eitaa logo
مرکز جامع مشاوره و خانواده
15هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
✅ آیدی ارتباط با کارشناسان👇 @pasokhgo313 ✅ایدی تبادل👇 @Yazahraa1234 همچنین برای درج سوال به لینک زیر نیز می توانید مراجعه کنید: https://www.btid.org/fa/node/add/forum
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 💢 نامزدی ما چهار ماه دوست‌داشتنی بود! تماس می‌گرفتم و با حالت دلتنگی‌ می‌پرسیدم «آخر هفته تهران می‌آیی؟» می‌گفت «باید ببینم چه می‌شود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در می‌آمد و حسین‌آقا پشت در ایستاده بود! 🔹 یادم هست یک‌بار دیگر می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت می‌کشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق‌زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است! ❤️ از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشته‌اند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسین‌آقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره می‌رفت. می‌گفت «نمی‌دونم! من؟ من پول بگذارم؟» 🌷 برشی از زندگی شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه-راوی همسرشهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 93 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود مطالبی عنوان کرد. 🔹 بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست اما معنویت خیلی اهمیت دارد. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود. ❤️ ایشان بعد از عقد همیشه می گفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگیمان را شروع کنیم. 🌷 برشی اززندگی شهید محمد منتظرقائم- راوی همسر شهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 76 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 به اطرافیانش بسیار محبت می‌کرد. به من خیلی محبت داشت. شاید باور نکنید، اما می‌‌آمد من را می‌بویید و می‌بوسید؛ مثل کسی که گلی را بو می‌کند، من را می‌بویید. ❤️ می‌گفت همه‌ی افتخار من این است که مادری فداکار مثل تو دارم. به من می‌گفت هر چیزی که لازم داری و می‌خواهی به من بگو و چرا به بچه‌های دیگرت می‌گویی؟ بگذار این اجر به من برسد. من ذره‌ای ناراحتی از این پسرم ندارم. مانند یک پسر هجده ساله، شیرین‌زبان و خندان بود. 🌷 راوی مادر شهید حسن تهرانی مقدم 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 15 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 مهريه ما يک جلد کلام الله مجيد بود و يک سکه طلا. سکه را که بعد از عقد بخشيدم . اما آن يک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خريد و در صفحه اولش اينطور نوشت: اميد به اين است که اين کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چيز ديگر؛ که همه چيز فنا پذير است جز اين کتاب. ❤️ حالا هر چند وقت يکبار وقتی خستگی بر من غلبه می کند، اين نوشته ها را می خوانم و آرام می گيرم... 🌷 خاطره ای از سردار شهید سید محمد علی جهان آرا 📚 منبع: کتاب بانوی ماه 5 ،ص 14 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم که محمدرضا با صدای بلند گفت: مادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایستاده اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به چرخیدن دور من و می‌گفت: مادر حلالم کن... مادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟ ❤️ گفت: وقتی اومدم صداتون کردم متوجه نشدید. بعد با صدای بلند صداتون کردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلند کردم... 🌷 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد رضا عقیقی 📚 منبع: کتاب همسفر تا بهشت 1 ،صفحه 94 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هرکاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمی خواهم از همین حالا زندگی ام بر پایه حرام باشه... ❤️ یوسف هر وقت میوه با خوراکی و اسه منزل می خرید، می گذاشت توی یک پلاستیک سیاه، می گفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خریدن نداشته باشه... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید یوسف گلکار؛ راوی: همسر شهید 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 78 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 پدر سید محمد بیمارستان بستری شده بود. اونم وقتی میومد توی بیمارستان، نسخه بیماران رو می گرفت و می رفت داروخونه. وقتی بر می گشت توی دستش چند تا پلاستیک دارو بود. اونها رو می برد و می گذاشت کنار تخت مریض ها. هرچه هم صداش می زدند که بیاد پول داروها رو ازشون بگیره، قبول نمی کرد... ❤️ از نگاه مریض ها می شد فهمید که چه غبطه ای می خورن به پدر و مادر سید محمد، به خاطر داشتن چنین پسری... 🌷 خاطره ای از سردار شهید سید محمد علوی 📚 منبع: ستارگان حرم کریمه 29، کتاب شهید سید محمد علوی 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید. می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: "برای چی مصطفی؟" گفت: "این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید." گفتم: "از من تشکر می‌کنید؟ خب، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه تشکر می‏کنید. ❤️ " گفت "دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید." 🌷 برشی از زندگی شهید مصطفی چمران - به روایت همسرش غاده 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 28 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 زمان نامزدی، من دانش آموز بودم جمال هم دانشجو بود. اولین هدیه ای که به من داد یک جلد صحیفه سجادیه بود که در صفحه اول آن نوشته بود: امیدوارم این کتاب موجب ارتقای فکری و فرهنگ اسلامی شما باشد! ❤️ زندگی مشترک ما هم که شروع شد، ساکن خوابگاه دانشجویی شدیم و بیشتر زندگی کوتاه ما در همان یکی دواتاق کوچک خوابگاه بود. 🌷 برشی از زندگی شهید مهندس جمال ظل انوار 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 64 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 به مادرش می‌گفت ... مامانی. پشت تلفن، لحنش را عوض می‌کرد و با مادرش مثل بچه‌ها حرف می‌زد. ❤️ گاهی وقت‌ها مادرش که می‌آمد دَم در شرکت، می‌رفت دودقیقه مادرش را می دید و برمی گشت،حتی اگه جلسه بود. بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی، دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم...بچه ننه. 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 13 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد! 👈 گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلس‌مان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد! 💥 حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.» 🌷 برشی از زندگی شهید حمید ایران منش 📚 منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 دم اذان صبح آمدم نماز بخونم، ديدم از دم در صدا می‌آد. در رو باز كردم، ديدم اصغر روی پله نشسته. بغلش كردم و ديدم داره يخ می‌زنه. آوردمش پای بخاری. گفتم: ننه، كجا بودی؟ چرا در نزدی؟ ❤️ گفت: نصف شب با آقا سيد آمدم. ديدم شما خواب هستيد؛ در نزدم که مزاحم خواب شما شوم. صبر كردم تا وقت نماز كه بيدار شوید، در رو باز كنيد... 📚 منبع: کتاب کوچه نقاش ها،برشی اززندگی شهید اصغر ارسنجانی فرمانده محبوب گردان میثم 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. ❤️ یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم! 📚 منبع: کتاب کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 57 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 اوایل ازدواجمون بود. برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم سید مجتبی به محض این که پدر و مادرش رو دید، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد؛ روی زمین زانو زد و پاهای والدینشو بوسید. ❤️ این صحنه برا من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکل تنومند و قامت رشید، در مقابل والدینش این طور فروتن بود و احترام آن ها را تا حد بالایی نگه می داشت… 🌷 خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی 📚 منبع: سالنامه یاران ناب 1393 به نقل از همسر شهید 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 می گفت: احترام به والدین دستور خداست یه دستش توی عملیات قطع شده بود یه روز که اومدم خونه دیدم لباسهای کثیف رو شسته بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یه دست اینا رو شستی؟ ❤️ گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم باز وجدانم راضی نمیشد که من خونه باشم و شما زحمت شستن لباس ها رو بکشی... 🌷 خاطره ای از زندگی شهید علی آقا ماهانی 📚 منبع: کتاب نماز، ولایت، والدین، صفحه 83 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 آقا مصطفی می خواست برای عروسی اش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت (علیهم السلام) هم کارت فرستاد. 🔹یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا (علیه السلام)،مشهد. یه کارت دعوت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا (سلام الله علیها) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها)... ❤️ قبل از عروسی حضرت زهرا (سلام الله علیها) اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آومدیم، شما عزیز ما هستی... 🌷 خاطره ای زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور 📚 منبع: یادگاران 8 کتاب ردانی پور، ص 8 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 تک پسرِ خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانواده اش خونه ی بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند به حسابش تا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه (اما فایده ای نداشت و رفت جبهه...) ❤️ بار آخری بود که می رفت جبهه، توی وسایلش یک چکِ سفید امضاء به همراهِ یک نامه گذاشت و توی اون نوشته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو هم گذاشتم تا بعد از من برایِ استفاده از پولی که ریختین توی حسابم، به مشکل برنخورید... 🌷 خاطره از زندگی شهید مسعود آخوندی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 20 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 پسرخاله ام بود، یک روز آمد خانه مان، با یک برگه پر از نوشته، پشت و رو! نشست کنار مادرم. خاله میشه چند دقیقه ما رو تنها بذارید، میخوام شرایطم رو بخونم، ببینم طاهره حاضره با من ازدواج می کنه یا نه؟ ❤️ مادرم که رفت، رو به رویم نشست، شرایطش را یکی یکی گفت، من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم! قبول کردم... گفتم: دوست دارم مهریه ام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه! گفت: یک جلد قرآن؛ و یک دوره کتب شهید مطهری. 🌷 برشی از زندگی شهیدیونس زنگی آبادی 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 72 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 چند روز بود که شاد می دیدمش. گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده که اینطور خوشحاله. وقتی علت رو ازش پرسیدم، گفت: تو نمی دونی پدرم به من چی گفت! حرفی بهم زده انگار دنیا رو بهم بخشیده. ❤️ بابام گفت: من از تو راضی ام . وقتی پدرم ازم راضی است، می خوای اینجوری خوشحال نباشم؟!!! 🌷 خاطره ای از زندگی طلبه شهید محمد زمان ولی پور 📚 منبع: کتاب مسافر ملکوت، صفحه 7 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 گفتند: « اسم من حسن باقری نیست، من غلام حسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروهای اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند.» این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. 🔹 من هم از علاقه ام به كار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانی كه جنگ هست باید كار كنم. اعتقاد زیادی هم به این ندارم كه حضور زن فقط در خانه خلاصه شود. پاسخ ایشان چه بود؟ ❤️ به من گفت: شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بكنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است كه زن باید جایگاه خودش را پیدا كند. باید به كارهای بزرگ تری فكر كنید. احساس من این بود كه ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. 🌷 راوی:همسر شهیدحسن باقری 📚 منبع: یادگاران 16 کتاب رهنمون، صفحه 77 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده می شد. به من گفت میایی باهم برویم؟ گفتم «با چی؟» گفت «موتور!» گفتم «ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟» گفت «بله. من خودم می‌روم.» 👈 تماس گرفت و گفت «من عذرمی‌خوام که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد!» شیطنتش را فهمیدم. گفتم «اشکالی ندارد. ان شاالله خوشبخت شوید.» ❤️ فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت «فکرکنم مبارک است.» خیلی خوشحال بود. سریع گفت «برای عصر نوبت محضر گرفتم!» گفتم «حالا چرا با این‌ همه عجله؟» آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید! 🌷 روای همسر شهید محمد کامران 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 98 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی دریافت سوالات👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده تو هستم. من نمی‌توانم همسر خوبی برای تو باشم. ❤️ می‌گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی‎هایش در خانه. وقتی داوود به خانه می‌آمد، ما نمی‌فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. 🌷 راوی: همسر سردار شهیدداود عابدی 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 47 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی دریافت سوالات👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. 🔹 آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانم‌شان، آقای دکتر غفرانی هم با خانم‌شان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم. 👈 کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. 🌷 راوی همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری 📚 منبع: کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 62 📎 📎 📎 📎 ✅ آیدی دریافت سوالات👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver41 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. ❤️ یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم! 📚 منبع: کتاب کتاب 365 خاطره برای 365 روز، ص 57 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver_44 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❣️ 💢 آقا مصطفی می خواست برای عروسی اش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت (علیهم السلام) هم کارت فرستاد. 🔹یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا (علیه السلام)،مشهد. یه کارت دعوت برای امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا (سلام الله علیها) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها)... ❤️ قبل از عروسی حضرت زهرا (سلام الله علیها) اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آومدیم، شما عزیز ما هستی... 🌷 خاطره ای زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور 📚 منبع: یادگاران 8 کتاب ردانی پور، ص 8 📎 📎 ✅ آیدی ارتباط با مشاور👇 @pasokhgo313 🔰 مرکز جامع مشاوره و خانواده ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ 🆔 @moshaver_44 ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝