✅💠 از غدیر هر که گذشت، از حق گذشت.
✍ به قلم : آمنه خلیلی
🔹تولیدگر : زهرا اسحاقیان
#عکس_نوشت
#مناسبتی
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 پخش انیمیشن زیبای « مومونا» از شبکه ی 5️⃣ سیمای اصفهان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔵تولید گروه تبلیغی هنری « تارینو »
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
زمان پخش این انیمیشن 👇👇👇
📆 پنج شنبه، مورخ 1401/5/13 ساعت 10 صبح در برنامه ی قاصدک
📆 جمعه،. مورخ 1401/5/14 ساعات 8/30 〰️〰️ 11/40 (بعد از پخش سریال) 〰️〰️ 19/05
📆 شنبه مورخ 1401/5/15 ساعت 10 صبح در برنامه قاصدک
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
34.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋••••✾•﷽•✾•••🦋
⚫ انیمیشن زیبای « مومونا» هدیه ای به ساحت مقدس حضرت علی اصغر (علیه السلام)
پخش شده از شبکه 5️⃣ سیمای اصفهان و کرمان
▪️تولید: گروه تبلیغی هنری تارینو
#انیمیشن
#محرم1401
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
41.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴﷽🏴
سلام الله علی الحسین و اهلبیته
◼️زبان حال حضرت رقیه( سلام الله علیها) با سر مطهر حضرت سیدالشهدا (علیه السلام)
🔳 پنجم ماه صفر سالروز شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها که از داغ سیدالشهدا دق کرد و به شهادت رسید را خدمت شما محبین آل الله تسلیت و تعزیت عرض می نماییم.
🎞️تولیدگر :جناب آقای مهرداد شاهسنایی
#کلیپ_تصویری
#محرم1401
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔳هفتم صفر سالروز شهادت کریم اهلبیت مولانا حسن بن علی(علیه السلام) را خدمت يکايک شما شیفتگان خاندان اهل بیت علیهم السلام تسلیت و تعزیت عرض می کنیم.
🔹تولیدگر :جناب آقای مهرداد شاهسنایی
#کلیپ_تصویری #محرم1401
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫﷽⚫
✅💠 زیارت حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام)
🔹 تولیدگر : جناب آقای مهرداد شاهسنایی
#کلیپ_تصویری
#محرم1401
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
36.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💠 دلمو به جاده ها زدم و...
🔹 تولیدگر: مهرداد شاهسنایی
#کلیپ_تصویری
#محرم1401
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
"زیارت"
لحظات روحانی سحر بود دم دمای اذان صبح؛
اتوبوس نزدیک مسجد و سرویس بهداشتی نگه داشت.
۲۰ دقیقه برای وضو و نماز صبح و بعد حرکت...
بعد از نماز اتوبوس حرکت کرد. اما انگار جاده خیلی شلوغ بود گاهی خبر می آمد: ترافیک خیلی سنگینه!
۲۰۰ کیلومتری به مرز خیل عظیمی از خودروهاو حتی عابرین پیاده کنار جاده حجم ترافیک را بیشتر کرده بود.
دلم شور می زد با این سرعت کی میرسیم!!
خدایا نکنه مشکلی پیش بیاد نتونیم از مرز رد بشیم!!
فکرش حالم رو خیلی بد می کرد.
به سختی می شد جلو رفت.
اتوبوس دور زد و از جاده فرعی برگشت.
یهو توی دلم خالی شد وای یعنی داریم بر می گردیم!؟؟
در اتوبوس همهمه بلند شد. بعد از مدتی بگو مگو ها، معلوم شد داره میره به سمت اهواز.
افتاد تو جاده اهواز خرمشهر و سرعت گرفت دلم آروم شد ولی باز هم هول و اضطراب وجود داشت نکنه اونجا هم مرز بسته باشه!؟
اولِ جاده ی اهواز؛ اتوبوس نگه داشت: بفرمایید صبحانه؛
موکب سید الشهدا،
صبحانه و جایی تازه حال وهوایی تازه ای به ما داد.
سوار شدیم و لی هَرَز گاهی خبری می رسید و دلشوره ام را زیاد می کرد؛
مرز بسته است.
نمی خواستم باور کنم، خودم را امیدوار می کردم: انشالله دروغه.
تازه داشتم در تمام عمرم گرمای ۵۰ درجه را تجربه می کردم.
اتوبوس تند می رفت. چشمهایم منظره ها را عکس برداری می کرد.
دشتهای طنیده اهواز، باغستانهای نیمه شاد،نخل های سر بریده و نیم سوخته، ایستگاه حسینیه، پل سابله، پاسگاه زید، طلائیه ...
دیوار های که آثاری از گلوله و انفجار را در خود به یادگار حفظ می کرد.
تابلو های رنگ و رو رفته که با نام یا حسین و سلام رزمنده منقش بود.
بقایای خاکریزها، دپو ها، قطعات مهمات جنگی،
کلاه خود سوراخ،
لنگه پاره ای از پوتین که در ذهن این سوال ایجاد می کرد آیا بر سر صاحبش چه آمده؟
و آثار دیگری که گویا صدای شلیک گلوله ها و خمپاره ها و هیاهوی جنگ را حکایت می کرد.
حال دلم کاملا عوض شده بود به کلی فراموش کرده بودم که مسافر کربلاییم
حلقه های اشک مانند مروارید بی اختیار بر گونه هایم می غلطید.
گویی به راحتی بوی کربلا را حس می کردم.
چشمم به تابلو سنگ شکسته ای افتاد؛
شلمچه
چه اسم نام آشنایی!
تداعی شد در ذهنم "شلمچه در خون"
تازه فهمیدم رسیدم کربلا؛
کربلای ایران
✍️به قلم :سرکارخانم مریم رضایت
#داستانک
#مناسبتی
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
❁﷽❁
تابوت هایمان امروز، جولانگاه طاغوت شده است و اجتماعاتمان اجل های بی وجدان
حقیقت در لجن زار لجاجت دل با خودش دست و پا میزند.
عقل ها میدانند ولی زبانها زبانه های آتشین نادانسته ها شده اند.
امروز بردگی، آوارگی، هرزگی و بی حرمتی را به هم بافته اند و پشت سر زنانمان آویخته اند.
بعضی موش ها، عادت کرده اند، دمشان را به هر تله ای بسپارند و هر بار فریاد بزنند : مگر این پنیر نبود و آن دیگری فریب!؟
خون یحیاست که از فساد حرمسرای بی خردان در حرم شاهچراغ میجوشد و کودکی را در آغوش مادر خاموش میکند.
به بهانه ی سقزی، سرهای زیر چکمه ی طمع را به امید فتح آسمان جنبانده اید.
حال بگویید با این ماشه هایی که با سرانگشتان جهالت چکانده اید و جنبشی که در لانه ی زنبورهای وحشی انداخته اید، کدام کاخ شاهانه را، به عشق ایرانمان بنا ساخته اید؟
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
زینب کبری (س) گل بی خار عشق.
شیر زن ای قافله سالار عشق.
از قدم سبز تو و این حضور.
گلشن زهرا (س) شده غرق سرور.
سبزه صفا داده به دشت و دَمن.
جامه ی نو کرده به تن نسترن.
لاله بر انداخته از رخ نقاب.
بوسه زند بر رخ گل آفتاب.
محو جمال تو شوند ابر و باد.
مونس جان یاور زین العباد( ع).
گر چه ز غم های شما سوختیم.
درس شجاعت ز تو آموختیم.
روی تو چون ماه شب تار شد.
مقدم تو روز پرستار شد.
وصف تو با شوق چو آزاد گفت.
غنچه به هر باغ و گلستان شکفت.
📜به قلم : سعید آزاد
#متن_نوشت
#شعر
#گروه_تبلیغی_تارینو
@taaghcheh
هدایت شده از تارینو
32.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❁﷽❁
💭 پخش انیمیشن زیبای « مورچه خبرنگار» از شبکه 5️⃣ سیمای اصفهان
به مناسبت عید غدیر خم
🦋تولید گروه تبلیغی هنری تارینو 🦋
ببینید و نظرات خودتون رو به ما انتقال بدید🙏🙏
✔️ سپاس از عوامل ساخت این انیمیشن 👇👇👇
✍️نویسنده : سرکارخانم ها مریم روغنی و آمنه خلیلی
🎙️گویندگان: خانمها نرگس عسکری، مهدیه آنتیکی نژاد، فاطمه زهرا صالحی، آمنه خلیلی
آقایان : امیر مسعود عابدینی، احمد فاطمی، حسین حائز
💻 سرپرست گویندگان : خانمها معصومه بلکامه، مریم محمدی
ساخت انیمیشن : جناب آقای محمود باغی
✔️ کارگردان : محمود باغی
✔️تهیه کننده: آمنه خلیلی
#کلیپ_تصویری
#انیمیشن
#مورچه_خبرنگار
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❁﷽❁
« اینجا کربلاست»
پدر در کنارِ همه ی قرارها، گویی بی قرار بود، مدام عمو عباس را می فرستاد تا از کاروان حالی بپرسد، هر بار عمو عباس بر محمل عمه زینب توجه میکرد و میگفت: جانم، خواهرم چیزی نیاز نداری؟ رقیه جانم عمو کاری نداری؟
عمه می گفت: نه عزیزدلم شما نگران نباش، به داداش حسین هم بگو نگران نباشد.
رقیه در ذهنش این سوال همیشه بود که چرا عمو عباس پدر را حسین، یا داداش حسین، صدا نمیزند؟ از وقتی یادش می آمد عمو عباس به بابا فقط میگفت، ارباب، آقا، مولا،......
خنده ی ریزی گوشه ی لب رقیه نشست و در دلش گفت: بالاخره روزی پدر رو برادر صدا میزنه مطمئنم....
و با چشمهایش، رفتن عمو عباس را به جلو ی حرکت کاروان دنبال کرد.
رقیه از راه خسته شده بود....
دلش نمیخواست غُر بزند، برای همین کمی با دستانش بازی کرد و نگاهش را به عمه و سپس به دستانش انداخت،
عمه زینب که رقیه را خوب میشناخت گفت: جانم عمه، بگو نازنینم، عمه به فدای تو شود، بگوووو......
رقیه گفت: کی میرسیم؟ عمه یه کم، البته یه کم، شاید هم نه، واقعا خسته شده ام.....
و نفس عمیقی که نشان از خستگی زیاد بود کشید، عمه زینب شروع به خندیدن کرد و گفت: چیزی باقی نمانده...
هنوز کلام عمه تمام نشده بود که علی اکبر برادر بزرگ رقیه پرده کجاوه را کنار زد و گفت: سلام بر عمه جانم زینب، سلام بر رقیه ی نازنینم.
رقیه بدونهیچ مقدمه ای دست برادر را گرفت و با عشق به سینه چسباند.
رقیه: داداش کی میرسیم؟
عمه زینب گفت: سلام خدا بر شبه پیغمبر، عزیز دلم چه شده؟ علی اکبر گفت پدر از مردمانی پرسید که اینجا کجاست، گفتند، اینجا کربلاست.
هنوز جمله ی علی اکبر تمام نشده بود،
زینب با حزن گفت : پناه بر خدا کربلا، زینب اینجا کربلاست!
و اشک از دیدگانش جاری شد و ادامه داد : برادرم حسین وقتی شنید چه گفت؟
_گفت همگی توقف کنید.
رقیه، لبخند روی لبهایش خشکید در دلش گفت : چرا عمه حالش این همه منقلب شد، چرا به جای این که از رسیدن خوشحال باشد اینقدر ناراحت شد است.
علی اکبر وقتی حال عمه را دید نگران شد، رفت و چندی بعد پرده ی کجاوه بالا رفت، این بار بابا حسین بود، بابای رقیه با محاسن جو گندمی، لبهای خشک و غبار گرفته اش، رقیه دوست داشت با همه توانش در آغوشش بگیرد، ولی این بار پدر همه نگاهش به زینب بود.
عمه زینب بی صدا اشک می ریخت.
بابا حسین با گوشه ی دستارش اشک چشم های عمه را پاک کرد و گفت: زینبم بیقراری نکن، پرواز ما از اینجاست.
و سپس بدون اینکه عمه چیزی بگوید یا موافقت کند، پدر صدا زد :همگی توقف کنید.
و آرام شتر عمه زینب زانو بر زمین گذاشت.
پدر، رقیه را در آغوش گرفت و با دست دیگرش دست دراز کرد و گفت زینب دستت را به من بده، فروبیا، اینجا تا همیشه خانه ی حسین است و آزمونگاهِ صبر زینب....
فرو بیا خواهرم....
♻️ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست(1)
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❁﷽❁
( اینجا کربلاست2)
کاروان در کربلا اتراق کردن هوا به شدت گرم بود، صدای نفس نفس زدن اسب ها و بالا و پایین رفتن سینه هایشان نشان از طی کردن مسیری طولانی داشت.
روز پنجشنبه دوم محرم بود.
۲۴ یا ۲۵ روز حرکت بر سر شتر ها بدن ها را کوفته کرده بود، مخصوصاً بدن دختر سه ساله را.
رقیه ، به برپایی خیمه ها نگاه می کرد. عمو عباس و پدر دقت زیادی می کردند که خیمه ها را کجا برپا میکنند، خیمه ها به شکل نعل اسب برپا شد.
دقیقا خیمه ای که رقیه در آن بود، پشت خیمه ی پدر قرار گرفته بود.
این به رقیه آرامش میداد.
فقط نمی دانست چرا خیمه ها در زمینی گودال مانند، بر پا میشود.
صدای های و هوی بچه ها بلند بود. از اینکه دیگر سوار شترها نبودند خوشحال بودند.
رقیه خانم کفش هایش را درآورد و روی خاک گرم کربلا پا گذاشت دوست داشت مثل دیگر بچهها بدود.
آهسته آهسته داشت آماده همراهی با دیگر بچه ها می شد که صدای برادرش علی اکبر را شنید که می گفت: رقیه جان خواهر من، کجایی؟؟؟
رقیه: بله داداش، میخواستم بروم همراه بچه ها بازی کنم...
علی اکبر: باشه عزیز دلم، برو.
رقیه : نه.... نمیروم، بگویید داداش با من چه کاری داشتید؟ بگویید....!!
و در همین حین لباس برادر را گرفته بود، میکشید، و به اصرارش ادامه میداد .
علی اکبر :میخواستم کمی با تو حرف بزنم، خیلی وقت است کنار من نبوده ای و زبان شیرینی نکرده ای.
رقیه: نه بعدا می روم بازی، می خواهم چیزی برایت بگویم....
علی اکبر : موافقی برویم پشت خیمه عمو عباس با هم صحبت کنیم؟؟
رقیه: بله، من رفتم.
و بدون هیچ توقفی، دوان دوان به پشت خیمه عمو عباس رفت. در دلش بسیار خوشحال بود که با برادرش می خواهد صحبت کند.
علی اکبر کنار رقیه نشست و آهسته او را بر روی زانوانش نشاند وسپس رو به خواهر گفت : بگو ببینم، چه می خواستید بگویید؟؟
رقیه : داداش تمام راه به این فکر میکردم که جایی که می رویم کجاست؟ باغستان داریم؟ آیا در همسایگی ما، دختری اندازه من هست؟
علی اکبر، لبخند زد و گفت :خب دیگر چه؟
رقیه ادامه داد: من دوست دارم یک خانه بزرگ داشته باشیم، آخر علی اصغر دوست دارد بغلش کنیم. می خوامه بغلش کنم و دور تا دور حیاط با او بدوم. چه حس زیبایی به نظرت زیبا نیست؟؟
علی اکبر: زیباست. من هم که کوچک بودم از این کارها میکردم.
رقیه سرش را پایین انداخت: البته داداش، یک چیز خیلی ناراحتم میکند.
_چه چیزی؟
_ناراحتی عمه زینب، از وقتی آمده ایم دلش بی قراری میکند، مدام بیرون خیمه میرود و از دور پدر را نگاه میکند. خاک را در مشتش میگیرد و خیلی گریه میکند.
آهسته دست علی اکبر را گرفت و نگاه مهربانش را به چشم های او انداخت : تو میدانی چرا؟؟ ممکن است من کار بدی کرده باشم؟؟
_ اصلا رقیه ی من، مثل یک فرشته مهربان و عزیز است.
علی اکبر، سریع سخن را عوض کرد و گفت: رقیه جان، آنطرف را ببین، آنجا فرات است، آب خنک و خوبی دارد. اینجا که خیمه ها را برپا کردیم از آب کمی فاصله دارد. چون راحت تر خیمهها نصب بشود و اذیت نشویم.
رقیه به نخلستان نگاه کرد، نخلستانی که به زور دیده میشد.
_داداش، تا کی اینجا میمانیم؟؟ راستی پدر اینجا را خریده است؟؟
_ بله پدر اینجا را از صاحبانش خریده است.
_مگر اینجا قرار است خانه درست کنیم؟؟
_نه ولی پدر میخواهد در جایی باشد که متعلق به اوست. شاید هم، دلیلش این باشد که مدتی اینجا می مانیم.
_داداش میتوانم یک خواهش از شما بکنم؟
_بله میتوانی.
_ وقتی به کوفه رسیدیم قول میدهی من را به دیدن بازار و جاهای دیدنی کوفه ببرید؟
_حتماً.
_ دیگر من بروم بازی کنم، خیلی خوب بود که پیش شما بودم.
خیلی تند، بوسه ای پر از محبت بر صورت برادر زد و دوان دوان با چادر کوچکی که بر سرداشت از آنجا دور شد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست2
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️
(اینجا کربلاست3)
باد از حرکت ایستاده بود و وزیدن نداشت، گرما از زمین مثال رقصیدن امواج به سمت آسمان می رفت.
رقیه میدید گروه های مختلف را، که گرد پدر جمع می شدند و او را تهدید می کردند. نمی دانست چرا....
گاهی دامان پدر را می گرفت و زیر چشمی، به اسب سوارانی که دور یا نزدیک می شدند نگاه می کرد.
عمو عباس اصلا به حال خودش نبود. همه چیز انگار به هم ریخته بود.
تا اینکه یک روز کسی به خیمه ها نزدیک شد که نامش حر بود.
رقیه وقتی او و لشکریانش را دید به سمت قاسم پسرعمویش دوید، قاسم فقط نوجوانی بود که تازه پشت لبش سبز شده بود.
با وحشت به سمت سواران نگاه می کرد و در همان حال رو به قاسم کرد و گفت: پسر عمو این ها چه کسانی هستند؟
قاسم با لبخندِ بی فروغی گفت : نگران نباشید. شما به داخل خیمه بروید.
رقیه: بگو.... اینها که هستند؟؟ چرا اینقدر بی ادبند؟؟ مگر نمی دانند بابای ما حسین است؟
_چرا میدانند.
_پس چرا؟
سپس با دستان کوچکش به لشکر حر اشاره کرد و در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: اینها آب را روی ما بسته اند، عمو عباس داشت به مردان می گفت، من با گوش خودم شنیدم.
_ رقیه جان،اول خدا و بعد هم بزرگترین مبارزان و بزرگترین انسان ها کنار ما هستند، نترس خدا همه جا هست و مراقب ماست خدا یاریمان میکند.
_الان من تشنه ام، قرار است از کجا آب بخوریم، من هیچ، علی اصغر کوچک چه؟ بدون آب چکار باید بکنیم؟
_ آب را باز می کنند. غصه نخورید.
در همان حال که رقیه و قاسم با هم صحبت می کردند، ناگهان دست مهربانی بر شانه ی رقیه گذاشته شد.
نگاهی رو به بالا انداخت و با شادی وصف ناپذیری گفت : بابا حسینم....
بابا حسین محکم رقیه را در آغوش گرفت، رقیه دست در محاسن پدر برد و گفت : غصه میخورید؟؟
بابا حسین: نه غصه ی چه چیز را؟؟
_ غصه بی آبی؟؟
_ آنجا را ببین، عمو عباس نمی گذارد تشنه بمانیم. میرود و آب می آورد، الان غصه ی چه چیز را بخورم؟؟
_ اینها که آمدند شما را می شناختند؟؟
_بله عزیز دلم می شناختند.
_چرا اینقدر با شما بلند حرف میزدند؟
رقیه صدایش را پایین آورد و سرش را از خجالت به زیر انداخت و ادامه داد :چرا به شما حرفهای بد میزدند؟؟
_ای جان دلم، بابا حسین سخت تر از اینها را خواهد دید و توهم.
رقیه ی من، محاسن پدر را الان که خالی از خضاب خون است در دستهای کوچکت بگیر و پدر را الان که هست سفت در آغوش بکش. آب به خیمه ها میرسد، آب را باز خواهند کرد. باد می وزد، روزهای کربلا تمام میشود، میگذرد، ولی چطور میگذرد؟؟
بابا حسین نفس عمیقی کشید و غم عجیبی در چهره اش نشست رقیه را به بغل گرفت و رو به قاسم گفت : 👇
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه داد...
#داستانک
#اینجا_کربلاست3
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
( اینجا کربلاست 4)
و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ
تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند.
رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد.
آفتاب بی رحمانه میتابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود.
همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال میکرد.
گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت.
یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید.
او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت.
همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد.
او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی میکرد.
رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه میگوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟
و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش میکنند، می جنگند تا پیروز شوند.
_نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم....
رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد.
اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه میچکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند.
ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟
_ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند.
_چرا برنمیگردیم؟؟
_دیگر نمی گذارند.
_چه کسی نمیگذارد؟؟
_دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند.
دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟
زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم.
سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟
_ بله عمه زینب.
_عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟.
_خیلی
_عمو برمیگرده خیلی زود.
رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟
_میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام.
آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست4
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 5)
رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دستهایشان پر شده باشد.
با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت.
صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است.
بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد.
باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید.
رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود.
رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد.
نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است.
شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد.
بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟
این را رقیه نمیخواست باور کند.
صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت :
رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشارهاش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید.
رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟
_آن روز را می گویید؟؟
_بله.
_می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید.
_تو به بابا چه گفتی؟؟
_گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم.
_قبول کردکه بمانید؟؟
_بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید.
رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم.
و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد.
☘️ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست5
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
( اینجا کربلاست 4)
و رو به قاسم گفت : به خیمه بیا عزیز برادرم، حرف ها با شما دارم و دلی بسیار تنگ
تشنگی همه را زجر میداد، صدای علی اصغر دیگر ناه نداشت، گلویش از خشکی زیاد نمی توانست صدایش را به گوش دیگران برساند.
رباب خیمه به خیمه میگشت اشک امانش نمی داد، شیری نداشت که به علی اصغر بدهد، به روی خیمه ها سایه ی غمی بزرگ دیده میشد.
آفتاب بی رحمانه میتابید، زره ها داغِ داغ بود. از های و هوی بچه ها خبری نبود.
همه میدانستند اتفاقی وحشتناک در راه است. همه می دیدند محاصره شدن را، بی آبی را، بی یاوری امام را، عده ی بسیاری را که می روند آب بیاورند ولی اندک برمیگردند. رقیه با چشمهایش همه حوادث را دنبال میکرد.
گاهی عمو، مشک بر دوش می آمد، بچه ها دور و برش می ریختند و آب طلب می کردند، عمو تشنه بود، لبهایش به هم چسبیده بود ولی آب را در ظرف های دیگران می ریخت.
یک شب بابا حسین زنان را در خیمه مخصوص آنان جمع کرد. همه منتظر بودند که بابا حسین چه می خواهد بگوید.
او لب به سخن باز کرد، چیزهای گفت که انتظارش را نداشتند، جنگی که در آن حتماً مردان کشته خواهند شد و زنان به اسیری خواهند رفت.
همه گریه می کردند، رقیه اشک امانش نمی داد.
او همیشه همراه عمه زینب بود و او را همراهی میکرد.
رقیه رو به عمه کرد و گفت : عمه جان بابا چه میگوید ؟ چرا باید با ما اینگونه رفتار شود ؟ مگر ما چه کرده ایم؟؟
و چنان اشک می ریخت که عمه ترسید قالب تهی کند، عمه که از همه حالش بدتر بود، صبورانه گفت: رقیه جان خدا بزرگ است، باید به خدا توکل کرد. بابا حسین، عموها و همه سپاهیان تلاش میکنند، می جنگند تا پیروز شوند.
_نمی خواهم... عمه برگردیم.... برگردیم....
رقیه از گریه ی زیاد بیهوش شد، عمه زینب سراسیمه به خیمه ها می دوید ولی حتی قطره ای آب نبود تا به صورت رقیه بپاشد.
اشکِ دیدگان عمه زینب جاری بود و به صورت رقیه میچکید، گرمی اشک ها، باعث شد، چشمهای زیبایش را باز کند.
ولی انگار توان حرف زدن نداشت. به سختی گفت: عمه زینب بابا کجاست؟؟
_ با سپاهیان جمع شده اند تا راه چاره ای پیدا کنند.
_چرا برنمیگردیم؟؟
_دیگر نمی گذارند.
_چه کسی نمیگذارد؟؟
_دشمنان خدا، دشمنان جدم رسول خدا، دشمنان علی مرتضی و در حالی که کلامش با اشک و گریه مخلوط بود ادامه داد :دشمنان مادرم زهرا که میان در و دیوار قرارش دادند و دشمنان برادرم حسن که جگرش را ذره ذره در تشت ریختند.
دیگر عمه زینب امان از کف داد، و اشک هایش به وسعت دریا جاری شد رقیه گفت: عمه جان میخواهی پدر را صدا بزنم تا آرامت کند؟؟
زینب سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه جانم.
سپس عمه دست زیر سر رقیه برد و او را بلند کرد و گفت: حالت بهتر است؟؟
_ بله عمه زینب.
_عموعباس پی تهیه ی آب رفته است، تشنه ای؟؟.
_خیلی
_عمو برمیگرده خیلی زود.
رقیه بلند شد و به سمت در خیمه رفت، عمه زینب گفت: کجا میروی رقیه جان؟؟
_میرم پیش بابا حسین میترسم نگرانم بشود، خیلی وقت است داخل خیمه مانده ام.
آنگاه از در خیمه خارج شد و به سمت خیمه ی پدرش حرکت کرد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست4
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾〰️◾
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 5)
رقیه تاریکی شب را خیلی دوست داشت، چون دیگر لشکری در چند متری خیمه هایشان نمی دید که از تیر، نیزه و تبر دستهایشان پر شده باشد.
با چادر کوچکش به پشت خیمه بابا حسین رفت.
صدای عمو عباس را به وضوح می شنید که زانو زده بود و با حزن و اندوه با برادرش سخن میگفت : آقای من، ارباب من، عباس جز برای تو و خدای تو زندگی نمی کند، اگر ذره ذره شوم تو را رها نخواهم کرد. من پسر حیدرم و غلام پسر فاطمه . به خدا قسم این بالاترین مقام برای ابوالفضل است.
بابا حسین بالای سر عموعباس ایستاد بازوهایش را گرفت. بلند کرد و محکم او را در آغوش فشرد.
باران اشک از چشم هایشان بی وقفه می بارید.
رقیه از عشق عمو عباس به بابا خبر داشت. میدانست عمو با لبخند او میخندد و با غمش ویران میشود.
رقیه آهی کشید و همان جا نشست. زانوهایش را در دستانش جمع کرد.
نمی توانست این همه غم را تحمل کند. حال عمو عباس به او میگفت که بابا جانش در خطر است.
شب بود ولی همه در تکاپو بودند. فردا قرار بود تمام این روزهای سخت به آخر برسد.
بابا حسین گفته بود. فردا آب به روی خیمه ها باز میشود ولی به چه قیمتی چنین اتفاقی می افتاد؟
این را رقیه نمیخواست باور کند.
صدایی در سکوت شب، رشته ی افکار رقیه را پاره کرد. قاسم بود. دو زانو روبرویش نشست. دست های کوچکش را در دست گرفت :
رقیه جان، فردا همه ی قلب و جانم را فدای عموحسین میکنم. بعد با انگشت اشارهاش دور تا دور حرم را یک خط فرضی کشید و ادامه داد: این ها همه فدایی عمو حسین هستند. اینها همه، پس بروید و راحت بخوابید.
رقیه به چشمهای قاسم نگاه کرد: بابا حسین با تو چه کاری داشت؟؟
_آن روز را می گویید؟؟
_بله.
_می خواست من را به مدینه برگرداند. از جان من و عبدالله و شهادتمان میترسید.
_تو به بابا چه گفتی؟؟
_گفتم من و عبدالله شما را می خواهیم. اماممان را، اربابمان را، ما را از رکابتان بیرون نکنید. ما با شهادت به سعادت میرسیم.
_قبول کردکه بمانید؟؟
_بله. میبینید که مانده ایم، تا آخرش، فردا بنشینید و نبرد جانانه ی ما را تماشا کنید.
رقیه لبخند ی پر از رضایت زد. روی پاهایش ایستاد : درست است. من نباید نگران باشم.
و بعد دوان دوان به سمت خیمه ی زنان رفت و در تاریکی شب ناپدید شد.
☘️ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست5
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست6)
خورشید این بار طلوع کرد ولی با خجالت زیاد و به همراه یک دنیا دلهره و اضطراب.
به خوبی معلوم بود هیچکس تا صبح نخوابیده است.
تمام شب سجاده ها پهن و سفره ی دل ها برای خدا گشوده بود.
صدای طبل های جنگی به گوش میرسید.
رقیه آرام از گوشه ی خیمه نگاهی به بیرون انداخت.
همه آماده ی یک نبرد بزرگ شده بودند؛ ولی این جنگ با منطق رقیه سازگار نبود، آن همه سپاه در مقابل فقط چند ده نفر...!!
قلبش تاب تاب می تپید. دلشوره ی عجیبی همه ی جانش را فرا گرفته بود. دست هایش می لرزید. دیگر حتی به آب فکر نمیکرد. فقط منتظر بود تا همه چیز به خیر و خوبی تمام شود. ولی آیا ممکن بود؟؟!
ذهنش پر از سوال شده بود. هر چه تلاش می کرد برای سوال هایش جوابی نبود.
در همین فکرها ذهنش می چرخید که ناگهان عمه زینب وارد خیمه شد.
عرق از سر و رویش می ریخت.
گرمای شدید همه را بی رمق کرده بود. با تمام جانی که داشت رو به زنان و بچه ها ایستاد : در خیمه ها بمانید. حسین برادرم می گوید، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
بلافاصله میخواست از خیمه خارج شود که رباب آرام دستش را گرفت: آیا رباب خاک بر سر شده است؟
_رباب، زینب چه بگوید که دنیا از شرم نمیرد؟
رباب روی زانوهایش نشست. عمه زینب با لبی که مدام ذکر میگفت از خیمه خارج شد.
رقیه نمی دانست رباب و عمه چه می گویند. فقط می دانست بیرون جنگی برپاست.
صدای شیهه ی اسب ها، به هم خوردن شمشیرها و رجزخوانی لشکر به گوش میرسید.
رقیه به رباب نزدیک شد. کنارش نشست: آیا شما هم شنیده اید که حّر پیش ما و به کمک ما آماده است؟
_بله شنیده ام. حّر مردی بزرگ و آزاده است.
رقیه خیلی سریع دامان رباب را در دست گرفت : فکر میکنید چند نفر دیگر مثل حّر به خیمه ی ما و به کمک بابا حسین بیایند؟
رباب که صورتش خیس اشک بود؛ از جا بلند شد؛ رو به رقیه، زنان و کودکان کرد : دست به دعا بردارید، به گمانم اسارت به ما خیلی نزدیک است.
☘️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست6
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
(اینجا کربلاست7)
رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت...
ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار میآمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود.
زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را میشنیدند.
رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد.
چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد.
صدای شیون عجیبی بلند شد.
عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد.
زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟
عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت.
رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلیهای دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟!
عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس...
جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت.
رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت.
زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟
رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: بله. یادم هست.
_امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار.
زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند.
رقیه اولین کسی بود که خارج شد.
شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود.
♻️ ادامه دارد...
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست7
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 8)
بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد.
رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دواندوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت.
باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمیداد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند.
بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید.
و بدون معطلی به سمت میدان رفت.
رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است.
رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود.
در خیمه مجاور عبدالله بیقراری میکرد و میخواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود.
کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند.
بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟
گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد.
رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد.
پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود.
رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟
ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت.
آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود.
بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید.
سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت.
اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند.
خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر.
عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد.
♻️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست8
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 9)
زمان کوتاهی از آمدن رقیه به خیمه نگذشته بود که صدای گریه اهل حرم بلند شد.
رباب تا در خیمه رفت. لحظهای به بیرون نگاه کرد و دست بر سر گذاشت. جلوی دهانش را گرفت و سیل اشک از دیدگانش جاری شد.
رقیه که دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را هم نداشت، نیم خیز شد: چه شده است؟ بابا حسین به میدان رفت؟
با دست به گهواره اشاره کرد : او که بیرون از خیمه با علی اصغر دارد بازی میکند!!
رباب زانوانش دیگر جان نداشت. یک دفعه بر زمین افتاد.
زنان حرم دور او جمع شدند. همه اشک می ریختند.
یکی از زنان رباب را در بغل گرفت: میخواهید به داخل خیمه بیارمش؟
رباب دست بر سینه ی زن گذاشت: نه، اباعبدالله از روی من خجالت می کشد. علی اصغر را به دست بابا حسینش سپردم.
رقیه چشمهایش دیگر اشک نداشت. حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود. پلک هایش سنگین شده بود. دست و پایش چون مردگان سرد و بی جان شده بود.
به سمت گهواره رفت. دستش را داخل آن برد و شروع به نوازش آن کرد : حتی تو؟ چرا تو؟ مگر شمشیر کشیده بودی؟ به من بگو... مگر به میدان رفته بودی؟
با هر سوالی که می کرد صدایش بلند تر میشد: مگر به دیدار باباحسین نرفته بودی؟ تو کجا رفتی؟ من قول داده بودم در حیاط بزرگ خانه یمان در کوفه تو را بچرخانم تا به خواب ناز بروی. الان خوابیده ای، خوابی که دیگر بیداری ندارد؟ جوابم را نمیدهی؟
عمه زینب همان لحظه وارد خیمه شد.
وا مصیبتا، از علی اصغر. وای از غم دل حسین. وای بر روزگار سخت کربلا. وای از عطش، ووووووای از خونی که به آسمان رفت و بازنگشت .
همه حرم را صدای گریه پر کرده بود.
هر کس در گوشه ای عزادار نشسته بود.
عمه زینب کمی رقیه را در بغل گرفت.
ولی رقیه دیگر آن دختر پر جنب و جوش گذشته نبود. بدنی بی جان بود که فقط حرارت نفس کشیدنش خبر از زنده بودنش میداد.
عمه زینب اشک هایش را پاک کرد. مانند کسی که هیچ غمی ندارد رفت و جلوی در خیمه رو به زنان کرد: وعده ی خدا حق است، از اینجا هر آن کس که رفت به بهشت خدا پا گذاشت. راضی به رضای خدا باشید
سپس با شتاب از خیمه خارج شد و به سوی قتلگاه رفت.
رقیه نمیدانست چرا، ولی میدانست آنجا انقدر مهم بوده است که عمه زینت سراسیمه خودش را به انجام برساند.
انجا چه چیز در انتظار زینب بود؟!!
♻️ ادامه دارد....
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست9
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 10)
صدای داد و فریاد زنان و کودکان تمام دشت را پر کرده بود.
اسب ها به سمت خیمههای میتاختند.
دیگر کسی نبود که از اهل حرم محافظت کند.
حتی عبدالله هم کمی بعد از بابا حسین بی محابا و شتابان به میدان رفت و دیگر بازنگشت.
هرکس به سمتی می دوید تا از دست لشکریان فرار کند. ولی زن و کودک پیاده، با آن تشنگی و با این بار غم، مگر چقدر می توانست بدود؟!
رقیه به سمت میدان نگاه کرد :بابا حسین کجاست؟ چرا جلوی این قوم را نمیگیرد؟
اما ناگهان از دور اسب بابا حسین را دید که با بدنی پر از تیر می آید.
تا اسب به خیمه رسید زنان و کودکان، عمه زینب، رباب و رقیه گردش جمع شدند.
رقیه خوب میدانست آمدن اسب بی سوار خبر از شهادت سوارش می دهد.
رقیه دیگر سکوت کرد، سکوتی پر از درد، این داغ را دیگر نمی توانست تحمل کند.
گلوله های اشک از چشم هایش بدون پلک زدن می بارید و خاک خشک کربلا را خیس می کرد.
عمه زینب با نیمه جانی که داشت خودش را به رقیه رساند دست روی صورتش گذاشت : رقیه... رقیه جان... حرف بزن. عمه با توست رقیه...
گویی نه کسی را میدید و نه صدایی می شنید.
عمه چند ضربه بر گونه های رقیه زد تا اورا متوجه کند؛ عمه میدانست کودکی سه ساله با این غم و این فراغ ممکن است دق کند.
به محضی که رقیه شروع به ناله و زمزمه کرد، عمه او را محکم در آغوش گرفت : سیاه باد روی کسانی که تو را یتیم کردند و امتی را از امامشان محروم.
رقیه الان می فهمید عمه برای چه به گودی قتلگاه رفت . او شاهد شهادت برادرش بود، ولی قدرت ایمانی در او وجود داشت که هنوز استوار و با صلابت نگهش داشته بود.
نگاه رقیه به دو سو می چرخید، یکی به گودی قتلگاه و محلی که بابا حسینش را در آنجا از دست داده بود و دیگری نخلستان، نخلستانی که عمو عباسش را تنها در آغوش گرفته بود.
فردای آن روز دشت کربلا از زنده ها خالی شد و فقط اجساد بی جان باقی ماندند .
روزها گذشت تا دوباره همان قافله به کربلا بازگشت. ولی بدون رقیه.
عمه زینب با موهای سفید و قامتی خمیده بر مزار برادر نشست و از در آغوش کشیدن سر گفت : برادرم، میبینی؟ رقیه ات با ما نیست. در خرابه های شام، تو را میخواست. ولی سرت را به آغوشش سپردند. داداش حسینم، رقیه منتظرت بود، از روزی که به او گفتی تو را به زودی در بغل خواهد گرفت. نگرانش نباش. دیگر تاول پاهایش اذیتش نمیکند، دیگر جای تازیانه ها پوست و گوشتش را نمی سوزاند، دیگر در انتظار آمدنت چشم به در نمی دوزد...
عمه زینب سربه خاک مزار گذاشت و به یاد تمام ظلم های کربلا اشک ریخت و در کنارش صدای ناله ی اهل حرم بلند شد.
♻️پایان (10 قسمت)
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست10
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️