eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
590 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
✅💠 پیامبر اعظم از دیدگاه دانشمندان اسلام 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 پیامبر در جمع مردم 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
16.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💠 فیلم یک و نیم 🔹 تهیه کننده و کارگردان : محمدرضا شیخ بهایی @taaghcheh
✅💠 « عمو ایوب» همه به آن طرف خیره شده بودند و اشک می ریختند. جمعیت آنقدر زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود. افرادی با لباس نظامی ایستاده بودند و با خشونت مردم را با چوب و گاهی دست خالی پس می‌زدند. بچه ای نحیف، دست پدرش را چسبیده بود و سعی می‌کرد روبه‌رو را ببیند. گویی اولین بار است که چنین جایی می آید. در نظرش شاید یک شهربازی بزرگ آن طرفِ جمعیت بود و یا شاید جمعه بازاری شبیه به جمعه بازار شهرشان. در ذهنش مدام دنبال جواب میگشت. دست دیگرش را به لباس پدر کشید و گفت: بابا دارم خفه میشم، بغلم کن. پدر بی درنگ او را در آغوشش گرفت. پسرک سرهای تراشیده شده و حتی پرموی مردان و چادر های رنگارنگ زنان را به خوبی می‌دید. انگار بالای قله کوه رفته بود. حالا می توانست آن دور دورها را ببیند. با دقت به محل توجه مردمی که گریه میکردند نگاه کرد. ولی نمی فهمید چه خبر شده است. آنجا که چیزی نبود. فقط چند قبر خاکی...! نسیمی آرام، ولی گرم شروع به وزیدن کرد و آویز پشت سربند پسرک را که روی آن نوشته شده بود « یا حسن مجتبی» به تکان خوردن وادار کرد. پسرک نگاهی به پدر کرد و گفت: برای این مرده ها دارید گریه می کنید؟ پدر که اشک روی گونه هایش تیله وار می غلطید گفت: اینا آدمای بزرگی هستن. درسته قبرشون خاکیه ولی این چیزی از خوب بودنشون کم نمیکنه. ما دوباره براشون گنبد خوشگل میسازیم، مثل گنبد امام حسین. اونجا رو که یادته؟ پسرک گفت: آره یادمه. لبخندی زد و ادامه داد: خونه رفتیم به عمو ايوب بگو‌ بیاد براشون درست کنه، مگه خونه ی ما رو اون درست نکرده؟ اما سکوت پدر او را هم ساکت کرد. و هر دو به قبر های بدون بارگاه و نگهبانان بددهان و بی ادب خیره شدند. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 وجود کهکشان وار 🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی @taaghcheh
AUD-20211003-WA0024.mp3
8.39M
✅💠 روایت پیامبر اکرم و اهل بیت مطهرش صلوات الله علیهم اجمعین 🔹تولید و تدوین : علی نوربخش @taaghcheh
✅💠 "سوزِ دل" صدای نقّاره‌خانه را دوست داشت فکر می‌کرد آهنگ موسیقیائی نقاره دارد درد و دلِ سوزناکِ خود را با سوز و گداز با امامش در میان می‌گذارد. غبطه خورد به حال نقاره‌ها و نقّارهزن‌ها. دلش می‌خواست مثل نقّاره‌ها تمام دردهای ناگفته‌اش را بلند فریاد بزند اما کسی از راز و رمزش آگاه نشود. زمان زدن نقاره‌ها در صحن آزادی ناله‌اش را آزاد کرد و در بلبشوی صداهای در هم افتاده‌ی نقاره‌ها او هم دردهای خود را واگویه کرد. نقّاره زدن که تمام شد، سبک شده بود همچون قاصدکی سبکبال. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 گردن کلفت 🔹قسمت اول گنده لات محل بود. گردنشو تبر هم نمی زد. صدای خش دار دوحنجره ای، بدنی زیادی ورزیده و قوی. قدی بلند و صورتی گندمی، با سبیلی ناصرالدین شاهی، تا همین اندازه کافیه. فیلم قیصر که تحلیل نمی کنیم!!!. اسمش حسین بود . تازگی ها، محض قلدری، زده بود، گردن یه بنده خدایی رو عیب دار کرده بود و اهل محل، گرچه ازش می ترسیدن، اما بمحض دیدن جمال دلربای داش حسین، همه جوره، پاچه خواری و چرب زبانی، ازش تعریف و تمجید می کردند و با دستپاچگی می رفتند دنبال کارشون. یک روز، حسین، مثل روزهای قبل، سر کوچه ایستاده بود‌‌ تا زورگیری کنه و نسق بگیره. ولی ناگهان، پیرمردی لاغر اندام ، به اسم کوچکش، حسین آقا صدایش کرد. حسین اومد بخودش بیاد، پیر مرد، دوبار دیگه هم ، حسین آقا حسین آقا ، گفت و حسین با چهره ای در هم، در حالی که بزور خودش رو کنترل می کرد گفت: فرمایش، ؟پیرمرد، آدرسی رو بصورت شفاهی، به حسین تفهیم کرد .‌ و ازش خواست تا یا دنبالش بره ، یا خودش فورا هرطوری می تونه بره. حسین تا بخودش بیاد، دید دم در یه خونه خشت و گلی قدیمیه. درب آهنی و کوچک خونه نیمه باز بودو حسین، با هل دادن در ، هیکل قناصشو چپوند توی خونه. اولش با بی حوصلگی، صدای نخراشیده شو گذاشت روسرش که : های کسی نیست؟ جواب مارو بده؟ که همون پیرمرد نحیف جلوش سبز شدو بی مقدمه بطرف اتاقی ساده اما تمیز و مرتب، راهنماییش کرد. حسین می خواست با کفش وارد اتاق بشه که پیرمرد، ازش خواهش کرد تا کفشاشو در بیاره و داخل اتاق بشه. حسین با دلخوری کفشاشو درآورد و داخل اتاق شد. به محض ورودش، یه پیرمرد لاغر اندام نورانی از جاش پاشدو بهش سلام کرد .بقدری سیمای جذاب پیرمرد در حسین اثر کرد که برای اولین مرتبه عمرش، به اته پته افتاد و سلام نجویده ای کرد و یادش رفت بشینه. پیرمرد نورانی، با لبخندی ازش خواست بره و نزدیکش روی پتو بشینه. پیرمرد یه چایی خوشرنگ به حسین تعارف کرد و بی مقدمه گفت: حسین آقا، همین امشب پای پیاده راه میوفتی و میری سمت مشهد. حسین زل زده بود به پیرمرد ولی زبونش یارای حرکت نداشت تا یه فحشی بده یا دلیل این دستور پیرمردو بپرسه.‌پیرمرد ادامه داد: به مشهد که رسیدی، میری کله پزی بامداد. پیش اوس حبیب آقا نامی. اون بهت میگه چکار کنی. بعدش، از زیر پتوی خودش، بیست تومن درآوردو به حسین داد. آخرشم گفت: دست خدا بهمراهت. ما ازت بی خبر نیستیم. ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
پیامبر.jpg
5.35M
✅💠 فایل اینفوگرافی پیامبر اعظم از دیدگاه رهبری @taaghcheh
اینفوگرافی.jpg
6.46M
✅💠 فایل اینفوگرافی پیامبر اعظم از دیدگاه دانشمندان اسلام @taaghcheh
طاقچه منبع محتوای فرهنگی مارا در اینستاگرام دنبال بفرمایید: 👇👇👇👇👇 https://instagram.com/taghcheh1400?utm_medium=copy_link همراهی تون باعث افتخار ماست🌺