پسری دهد . پسری که نامش را حسین بگذارد و امانتی باشد از جانب مولایش همان هم شد، بلافاصله بعد از برگشت کربلایی ها حاج خانم باردار شد به پسری که طبق قول قرار اسمش را حسین گذاشتند.پسری که قرار نبود این بار در اثر بیماری از دنیا برود. اما قضای خدا چیزی دیگر را رقم زده بود. دوران قبل از انقلاب دورانی بود که نمیدانم اسمش را چه باید بگذارم شاید دوران تاریک تاریخ ایران. آدم های آن زمان یا وصل به سیستم شاهنشاهی بودند و بدنبال این اتصال خانه خوب داشتند،خوب غذا می‌خورند و خوب میپوشیدند. یا میان آن ها و نظام شاهنشاهی یک دنیا فاصله بود فاصله ای به قدر اعتقاداتشان. خانواده حاجی هم از آن خانواده های دسته دوم بودند . خب تکلیف زندگی یک کشاورز روستایی که با رژیم کاری نداشت ،با یک پسر و شش دختر مشخص است. قاعدتا نباید در دنیای آنان دنبال رفاه و امکانات بو‌د، هرچه بود نیاز بود و نیاز. در این جور خانواده‌ها پسران خانواده زیاد درس نمیخوانند، همین که میفهمیدند این الف است و آن ب از نظر خودشان زیادشان هم بود و باید میرفتند، پی درآوردن لقمه ای حلال . هرچند وضعیت دختران هم بهتر از پسران نبود . نه اینکه پدر و ماد آنان را به کار مجبور کنند نه آنان طاقت اینکه پدرشان تنهایی بار به دوش بکشد را نداشتند و خب خرج تحصیل هم باری اضافه بود. اماحسین برخلاف همسن و سالان هم محلی اش ترجیح می‌داد ترک تحصیل نکند حتی با وجود اینکه مجبور بود تمام روز را کار کند. شب ها اما قصه اش فرق داشت،حسین بود و تیر چراغ برق کنار کوچه، با کتاب هایی که ماه ها راه محل کار و مدرسه را پیاده گز میکرد تا با پس انداز هزینه رفت و آمدش بتواند آن هارا بخرد و درس بخواند. رشته اش مدیریت روستایی بود، از آن رشته هایی که همچی داشت و این روزها هر کدامش برای خودش رشته ای مجزا شده است مثل:اقتصاد،تاسیسات ساختمان ،کشاورزی، برق و... حاج‌خانم تعریف میکرد که حسین برای کل محل برق کشی کرده بود بدون حتی گرفتن یک ریال دست مزد.منبع برق یک‌دوچرخه بود که رکاب زدن باآن برق تولید میکرد. نمیدانم چند شب کنار کوچه روی کتاب هایش خوابش برد تا بالاخره دیپلمش را گرفت. ادامه دارد..... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
امانت حسین (قسمت دوم) همه چیز در روزگار قدیم‌ فرق می‌کرد، انگار که پدر مادرها با وجود کمبود امکانات، با وجود نبودن تکنولوژی و فضای مجازی بچه هایی را به دنیا می‌آوردند که در جوانی به قدر یک پیر با اعتقاد بودن‌. ایران شاهد والدینی بود که سواد نداشتند اما به گونه ای کودکان خود را تربیت میکردند که انگار از بهترین دانشگاه در رشته علوم تربیتی فارغ‌التحصیل شده‌اند. دنیای آن روزها پر بود از جوانانی که جای گذراندن وقتشان در کاباره‌ها و مست تابیدن در کوچه‌ها ترجیح می‌دادند در مسجد و محراب دیده شوند. جوانانی که هرکجا ندای حقی بلند میشد در پی آن میرفتند. جوانانی که دلشان تاب آن همه فساد را نداشت. کم کم اوضاع تغییر کرد‌‌. در میان آن همه ظلم و جور و بیداد زمزمه‌های جدید بین مردم روستا و کل کشور جاری شده بود. یک نفر پیدا شده بود که می‌خواست تمام آن ظلم شاهنشاهی را در هم شکند. روزگار پر از شور و شوق جوانی حسین هم مانند خیلی از جوان‌های دهه 50 یا زمزمه‌های انقلاب و حضور پرمهر امام خمینی رنگ دیگری به خود گرفته بود. حسین هم میان جوانان انقلابی بود اعتقاداتی که با آن بزرگش کرده بودند برنمیتابید که آن‌همه ظلم و فساد را تاب بیاورد‌. شب ها بیل به پشت و فانوس به دست شبیه رعیتی که به آبیاری میرود بی باک و بیترس مشغول پخش کردن اعلامیه می‌شد تا در نهایت به‌همت جوانان غیور و مردمان قهرمان انقلاب اسلامی پیروز شد. ادامه دارد.... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شبیه‌سازی صدای شهید حاجی‌زاده با هوش مصنوعی در خواندن وصیت‌نامه ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
برایم صبر بخواه (قسمت دوم) پشت در حیاط خانه مامان این پا و آن پا می‌کنم. درست است که کلید خانه هنوز هم بین کلید‌های دسته‌کلیدم است اما باز زنگ را می‌فشارم. چند لحظه می‌گذرد ولی صدای مهربان مامان از آیفون شنیده نمی‌شود، در عوض صدای قلبم به وضوح شنیده می‌شود! نکند قند مامان بالا رفته باشد؟ وارد می‌شوم. مامان را صدا می‌زنم. چند باری پایم در چادرم گیر می‌کند و خدا خواسته زمین نمی‌خورم. همه‌جای خانه را می‌گردم اما مامان نیست. می‌نشینم روی مبل‌های اناری اتاق پذیرایی و به خودم نهیب می‌زنم:" چرا همش اولین فکری که به ذهنت میرسه، منفیه؟" آش را به آشپزخانه می‌برم. کتری روی اجاق داغ است پس مامان به این زودی ها نمی‌آید. یک کاسه‌ آش خودم را مهمان می‌کنم و روی کاناپه دراز می‌کشم. باز خواب چشم‌هایم را تسخیر می‌کند. این بار در جنگلی درست مانند جنگل‌های شمال دیدمش، روی تخته سنگی پر از خزه‌های سبز نشسته بود و نگاهم می‌کرد. خندیدم و سرم را پایین انداختم. انگشتش را زیر چانه‌ام زد و سرم را بالا آورد و گفت:" بذار نگات کنم، بذار زیاد نگات کنم" با صدای زنگ موبایلم از جا می‌پرم. سید چندین بار با شوخی گفته:" صدای زنگ موبایلت از مارش نظامی هم مارش تره." با دیدن تصویر مامان روی صفحه موبایل نفس راحتی می‌کشم:" سلام مامان، پس کجایی؟ خونتون منتظرتما" صدایش غم دارد اما با مهربانی همیشگی می‌گوید:" امون بده دختر، منم اومدم پشت در خونه شما." آمدن مامان به خانه‌ی من در این ساعت، سابقه نداشت. شاید هم دلتنگ شده. دو طرف ذهنم در حال مشاجره بودند که با صدای مامان به خودم می‌آیم:" الهه جان تاکسی بگیر بیا من نخوام اینهمه راه رو برگردم" داخل تاکسی تمام فکرها به ذهنم هجوم می‌آورند:" چرا مامان برنگشت خونه خودش؟ چرا گفت من بیام؟ چرا صبح تا حالا فکر سید ولم نمیکنه؟ نکنه...؟ چندبار سرم را تکان می‌دهم:" نه فکر بد نکن." تا به خانه خودمان برسم چندبار ظرف ذهنم از سوالات پر و خالی می‌‌شود. وقتی می‌رسم مامان جلوی در نیست. مامان هم کلید دارد اما این دیگر از محالات است که با کلید وارد شود! چرا نای راه رفتن ندارم؟! با کمک نرده ها از پله بالا می‌روم و پشت واحدمان می‌ایستم. چند جفت کفش! دستم را به دیوار می‌گیرم. نه! نباید فکر بد کنم. مامان حتما با دایی و دوستانش آمده کفش های دایی را می‌شناسم. در را باز می‌کنم و زیر لب صلوات می‌فرستم:" خدایا خودت کمکم کن" با ورودم همه از روی مبل‌های خاکستری بلند می‌شوند. هیچ کدام‌شان را نمی‌شناسم جز سیداحمد. چشم‌هایش را از نگاه هراسانم می‌دزد و می‌نشیند. سید احمد یار غار سید است. شب های جمعه پاتوق همیشگی چهارنفره‌‌ی‌مان، گلستان شهداست. سید و من، سیداحمد و صهبا. اما امروز که اصلا پنج شنبه نیست! سید هم که خانه نیست! صهبا هم با سیداحمد نیامده! چشمانم را می‌گردانم و به دنبال مامان می‌گردم. بدو بدو از آشپزخانه می‌رسد:" اومدی مامان؟ بیا بشین..." چرا روسری‌اش مشکی است؟ مامان که از رنگ مشکی فراری است؟ چرا امروز، روز تمامِ نشدنی های زندگی‌ام است؟ می‌نشینم. کسی شروع به صحبت می‌کنم، صداها درهم می‌شوند. کلمه‌ها عقب و جلو. نمی‌شنیدم یا نمی‌خواستم بشنوم؟ نمی‌دانم. فقط نگاهم را به سید احمد می‌دوزم و وقتی چشم‌هایش بارانی می‌شود. می‌فهمم دیگر تمام شده. از صبح دلداری دادن‌هایم بی‌فایده بود. وقتی به خودم می‌آیم که همه رفته‌اند. می‌ایستم اما سقف خانه و دیوارها بهم می‌پیچند. دستم را به دیوار می‌گیرم، سرم روی تنم سنگینی می‌کند. پاهای کرختم را تا اتاق خواب دنبال خودم می‌کشم. مامان با چشم‌های نگران همراهم وارد اتاق می‌شود. روی تخت می‌نشینم و عکس سید را روبه‌روی صورتم می‌گیرم. عکسی که خودش گفت بعد شهادت روی حجله‌اش بگذاریم انگار حالا خنده‌اش واقعی‌تر شده. چندبار این موقعیت را مشق کرده‌ام؟ چرا تمرین‌هایم به کار نمی‌آید؟ چرا اشک امانم نمی‌دهد؟ عکس را به سینه‌ام می‌چسبانم و زار می‌زنم و جیغ می‌کشم. مامان سرم را درآغوشش می‌گیرد:" همیشه پرسیدی چطور با شهادت بابا کنار اومدم. همیشه گفتم تو هم یه روز یاد می‌گیری. الان وقت یاد گرفتنه الهه. گریه کن اما ناشکری اصلا. راضی باش به رضای خدا داغ تو بیشتر از حضرت زینب (س) نیست. هست؟" یک جعبه را می‌گذارد روی تخت: " اینم یادگاری‌های عزیزت" ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
برایم صبر بخواه قسمت آخر در جعبه را باز می‌کنم و عطر تن سید را از عمق جانم نفس می‌کشم. قلب ناآرامم میان سینه‌ بالا و پایین می‌پرد. دفترچه‌ی نارنجیِ همیشه همراهش می‌افتد روی زمین. یک صفحه را باز می‌کنم:" خدایا هم خون من را بپذیر هم صبر الهه را" یک‌آن عقربه‌ها از حرکت ایستادند، دنیا زیر و رو می‌شود. تک‌تک کلمات میان کاغذ قوت قلبم می‌شود. لباس سبز سوراخ شده‌ را در آغوش می‌کشم و برای فرزند در راه‌مان نجوا می‌کنم:" نترس عزیزکم، تو هم مثل پدرت برایم صبر بخواه. من هم مثل مادرم، تو را عاشق شهدا بار می‌آورم.عاشق یک سید از نوع شهیدش... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
1⃣قسمت اول ذریه ی ماشالله خانم بی اختیار به کتاب های توی قفسه خیره مانده بودم،گوشه ی عکسی پاره و قدیمی تو بکی از قفسه های کتابخانه نظرم را جلب کرد. با ارامی با انگشتانم بیرون کشیدمش. عکسی سیاه سفید با گوشه های پاره که به زحمت قابل تشخیص بود. نگاهی به پشتش انداختم، تاریخی نداشت ولی معلوم بود مربوط به سالهای بسیار دور بود. در ذهن کمی مرور کردم آیا مربوط به چه سالی می تواند باشد. چند لحظه بعد حس عجیبی در وجودم احساس کردم، حسی که مرا بین زمین و آسمان قرار داد. بعد از ان لحظه را خاطرم نیست، گویا درگذر زمان محو شدم. عمه و عموها میگفتند پدر مادر بزرگم مردی بسیار مهربان ثرومند و کاری بود، یه مغازه صرافی نصف باغ خونی مشهور مشهد و هزار اندی جریب زمینهاییکه که تنها مالکش بوده. خلاصه برای خودش برو بیایی داشت،ولی با این همه ثروت و شهرت هیچ بچه ای نداشتند. البته خدا ده پونزده تا بچه بهشون داده بود که عمرشون خیلی کوتاه بود. دیگه آخرین فرزند مادر بزرگم بودند که با کلی نذر ‌و نیاز براشون میمونه و به همین خاطر اسمش را ماشاالله خانم میزارند. چی بگم از ماشاالله خانم که با ثروت و مکنت پدر و زندگی آیندگان چه کرد. گویا آمده بود نسل زیاد کند. ولی تو این راه زندگی شاهانه پدر را هم از این رو به اون کرد. ادامه دارد... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
 روز ششم    محرم را با صدای سنج و دمام دسته‌ی دزفولی‌های محله‌مان می‌‌شناختم. ششم محرم که می‌شد هیأت خانه‌ی آقای موسوی همسایه‌ی کناری‌مان برگزار می‌شد و ما از  پشت بام  سینه‌زدن ‌شان را تماشا می‌کردیم. آن روزها از سر بچگی نمی‌فهمیدم چرا  مادرم به حجم گردی چشم‌هاش اشک می‌ریزد و سینه می‌زند.   کویر چشم‌هایم یک ششم محرمی بهاری شد، که تابوت نورمحمد، پسر آقای موسوی را روی دست سینه‌زن‌ها دیدم. برای یک پسر سیزده چهارده ساله تابوت بزرگی بود. تازه فهمیدم چرا پاهای قاسم‌ نوجوان روی دست امام حسین به زمین کشیده‌می‌شده، نورمحمد که زخمی می‌شود، بدنش زیر تانک عراقی‌ها می‌ماند....   ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
(قسمت سوم) امانت حسین مگر میشود کسی نذر امام حسین علیه السلام باشد، و بی راهه برود؟ مگر ممکن است کسی را حسین بخرد و به دنیا گیر بماند؟ پسری که یک روز با اشک حاجی کنار شش گوشه ارباب هدیه گرفته بودند ،رشید شده بود، تا با نگاه به او بیشتر برای روضه علی اکبر حسین بسوزند. حاجی و‌حاج خانوم هنوز آنطور که باید و شاید کیف قد و‌قامت جوانشان‌را نبرده بودند که حسین برای دفاع از خاک و ناموس وطن به فرمان رهبرش ساک جبهه را بست. حاجی باگریه‌بدرقه اش کرد ،هرچند محبت پدری اش مانع رفتن پسر نشد. به حسین گفته بود حالا که میروی مرا هم با خود ببر اما حسین گفت که هرکس رسالتی دارد و رسالت شما ماندن در کنار همسر و 6دخترت است و مهمتر اینکه من را راهی کنی. حاج بابا چاره ای نداشت. حرف های حسین و عهد قدیمی اش با ارباب دست به دست هم داده بودند تا سد راهش نشود. حسین تا سال 61 در رفت آمد بود تا ... تابستان 61 که با قصد دیگری به اصفهان بازگشت. برگشت تا آرزوی دامادیش دل پدر و مادر را نخراشد. انتخاب خوب هم یکی از رسالت های آدمی است و حسین و‌این بار هم بهترین انتخاب را کرد و همسری لایق برگزید. زنی صبور،مهربان و همراه . برای خواندن عقد راهی تهران شدند و خطبه عقدشان را خدمت مقام رهبری خواندند. ادامه دارد.... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
(قسمت چهارم) امانت حسین چندماهی از ازدواجشان میگذشت که همراه با همسرش عازم حج و مدینه منوره شد‌. از آن روزهایی که حاج اقا کنار حرم امام حسین علیه السلام گهواره ای بسته بود و از او پسری طلب کرده بود و عهد کرده بود که نذر خود مولا باشد و امانتی دستشان، حدودا 23 سال گذشته بود، و حسین بیخبر از جریانات توسل پدر، بعد از طواف گوشه ای از مسجد الحرام نشسته بود که بی اختیار چشمانش رو هم رفت. در عالم رویا مولایش حسین بن علی علیه السلام را دید. مولا تمام آنچه میان خودش و حاج آقا گذشته بود برای حسین تعریف کرد و در آخر امانتش را طلب کرده بود. از او پرسیده بود راضی به شهادت هست یا خیر و حسین دعوت مولایش را لبیک گفته بود. بعد از برگشت چند روزی بیشتر نتوانست دوام بیاورد،رفیقش را صدا زد جریان رویایش را برای او تعریف کرد و وصیت نامه اش را به او سپرد. همسر باردارش را دست حاجی و حاج خانم سپرد و راهی شد. حسین جوری خداخافظی کرد که حکایت رفتن بی برگشت بود. حاج آقا جانش به پسر تازه دامادش بند بود؛ حاج خانم نفسش برای تک پسرش میرفت اما چه میشد کرد؟ عهد بسته شده ای بود و باید ادا میشد. حسین امانت مولا بود و صاحب امانت، سپرده اش را طلب کرده بود. وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡیَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ یُرۡزَقُونَ محب همه چیزش شبیه محبوب میشود‌، حتی نوع مرگش. حاج حسین رفت و در عملیات خیبر سال 62 حین نماز و با لب تشنه به شهادت رسید. شنیده‌ای می‌گویند حلال‌زاده به دایی اش می‌رود؟ مصداق بارز این ضرب المثل منم! این را موهای فرم ، علاقه به تحصیل طبع شعر ، و قلم روانم می گوید ‌. این روزها مدام به این فکر می‌کنم، ای کاش حاج حسین شهادت را هم به خواهرزاده حلال‌زاده اش ارث داده باشد. مخلص تو خواهرزاده محتاج‌به دعایت نام شهید: سردار حاج حسین معتمدی محل ولادت: محسن آباد برخوار تاریخ تولد: 1339/09/25 تاریخ شهادت: 1362/11/05 محل شهادت : جزایر مجنون،عملیات خیبر عملیات هایی که شرکت کرده بود: فتح المبین ،رمضان،بیت المقدس،خیبر ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
معامله ای از جنس نور همیشه بیست روز زودتر از محرم ،وسایل ومواد غذایی نذر دهه اول را فراهم می کرد. نیت داشت چندین سهم غذا را برای نیازمندان، خودش عهده بگیرد. دهان ها می گفتند غذا توزیع می کنه ببره خونه خودشون. هرچند بعدها کاشف اومد حتی یک پرس غذا هم برای خودش نمی ماند و هرگز زبان به گله نمی گشود. اعتقاد داشت هرکاری خستگی دارد غیر از کار برای اباعبدالله. خدمت به آقا را کار نمی دانست، می گفت همه اش عشقبازی با حسین علیه السلام است. با مزه ها به او می گفتند :توانت را بالاتر خرج کن، یه جاهایی مثه موکبهای پیاده روی اربعین، اونجا کار بیشتر معلومه. ساده می گفت: من نوکر مولا هستم هر کجا مارا بپذیره حرفی نیست. پایه خنده بود برای همه،چون قدش کوتاه بود و درست توی تنور را نمی دید، یه پاره آجر زیر پاهایش میگذاشت نکند آتش تنور خمیر را بسوزاند و نان را از یحیی دریغ کند. باکمترین امکانات و کلی مشگل نان یحیی می پخت و بین زائران اربعین تقسیم می کرد. بوی نان یحیی دل زائران را می برد و از خوردنش کلی کیف میکردند، ولی کمتر کسی چهره نانوا رابه چشم میدید. خنده ؛شوخی ؛سختی وگرمای تنور برایش معنا نداشت؛ هیچوقت غذای سیر نمی خورد و کمتر آرام می خوابید. می گفت صاحب معامله ناظر و شاهد همه چیز هست. می دانست صاحب معامله همه چیز را میداند و می بیند. جنس معامله اش از نور بود. می گفت هرکسی برای اباعبدالله قدمی بردارد، مولا کامش را با حلوای لم ترانی لطفش، شیرین می کند. بالاخره عصرچهارشنبه ی سال ۱۳۹۷، وقت غروب خورشید، زمین روستای چانعلی زاهدان، ... شاهد معامله ی اصلی شد. وداع با دیارفانی و تحویل نفس، بوقت انفجاراتوبوس سپاه. به حرمت واسطه ی خریدار واقعی (امام حسین ع) ملائکه صف کشیدند، ترازوی اعمال بررسی شدو زمان آویختن مدال شهادت رسید. یحیی جان لباس شهادت برتنت مبارک. «شهید مدافع حرم یحیی براتی» ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia
👌 پشتیبان 🔻یه وقتی می رسه که قد کشیدی ودست بکار خونه میشی وتو چشم همه میای که عجب خانمی شده برا خودش !! دیگه وقتشه بری زیر سایه بخت وزندگی را شروع کنی ؛ خصوصا اگه قرار باشه با پسر عموت عقدتون رو تو آسمونها ببندند. صحبتها گفته شد، نازها خریده شد، وحرف آخر، اول گفته شد. من باپشتیبانی چون خدا ، قدم جلو گذاشتم و ادامه میدم اگه همراهم بشی به لطف پشتیبان کمک همدیگه قله ها رافتح میکنیم. اسم پشتیبان که اومد، دلم لرزید. به خودم گفتم : اگه شعار به عمل تبدیل بشه ،چه ها که نشود. انتخابش کردم ؛اونم به رسم عاشقی، هدیه ای تقدیم کردکه روش نوشته بود: "باخدا باش وپادشاهی کن بی خدا باش وهرچه خواهی کن" خیلی وقتها متانت وادب مرتضی منو شرمنده می کرد، باوجود اینکه من دیپلم و مرتضی سیکل بود، گویا او استاد و من شاگردش بودم. در بود ونبود وسختی های زندگی همچون قهرمانی کنارم بود، حتی درامور خانه. مرتضی نه تنها سرباز و حافظ وطن، بلکه نگهبان و مواظب حریم خانه هم بود. کم کم به برکت این پیوند، باشیفت های پشت سر هم، وتلاش های مضاعف، پله های پیشرفت وترقی به سوی زندگی ما سرازیر شد. خیلی وقتها در ماموریت عجیب دلتنگش می شدم و دلم برای دیدارش مثل بخ در تب جدایی آب میشد. اما لب به شکایت نمی گشودم. می دونستم اطاعت از امر رهبری وقدم نهادن در راهش، سرآمد کار مرتضی بود. مدام با خودم این حرف آقا را تکرار می کردم که چشم امید من به سپاه است. وقت هایی که مرتضی نبود، خودم را با تدریس وآموزش قرآن به دختر وپسر های کوچیک مشغول میکردم و کم هم لذت نمی بردم. بخصوص زمانی که مرا تشویق به حفظ قرآن کرد.پیشنهادی آسون اما راهی مملواز سختی بود. محل کلاسها دور بود و بدون وسیله نقلیه درسرما وگرما خیلی اذیت میشدم. اماعشق به حفظ قرآن باعث شد قدم در وادی عمل بگذارم. بالاخره حفظ را شروع کردم ؛چندصباحی نگذشته بود تا اینکه فهمیدم فرشته ای از جنس رحمت برمن ارزانی شده است. ادامه دارد.... ┄┅═✧☫مرسلات مدیا☫✧═┅┄ http://eitaa.com/morsalatmedia