eitaa logo
+ مثبت کتاب 📚
367 دنبال‌کننده
302 عکس
104 ویدیو
3 فایل
بسم‌ربِّ‌القلم 🌱 📚مثبت کتاب 📖مثبت بخوانیم 🧠مثبت فکر کنیم مثبت کتاب، ویترینی برای انتخاب بهترین کتابها🕊 در مثبت کتاب.. کتاب خوب را خوب میخرید 💸 ارتباط با مثبت کتاب @Adm_ketab مثبت کتاب 🌐_|http://Mosbateketab.ir|
مشاهده در ایتا
دانلود
📖برشی از کتاب خیمه ماهتابی🌙 من یک خیمه هستم⛺️؛ اما نه یک خیمه معمولی. کمی کنجکاو هستم و خیلی خیلی حواس‌جمع.🧠 🧶🪡 نخی که با آن درست شدم به من قدرت‌های شگفت‌انگیزی داد. یکجور‌هایی شبیه آدم‌ها شدم. «خانم زینب» صاحبم، اسمم را گذاشت «ماهتابی». هر وقت اسم ماهتاب یادم می‌آمد، نخ‌هایم درخشان‌تر و براق‌تر می‌شدند، مثل ماهتابی که توی آسمان برق می‌زند و همه جا را پر از نور می‌کند. آماده‌اید داستان خانواده‌ای که با آن‌ها به سفر پرماجرایی رفتم را برایتان بگویم؟ ! شک ندارم خوشتان می‌آید..... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🎁اینبار برش کتابمون رو متفاوت تر از دفعات قبل هدیه میکنیم به شما.. . . . . برشی از کتاب علی لندی 📖 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📖برشی از کتاب آخرین نماز در حلب 📌عباس با استفاده از فضای معنوی دانشگاه و با مطالعهٔ بسیار، موفق شد بنیه‌های اعتقادی و اخلاقی خود را روزبه‌روز مستحکم‌تر کند و محیط کار، نوع مسئولیت خطیر، و رفتن به مأموریت‌های فراوان به‌همراه سردار اباذری، با وجود سن کم از او مردی دلاور ساخت. 📝از دست‌نوشته‌های مناجات‌گونهٔ او با خداوند متعال برمی‌آید که در او تحولی درونی رخ داده بود و پیوسته خود را در محضر خدا می‌دید و از اعمال روزانهٔ خود حساب می‌کشید. 🖌عباس تا قبل از شهادتش دو بار در پیاده‌روی اربعین در کربلا شرکت کرد و چندین‌بار برای تعالی روح خود به قم و مشهد مقدس مسافرت کرد. 💌او در ۲۸ بهمن‌ماه ۱۳۹۴ دخترعموی خود را به همسری برگزید و عقد موقتی بین آن‌ها خوانده شد. 🧳چند صباحی از دوران نامزدی آن‌ها نگذشته بود که عباس عزم سفر به سوریه کرد و سرانجام برای مبارزه با دشمنان تکفیری در ۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۵ به جبههٔ مقاومت در سوریه پیوست. 🌪 شرایط دشوار منطقه سبب شد که او پس از پایان دورهٔ مأموریتش، ماندن را بر بازگشت به ایران ترجیح دهد و هفت روز سخت را در کنار هم‌رزمانش در جبههٔ مقاومت بگذراند. 🔗آخرین مسئولیت او در حلب سوریه، فرماندهی گروهان بود... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🔖برشی از کتاب آرمان عزیز 📆تقویم را نگاه کرد رفت توی فکر... یکی یکی گزینه‌ها را کنار گذاشت تا رسید به انگشتر عقیق سرخ. 💵 پول‌هایش را جمع کرد و بالاخره انگشتر را خرید. روز تولد حضرت فاطمه💌 که رسید پیش مادرش رفت و گفت: چشمات رو ببند. مادر که چشم‌هایش را بست. آرمان دستش را گرفت و شروع به بوسیدن کرد. مادر دستی روی سرش کشید و گفت: نکن عزیزم. آرمان سرش را بلند کرد انگشتر را گذاشت توی دست مادر و گفت «مبارکه.»🎁 🧕🏻 چشم‌های مادر پر از خوشحالی بود و داشت از تماشای پسرش لذت می‌برد که آرمان نشست روی زمین و خودش را انداخت روی پاهای او خواست آن‌ها را ببوسد اما مادر اجازه نداد و پایش را کشید. آرمان خواهش کرد و گفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادره. شما دوست نداری من برم بهشت؟ (؛ 🔺کتاب آرمان عزیز از مجموعه قهرمان من می باشد که به 10 خاطره از شهید آرمان علی وردی از شهدای امنیت می پردازد. 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب پاییز آمد «این خانه را دوست داشتم. 🏡حیاط بزرگی داشت با چهار درخت توت کهنسال و حوضی با کاشی‌های آبی و پاشویه‌های کوتاه. مامان لعیا همیشه حوض را ⛲️که چند ماهی قرمز در آن وول می‌خوردند، تمیز و پرآب نگه می‌داشت. یک طرف حوض تخت چوبی بزرگی بود و روی آن با قالیچه‌های لاجوردی گل‌دار تمیز اما نه زیاد نو، فرش شده بود. پشتی و پتو هم بود و سماور ذغالی و قلیان.🌝 مامان لعیا گاهی قلیان می‌کشید، قلیان با تنباکوی خوانسار. وقتی ذغال را برای قلیان چاق می‌کرد، یک تکه از آن را داخل سماور ذغالی کوچک من می‌انداخت تا بتوانم با استکان نعلبکی‌های کوچکی که برایم خریده بود ☕️یک چای کودکانه بنوشم و با سماورم بازی کنم. 🌸 توی تنگ بلور قلیان چند گل پلاستیکی رنگارنگ می‌انداخت و با هر پُکی که می‌زد، گل‌ها با صدای قل‌قل آب بالا و پایین می‌پریدند. 🙇🏻‍♀روبه‌روی مامان لعیا و این بساط دراز می‌کشیدم و دست‌هایم را زیر چانه می‌زدم و محو تماشای گل‌های پلاستیکی توی تنگ و صدای قل‌قل آب می‌شدم. 🐠گاهی آن‌قدر در رؤیاهای کودکانه‌ام فرومی‌رفتم که احساس می‌کردم خودم هم داخل تنگ هستم و با گل‌ها جست‌وخیز می‌کنم. ☘ مامان لعیا هیجان مرا که می‌دید، می‌خندید. لپ مرا می‌کشید و قربون صدقه‌ام می‌رفت. 🌬 اما یک‌دفعه نسیمی می‌وزید و چند تا توت از درخت می‌خورد توی سر و صورتمان و همین مامان لعیا را عصبانی می‌کرد. من توت‌ها را از روی فرش برمی‌داشتم و تندتند می‌خوردم. آبدار و شیرین بودند. 🫐 مامان لعیا توت‌ها را از دست من می‌گرفت و پرت می‌کرد توی باغچه و می‌گفت: «نخور کثیف است.» اما به نظر من اصلاً کثیف نبودند. بعد هم قلیان را می‌گذاشت کنار و می‌رفت سراغ جارو و خاک‌انداز.🧹🪠 از یک دانه توت هم نمی‌گذشت. د ورتادور تخت‌ها و حیاط را می‌گشت و هرچه توت افتاده بود، جارو می‌کرد. گاهی هم زیرلب می‌گفت: «کِی از دست این توت‌های چسبناک راحت می‌شویم.» روزی دو سه بار حیاط را می‌شست. دوست نداشت توت‌ها را لگد کنیم.» ... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🗯برشی از کتاب پایان مأموریت 👩‍👦مادرم دستانم را محکم گرفته‌بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. رو به روی کفشداری ایستاد... جمله‌ای را زیر کلب گفت و قطرات اشکی که انگار از قلبش بر می‌خواست روی صورتش جاری شد. 👞👞کفش‌های کهنه‌مان را به کفشداری داد. خم شد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: سید ابراهیم! اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست، هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به رؤیت بسته‌شد به اینجا بیا. ... خودتون رو به خوندن این زندگینامه‌ی ارزشمند دعوت کنید💥 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📚برشی از کتاب بی‌سیم‌چی تخس ... .. 🚖راننده این بار هم جوابش منفی بود برای من سؤال شده بود این همه تأکید روی این قضیه برای چیست وقتی مرد رفت و باز ما تنها شدیم، 💬 آقا مهدی گفت: «نباید دستور دو تا بشه اونم مقابل هم بعضیا میرن پیش این و اون دستوری رو میگیرن باب طبعشون نیست، میان پیش من باید حواسمون باشه حرفها دو تا نشه و دستوری که دیگران دادن خراب نشه.» 🔹بچه‌های مخابرات توی سرپل ذهاب فقط یک اتاق جمع وجور داشتند اما مقر اصلی شان توی پادگان ابوذر بود؛ حدود بیست کیلومتری سرپل آنجا همه چیز اوضاع ردیف‌تری داشت؛ 🔻آرایشگاه فروشگاه، عکاسی خیاطی هر نوع خدماتی که یک رزمنده به آن نیاز پیدا می‌کرد توی پادگان ابوذر راه انداخته بودند. حمام های درست و حسابی اش که دیگر همه چیز تمامش می‌کرد. 🏴 محرم سال ۱۳۶۲ را توی همین پادگان گذراندیم. 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب نیم وجبی ها ... ... رفت و رفت. به اتاق حانیه رسید. یک عروسک نیم‌وجبی👧🏻 آنجا بود که داشت به او لبخند می‌زد. نیم‌وجبی هم به عروسک لبخند زد. ➕ با خودش فکر کرد: «من و عروسک هر دو نیم‌وجب هستیم. پس می‌روم چادر عروسک می‌شوم.چادر بودن از همه‌چی بهتره!» .. ادامه اش رو شما به دختر کوچولوهاتون هدیه کنین (: 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📖برشی از کتاب آرام جان 🔗نیم خیز نشست جلویم. بهش می گفتم: «خب راحت بشین روی زمین!» سرسفره و موقع تماشای تلویزیون هم نداشت، انگار داشت دیرش می شد. 📿تسبیح شاه مقصودش را توی دست جمع کرد: «حاج خانم!» از حاج خانم گفتنش فهمیدم قضیه جدی است. نظرتون دربارهٔ سوریه رفتن من چیه؟ دستم را گذاشتم روی سینه ام. سرش را بوسیدم و گفتم: ««یک عمره توی زیارت عاشورا به امام حسین می گم انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.»🖇 تسبیحش را انداخت بالا و توی هوا چنگ زد. بغلم گرفت و گفت: «قربونت برم مشمول جان!» .... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📖برشی از کتاب اسرار نویسندگی 🖌بازنویسی، برگردان متون کهن (شعر یا نثر) به نثر و عبارت است بی آنکه مفهوم و محتوا دگرگون شود. 📝در بازآفرینی محتوای سوژه کهن، به اثر جدیدی تبدیل می شود که با اصل متفاوت است. 🔏 بازنویسی مثل تعمیرات اساس یک خانه است. بازآفرینی، کوبیدن بنا و از نو ساختن است که چه بسا نقشه ساختمان و کیفیت و چارچوب اولیه هم به هم می خورد. 🔸 در بازنویسی، مضمون متن قدیم حفظ می شود. تغییرات در جابه جایی حوادث و الفاظ و ترکیب ها انجام می شود. اصول زبان فارسی حفظ می گردد و از شکسته نویسی پرهیز می شود. 🔹 توجه به سن و سطح فکر مخاطب برای درک و لذت بردن ضروری است. باید چیزی را بازنویسی کرد که از نظر پیام و محتوا ارزش داشته باشد. 🔄 بازنویسی گاهی از نثر به نثر است، گاهی از شعر به شعر، زمانی از نظم به نثر و دیگر زمان، از نثر به نظم. 📝در خلاصه نویسی نه پیام عوض می شود نه قالب و محتوا و نه بهتر ساختن سبک نگارش، برخلاف بازنویسی که در بیشتر موارد به خاطر ضعف قلمی اثر نخستین یا نامناسب بودن آن با شیوه امروزی انجام می شود… ... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📚برشی از کتاب تربیت اسلامی از نگاه رهبر فرزانه انقلاب جلد ۱ 🔸مردم ما با کتاب بیش از آنچه که امروز انس دارند باید انس بگیرند.🖇 📖 کتاب خوانی چیزی است که برای یک ملت فریضه است واجب و لازم است. ♻️ مردمی که اهل کتاب خواندن باشند از لحاظ معلومات و ذکاوت و هوشیاری تفاوت می‌کنند با مردمی که با کتاب و مطبوعات انس نداشته باشند. 💌 برخی کتاب را اصلاً جزو ضروریات زندگی نمی‌دانند. خوب چطور شما اگر در جایی نشسته باشید و بغل دستتان اتاقی باشد و در آنجا رویدادی بگذرد و یا خبر تازه‌ای باشد طاقت نمی‌آورید بنشینید و برمی‌خیزید ببینید در آن اتاق چه می‌گذرد. 🪄 به هر حال اطراف ما را خبرهای تازه پر کرده است. آن قدر معلومات و آن قدر معارف در همه زمینه‌ها وجود دارد. پس چطور حاضر نیستیم سرک بکشیم و نگاهی بیندازیم و ببینیم چه خبر است⁉️ 🔆 اگر بخواهیم بدانیم که در دنیای معارف چه می‌گذرد راهش این است که کتاب بخوانیم. ... 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
برش هایی از کتاب استاد📚 🔶برش اول نور علم به او تابیده بود.✨ خیلی عمیق و دقیق می‌فهمید. نگاه من به موضوعات، عینکی بود و فقط یک مطلب را می‌فهمیدم، اما مجید تا عمق مطلب می‌رفت و کلمه کلمه آن را خوب می‌فهمید. 🔷برش دوم بچه‌ها می‌دیدند درسش را خوب می‌دهد، از وقت خوب استفاده می‌کند📖، اخلاقش خوب است، سر اذان نمازش را می‌خواند، یا مثلا یک استادتمام است ولی توی خانه‌اش روضه می‌گیرد و بچه‌ها را دعوت می‌کند؛ خودش پذیرایی می‌کند و غذا می‌گیرد و بچه‌ها هم کمک می‌کنند... 🌝بعد می‌دیدی بچه‌ای که در نمازخانه پیدایش نمی‌شد، کم‌کم او را می‌بینی... ▫️▪️برش سوم برخی افراد و اساتید، از این‌که تعداد زیادی شاگرد و دانشجو پیش او می‌رفتند و پشت در اتاقش صف می‌کشیدند، حسادت می‌کردند. ❗️ شاید چیزی نمی‌گفتند، اما آزارش می‌دادند. حتی برخی نمی‌گذاشتند دوره دکتری برای گروه راه بیفتد. دکتر بدون امکانات، خیلی تلاش کرد. 🖇 یک‌بار می‌خواست از دانشگاه برود؛ اما با خنده تلخی گفت: «می‌مونم تا با اردنگی بیرونم کنن...» 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🗯برشی از کتاب آن سوی مرگ ▫️ _ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسم بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه فکری کردی؟ -خوب، ابتدا، حسابی گیج شدم. مرتب از خودم می پرسیدم: “اگر او من هستم؛ پس من (منی که در بالا قرار دارم) کی هستم؟!” 🖇_ چه وضعیت عجیبی! تو داشتی با چشمانی دیگر، جسمت را نگاه می کردی. ـ بله. و احساس می کردم به دو نفر تبدیل شده ام. یکی از دو وجودم روی تخت بیمارستان است و دیگری در بالا. و فکر می کردم چه طور چنین چیزی ممکن است! عاقبت، به یک جواب منطقی رسیدم:” فقط در یک صورت، چنین چیزی ممکن است: این که مرده باشم.”‼️ 🔺 همان وقت، عمیقا درک کردم که مرده ام. ـ با درک این موضوع، خیلی وحشت کردی؟ ـ وحشت نکردم. خیلی هم خوشحال شدم. ـ خوشحال؟ 🔸 ـ خوشحال. چون فهمیدم که هنوز وجود دارم، هنوز زنده ام؛ هرچند به شکلی دیگر. چون فهمیدم که هنوز از قوه بینایی، شنوایی و بویایی برخوردار هستم، هرچند کالبد مادی نداشتم.،،،، علاوه بر این، دریافتم که مرگ، چیز خوبی است. حداقل برای من خیلی خوب بود. به سه دلیل: یکی این که از آن دردهای شدید نجات پیدا کرده بودم. (به قدری دور از درد، هر دردی، بودم که نمی توانم شرح دهم.) دلیل دیگر، آرامش عجیبی بود که داشتم.،،، ♦️ و دلیل آخر: حظ زیادی که به خاطر بی وزنی نصیبم شده بود. در آن حالت، خیلی سبک و خیلی آزاد بودم. 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب پشت در های بهشت ♻️خیلی سریع تر از آنکه فکرش را می کردم لباس های تمیزم را پوشیده بودم. هرگاه مادرم نزدیک می شد، نکته ای کوتاه اما پر رمز و راز می گفت. ❗️اما پدرم سفارشش این بود: «ذوق و شوق در چهره ات دیده شود. شمرده، با تأمل و لطیف حرف بزن. تا نپرسیدند وارد نشو. اشتیاق دیدار را با تمام وجودت ابراز کن و در پایان بفهمان که حاضر نیستی از این مجلس دل بکنی. فرصتی شد در بین کلام از دشمنان امیرالمومنین یزید تبرّی بجوی.» 📌کار که به اینجا رسید، پایم سست شد و رنگم برافروخته. دلم آتش گرفت. نزدیک بود بر زمین افتم. دستم را به تنه درخت گرفتم اما از حرف های مادرم فهمیده بودم که دشمن پیچیده تر از آن است که فکر می کردیم. 🖇 باید خودم را برای یک نبرد بزرگ آماده می کردم. خودم را جمع و جور کردم و تنها ناخواسته نگاه تلخی به پدرم افکندم. نباید این اتفاق می افتاد. بلافاصله لبخند زدم. گفتم: چشم. 📖از عکس العمل پدرم فهمیدم از این همه هیاهوی درون، او فقط چَشمِ من را شنیده و از این بابت خوشحال شدم. 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب چهل حدیث از امامین صادقین 📖امام صادق علیه‌السلام فرمودند: مردی برای ابوذر نامه نوشت که از دانش، سخنی تازه برایم یاور. پس ابوذر برای او نوشت: همانا علم بسیار است، لکن اگر می‌توانی به کسی که دوستش داری، بدی نکنی . 📝 آن شخص به ابوذر گفت : آیا کسی را دیده‌ای که به محبوبش بدی کند؟ ابوذر پاسخ داد: بله ، نفس تو محبوبترین جان‌ها نزذ تو است، پس آن‌گاه که نافرمانی خدا می‌کنی، در حال بدی به او هستی.📍 📙(خود تو محبوب‌ترین موجودات و انسان های عالم پیش خودت هستی،خودت را خیلی دوست می‌داری، ولی معصیت می‌کنی ، به این محبوب خودت که نفس خودت و شخص خودت است، بدی کرده‌ای.پس ببین که می‌شود انسان چیزی را دوست بدارد و به آن بدی کند، که آن عبارت است از نفس انسان.) 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🖌برشی از کتاب « آقا مهدی» همین که از ماشین پیاده شد🚙 سراغ مسئول واحد مخابرات لشکر را گرفت. وقتی او را دید خیلی جدی و دلخور گفت شما و نیروهایت توبیخ هستید. همه را جمع کن بیاور میدان صبحگاه. مسئول مخابرات علت دستور آقامهدی را پرسید. ➕او گفت: از بیرون با مخابرات لشکر تماس گرفتم ولی یکی آن طرف گوشی پشت سر هم می‌خندید و تلفن را قطع می‌کرد این چه وضعی است؟ ‼️مسئول مخابرات تعجب کرد و رو به آقا مهدی گفت: بعید می‌دانم از نیروهای ما بوده باشد. بچه‌های مخابرات چنین کاری نمی‌کنند مخصوصا اگر بدانند شما پشت خط هستید. ➖او هر چه گفت آقا مهدی قبول نکرد حرفش را دوباره تکرار کرد و گفت تو و نیروهایت باید تنبیه بشوید. 💠همین طور که با هم به سمت اتاق فرماندهی می‌رفتند یکی از نیروهای ستاد لشکر گفتگوی آن‌ها را شنید جلو آمد و گفت آقا مهدی نکند شما پشت خط بودی؟ من و یکی از دوستانم داشتیم با هم تلفنی صحبت می‌کردیم و می‌خندیدیم شما که زنگ زدی تلفن خط روی خط شده بود صدایتان هم می آمد ولی قطع می‌شد. ❗️ آقا مهدی وقتی فهمید زود قضاوت کرده و نیروهای مخابرات اشتباهی مرتکب نشده اند؛ ملاحظه جایگاه فرماندهی‌اش را نکرد رو به مسئول مخابرات کرد و گفت: برادر ببخشید من اشتباه کردم از همه شما عذر می‌خواهم.🗣 . . . 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب« آیینه تمام نما» 📌حسین (ع) مظهر عشق به خدا حسین (ع) مظهر عشق به خداست. کسی نمی‌دانست که حسین (ع) عاشق است؛ لذا زخم تنش را دیدند، ولی سوز دلش را ندیدند و درک نکردند و نخواهند کرد.❤️‍🔥 🔻 کسی در کربلا نفهمید که امام حسین (ع) چه سِرّی دارد؛ زخمش را دیدند، اما نجوا و مناجاتش را ندیدند. امام حسین (ع) دلش را برای مناجات با خدا پَرپَر می‌زند. نمی‌دانند که او با خدای خودش چه حالی دارد. 🔶خداوند حسین (ع) را برای ما علامت گذاشته است که او را به‌عنوان عاشق بشناسیم و بدانیم که حسین یعنی کسی که برای یک لحظه مناجات با خدا همه‌چیز را تحمل می‌کند. 💌امام حسین (ع) از همه باغیرت‌تر است، اما وقتی در شب عاشورا عزم سپاه یزید و ابن‌سعد را بر گرفتن بیعت یا کشتن خود و یارانش دید، یک درخواست می‌کند. آیا امام حسین (ع) اهل تقاضا بود، آن‌هم از ابن‌سعد؟! از همه مهم‌تر اینکه این تقاضا را به برادر عزیزش حضرت عباس (ع) واگذار کرد که از ابن‌سعد یک شب مهلت بگیرد. حضرت عباس (ع) که منّت هیچ‌کس را نمی‌کشد، می‌آید و به عمربن‌سعد ملعون می‌فرماید: برادرم مرا فرستاده تا امشب را از شما مهلت بگیرم.... . . . 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📖برشی از کتاب آبنبات نارگیلی 🔷ابی به مکالمه با دخترهای دانشگاه خیلی حساس بود. آن قدر پسر مخلصی بود که فکر می کنم ازدواج هم می کرد به چشم های همسرش نگاه نمی کرد و به زمین خیره می شد. 🖇هر روز، علاوه بر نمازهای روزانه، کلی نماز قضای قوم و خویش هایش را هم می خواند و می گفت: دلم می خواد همه ی قوم و خویشا با هم بریم بهشت. تنهایی حال نمده. شاید نخوان با تو بیان بهشت! ابی اما خیلی به حرفش اعتقاد داشت و می گفت: ان شاءالله اول بهشت یه اتوبوس نگه داره و بگه همه ی قوم و خویشای ابی سوار این بشن. 💬من هم می گفتم: اول جهنم هم یه اتوبوس نگه داشته مگه: همه دوروبریای محسن سوار شن. بعد، چون تو هم رفیق من بودی، از اتوبوس خودت پیاده ت میکنن، تا اتوبوس من کلاغ پر میآرنت، میگن برو توی اتوبوس محسن و… 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
+ مثبت کتاب 📚
#معرفی_کتاب 📕آداب نویسندگی چگونه کتاب بخوانیم؟ 📌مشخصات کتاب : 🖌مولف : سید حسین اسحاقی 🗒ناشر : هاج
📖برشی از کتاب «آداب نویسندگی» 🔸امروزه داستان کوتاه باید به شکلی نوشته شود که نام داستان، خواننده را به خواندن جمله اول داستان، ترغیب کند. 💥 جمله اول خواننده را تا پایان بند (پاراگراف) اول، و آن تا پایان صفحه اول و این تا پایان داستان همراه سازد؛ و کسی از یک نوقلم انتظار ندارد که چنین نثری داشته باشند؛ اما باید توجه کرد که هدف نهایی، رسیدن به چنین نگارشی در داستان کوتاه است. 🖌نکته هایی که در ادامه می آید، تنها اشاره ای گذرا برای توجه بیشتر به نگارش داستان و جستجوی آن نکته ها در داستان های موفق نویسندگان بزرگ است: 💡عدم تعادل، سرچشمه داستان «داستان از جایی شروع می شود که تعادل زندگی برهم خورد.» این جمله را بارها شنیده اید و باز هم خواهید شنید؛ 💎 اما درک و به کارگیری آن در ایده و داستان، نیازمند تجربه و توجه به داستان های نویسندگان بزرگ است… 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📖برشی از کتاب «آداب نویسندگی» 🔸امروزه داستان کوتاه باید به شکلی نوشته شود که نام داستان، خواننده را به خواندن جمله اول داستان، ترغیب کند. 💥 جمله اول خواننده را تا پایان بند (پاراگراف) اول، و آن تا پایان صفحه اول و این تا پایان داستان همراه سازد؛ و کسی از یک نوقلم انتظار ندارد که چنین نثری داشته باشند؛ اما باید توجه کرد که هدف نهایی، رسیدن به چنین نگارشی در داستان کوتاه است. 🖌نکته هایی که در ادامه می آید، تنها اشاره ای گذرا برای توجه بیشتر به نگارش داستان و جستجوی آن نکته ها در داستان های موفق نویسندگان بزرگ است: 💡عدم تعادل، سرچشمه داستان «داستان از جایی شروع می شود که تعادل زندگی برهم خورد.» این جمله را بارها شنیده اید و باز هم خواهید شنید؛ 💎 اما درک و به کارگیری آن در ایده و داستان، نیازمند تجربه و توجه به داستان های نویسندگان بزرگ است… 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
برشی از کتاب « امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف از تولد تا بعد از ظهور » 💎امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، اسطوره‌ای نیست که شیعیان برای تسلی خاطر و رهایی فکری از درد و رنج آن را ساخته و پرداخته باشند؛ همان مصایب و دردهایی که درطول قرون متمادی برشیعیان وارد شده است. ‼️ امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، نظریه یا تفکری نیست که شیعیان برای تخفیف دردهایی به سبب مظلومیّت به آن رو آورده باشند؛ چنانچه بعضی از فیلسوف نماها، چنین نظری دارند. ❗️ امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، خرافه‌ ای نیست که قصه گوها آن را ساخته وبه اسلام ربط داده باشند، چنانچه بعضی جاهلان که ادعای علم و فرهنگ می‌کنندـ چنین تصور کرده‌اند. ❕❗️همچنین امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، بیهوده گویی تاریخی نیست تا دشمنان ولجوجان در برابر حقیقت، آن را مسخره کنند. 🔺بلکه امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، حقیقتی اسلامی و واقعی است که لایق کوشش برای شناساندن آن و مستحق توجّه و آموزش است. این حقیقت، ادامه دهنده راه اسلام و قرآن است و مسئله‌ای ریشه‌ای و اساسی می‌باشد که قرآن به آن بشارت داده است و پیامبر عظیم الشان(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در جاهای بسیار و مناسبت‌های عدیده درباره آن صحبت کرده است و ائمه(علیهم‌السلام) نیز شیعیان خود و تمامی امم اسلامی را به وجود این امام بشارت داده‌اند. . . . 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🖌برشی از کتاب «برای زین أب» بعضی شب‌ها در حیاطِ روبه‌روی حرم می‌نشستیم و باهم درس‌های کلاس اخلاق را مباحثه می‌کردیم. به من می‌گفت: «از امام چیزهای دنیایی نخواه! کم هم نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودِت رو به من بده» ! آن‌قدر دوستش داشتم که هرچه می‌گفت برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همین‌ها را تکرار کردم. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!» 🚶🏻 طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا می‌شه ما رو بذارن توش» . 💎اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش یه بی‌کفن؟» 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب چهل حدیث از امامین صادقین 📖امام صادق علیه‌السلام فرمودند: مردی برای ابوذر نامه نوشت که از دانش، سخنی تازه برایم یاور. پس ابوذر برای او نوشت: همانا علم بسیار است، لکن اگر می‌توانی به کسی که دوستش داری، بدی نکنی . 📝 آن شخص به ابوذر گفت : آیا کسی را دیده‌ای که به محبوبش بدی کند؟ ابوذر پاسخ داد: بله ، نفس تو محبوبترین جان‌ها نزذ تو است، پس آن‌گاه که نافرمانی خدا می‌کنی، در حال بدی به او هستی.📍 📙(خود تو محبوب‌ترین موجودات و انسان های عالم پیش خودت هستی،خودت را خیلی دوست می‌داری، ولی معصیت می‌کنی ، به این محبوب خودت که نفس خودت و شخص خودت است، بدی کرده‌ای.پس ببین که می‌شود انسان چیزی را دوست بدارد و به آن بدی کند، که آن عبارت است از نفس انسان.) 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
🖌برشی از کتاب بچه های ساختمان بیست حوصله‌ام سر می‌رود.🚶🏻‍♀ از سرایداری بیرون می‌آیم. توی حیاط هیچ‌کس نیست. 👥اما ساناز و مانی توی لابی کنار پله‌ها ایستاده‌اند و دارند با هم حرف می‌زنند. 🏃🏻‍♂ می‌دوم طرفشان. آنها تا مرا می‌بینند، می دوند از پله‌ها می‌روند بالا… 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|
📝برشی از کتاب «بادیه فروش» 🏠روزی صبح زود به منزل دایی ام رفتم تا قبل از اینکه به نخست وزیری برود،با ایشان صحبت کنم.دیدم ایشان در حیات منزل نشسته و یک زیر پیراهن پوشیده که جاهای مختلف آن سوراخ است. بعد از سلام و احوالپرسی،چون با دایی ام شوخی داشتم،گفتم: «دایی جان،این چه وضعی است؟ما از شما توقع نداریم مثل نخست وزیر شاه،به لبتان پیپ بگذارید و گل ارکیده به یقه تان بزنید،ولی لااقل یک زیرپیراهن درست بپوشید.مثل اینکه نخست وزیر هستید!» 📖برگرفته از صفحه 65 کتاب 📚 @mosbateketab_ir 🌐 | Mosbateketab.ir|