⚫️🔷زهَیر!
بادِ گرم خودش را بر تَن صحرای کربلا کشید. زُهیر با شانه های پهن و سینه ی فراخ روبروی امامش ایستاد:«اجازه می دهید عمر بن سعد را امر به نیکی کنم؟»
امام حسین قبول کرد. بادِ گرم دور امام چرخید. هُرم وجودش بر صورت زُهیر زبانه کشید. تشنگی اش را بیشتر کرد.
رو به سپاه دشمن کرد. با لبانِ خشکیده و دلی نرم فریاد زد: «ما با هم برادریم. یکی هستیم. من از عذاب آتش برای شما می ترسم. من خیر خواه شما هستم.»
اما بادِ گرم و سوزان صحرای کربلا در گوشِ عمر بن سعد و لشکریانش را گرفته بود.
زُهیر دهانی برای گوشهایشان نبود.
آن ها چیزی نشنیدند!
#داستانک
#گروه_داستان_نویسی_مسطور/ عصمت مصطفوی
#عقاید
@taghcheh1399
⚫️🔷غذای نذری
جوان دستش را دراز کرد:«بیا مادر! » پیرزن ظرف غذا را گرفت. چسباند به شکمش. حلقه ی عصا را انداخت دور مچش. آرام در ظرف را باز کرد. خیلی وقت بود که خورش قیمه نخورده بود.
در ظرف را کشید طرف زبانه ی ظرف. در ظرف پاره شد:« اَه! اینام که زود درِش پاره میشه.»
پیرزن حس کرد چیزی چادرش را می کشد. نگاه کرد. بچه گربه بود.
-:«تو چی میخوای این وسط؟ برو بینم!»
بچه گربه شروع کرد به میو میو کردن.
پیرزن دو دستی ظرف غذا را چسبید و به طرف در مسجد رفت. بچه گربه دنبالش کرد.
-:« دِ پیشته! برو دیگه!» به بچه گربه نگاه کرد. یک چشمش بسته بود.ایستاد. بچه گربه دمش را سیخ کرد و جلوی پیرزن ایستاد. روی زمین غلت زد و میو میو کرد.
پیرزن به غذا نگاه کرد. دو تا تکه گوشت توی ظرف بود. یک تکه را برداشت و انداخت جلوی بچه گربه.
بچه گربه شروع کرد به خوردن. پیرزن انگار داشت به چیزی فکر می کرد. با زحمت دستش را برد توی ظرف. تکه بعدی را هم برداشت. انداخت جلویش.
#داستانک
#گروه_داستان_نویسی_مسطور/عصمت مصطفوی
#مسجد
@taghcheh1399