ازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد- اینطوری اندامتم مشخص نیست ... فقط ... یهویی حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازینکه یه دفعه ای حرفشو خورد. سرشو کج کرد. زل زد تو چشام و با لبخندی که هوش از سرم می برد گفت. محمد- الان دلم میخواد بخورمت ... خون دوید زیر پوستم. چقد شیرین گفت. نگاهمو ازش دزدیم و بحثو عوض کردم. - فقط چی؟ انگشت اشاره اش رو زد روی بینیم محمد- از کنار من جم نمی خوری ... با مرتضی هم شوخی و خنده نداریم ... من که از خدام بود. قندکیلو کیلو تو دلم آب می شد. هرچند که میدونستم همش به خاطر فیلم بازی کردن جلو ناهیده. چشمامو رو هم فشار دادم. - چشم ... محمد- بی بلا
رفتیم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشین. وای که چقدر شلوغ می کردن این علی و محمد. انقدر وسایل آتیش بازی داشتن که از تعجب شاخ درآوردم. بلند بلند می خندیدن و شلوغ کاری می کردن و آتیش بازی. با ناهیدم که گاهی شوخی میکردن خیلی حالم گرفته می شد. البته تقصیر علی بود ها. علی سربه سر همه میذاشت. ولی در کل خیلی خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافی بودم. محمد هر چند دقیقه یه بار داد می زد. محمد- به خانوم کوچولوی من فقط فشفشه بدیناا ... چیز خطرناک نبینم دادین دستش؟ همه هم می خندیدن. علی و محمد یه کارایی می کردن که دهنم شش متر باز مونده بود. خب حقم داشتن طفلکیا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربین خیلی معقول وآروم رفتار می کردن. الان که نه دوربینی بود نه غریبه ای ... چقدر شلوغ بودن این دوتا و رو نمی کردن. یکم بعد محمد اومد طرفم. دیوونه میگه از من جدا نشو بعد منو میکاره اینجا میره خوشگذرونی. روبروم ایستاد. محمد- فشفشه میخوای برات بیارم؟ می دونستم داره شوخی می کنه ولی اصلا نخندیدم. به وسیله های توی دستش اشاره کردم و گفتم
از اینا ... نوچی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد- ببین ... جلو بقیه نمیتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن ... آخه اینا خطرناکه ... بهش نگاه کردم. دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم - چرا واسه تو خطر نداره؟ دقیقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد. محمد- چون من بزرگم ... واای که چقد دلم میخواست قهقهه بزنم ولی جلو خودمو گرفتم چون باید قهر می کردم. - تو از منم بچه تری ... خندید و گفت - با تو بودنی بچه می شم ... مرتضی اومد کنارمون. یه ابشار گرفت طرفم. با کلی ذوق ازش تشکر کردم. اومدم بگیرمش که محمد قاپش زد. محمد- بیا خودم واست روشنش می کنم ... زیر لب بد و بیراه بهش گفتم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨در این ایام که از رحمت و برکت انباشته است
✨در این ایام که فرشته ها راحت میان ما قدم میزنند
✨و در این شب ها که از انوار خدا سفیدی گرفته اند
✨ما را از نسیم دعا فراموش نکنید🙏
#شب_بخیر✨
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 نتیجه #مقایسه کردن
همسر با دیگری
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕افراد قدرت طلب
➖کسانی هستند که همیشه می خواهند نقش اول را به عهده داشته باشند و مهم ترین فرد باشند.
➖این افراد شخصیتی کنترل گر دارند.آن ها همیشه می خواهند از همه چیز مطلع باشند؛
➖از شایعه ها، روابط دوستانشان با دیگران، روابط زن و شوهرهای فامیل با یکدیگر و....
➖در حالی که هیچ وقت آرامشی در وجود آنها دیده نمی شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
☀️ماهرانه زندگی ڪن.
قدرتمند و پرانرژی
☀️خودت را برای تغییر و تبدیل
به هرآنچه بهترین است آماده ڪن
☀️و خالق همهی زیباییها باش.
ظهر بخیر 🌤
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ قانون "پل طلایی" در روانشناسی روابط
➖اگر کسی موقع حرف زدن به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ میگوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم.
چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من.
➖باید به یاد داشته باشیم که به هر حال، میخواهم رابطهام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود.
چرا که حرمتها از بین میرود و دیگر به سختی میتوان رابطه را ادامه داد.
➖به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی چینی است، میگوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانهای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛
➖چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد.
➖در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقبنشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقبنشینی هم افتخار است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال922
سلااام.خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید.
من حدودا۳سال هست که ازدواج کردم.همسرم مؤمن ومتدینن.الحمدلله هیچ مشکل جدی نداریم به جز یه مورد
مدتی هست که شوهرم یه اشتباهی ازخانوادم دید که دلش شکست.از اون وقت دلچرکینه.بااینکه خودش خیلی ناراحته ومیگه نباید اینجوری باشم و از خدا میخوام درستم کنه
وضعیت اونقدروخیم شدکه مجبورشدم بایکی از اعضاء خانوادم تقریبا قطع رابطه کنم.خیلی درحقم جفاکرد،خیلی دلم شکست، ولی اونقدردلم براش تنگ شده که گاهی اوقات خوابشو میبینم
شوهرم میگه اگ باهاش حرف بزنی درحق من خیانت کردی،این کارت یعنی اون راست میگه و من اشتباه کردم
اوایل سعی میکردم رفتارهارو توجیه کنم تا آرومش کنم،دیدم بدترشد.الان سعی میکنم صحبت نکنم،اجازه ی ورودبه کسی ندم.شوهرم خیلی آروم ترشد.ولی شد یه زخم کهنه.من نمیخوام این روند ادامه داشته باشه.چندین بارنشستیم منطقی حرف زدیم.البته اخیرا،اوایلش که اصلا همینم امکان پذیرنبود
کم کم فامیلهاام دارن میفهمن ما باهم قهریم و این اصلا برای خانوادم خوب نیست
نمیدونم با شوهرم چه جوری رفتار کنم سراین قضیه
ایشون فوق العاده منطقی هستن ولی سراین قضیه اینجوری شدن
حالا هرچی بشینم منطقی بحث کنم بی فایدست
موندم بین خوشبختی خودم و شوهرم یا دلموخانوادم
خواهش میکنم راهنماییم کنید که کدوم راه رو انتخاب کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت109
ولی وقتی دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه فحشامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به این ... این ... فداش بشم حرف بد زدم. خیره به آبشاری بودم که داشت اوج می گرفت. علی بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کردیم. علی با دست به محمد اشاره کرد که زود بره. مرتضی- محمد ... علی کارت داره ... محمد یکم مکث کرد. محمد- ناهید خانووم؟ با این کارش و صدا کردن ناهید همه وجودم لرزید. خشک شدم سر جام. ناهید از جمع برادرش و شایان جدا شد و اومد طرف ما. راستی چرا خانواده ناهید با محمد اینقد خوب بودن؟ دخترشونو طلاق داده بود مثلنا ... با اینکه خیلی باهاش خوب و با احترام برخورد می کردن ولی باز مشخص بود که سعی میکنن زیاد نزدیک نشن به هم. رفتارشون خوب بود باهم ولی صمیمی نبودن. نبایدم می بودن ... محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهید بیاد جلوتر چون خودش دوید طرف ناهید. همونطور که از کنار ناهید رد می شد خم شد و در گوشش یه چیزی گفت که ناهید بلند خندید. بغضم گرفت. یه بغض سنگین. به سنگینی تمام دنیا. چشمام داشت پر می شد. اونقدر ناهیدو دوست داشت که وقتی ناهید بلند می خندید
دعواش نمی کرد. اصلا از اون روزی که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بیرون اینقد خوب شد میونشون. والا تا قبل اون محمد خیلی سرسنگین بود. ولی خداییش رفتار ناهید از اول که دیدم همین بود. خیلی عادی و راحت با محمد برخورد می کرد. انگار هیچ حس مالکیتی روش نداشت. حالا اونوقت منی که تازه از راه رسیدم با یه نگاهش به ناهید می میرم و زنده می شم. ناهید اومد کنارم واستاد. ناهید- فشفشه هات تموم شد؟ مرتضی اومد نزدیک ناهید- آقا مرتضی داداشم کارتون داشت ... خندید. به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازیر نشن. متوجه حالم شد انگار. یکم نگام کرد. بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهید- میدونی چی بهم گفت؟ شونه بالا انداختم. - مهم نیس ... ناهید- باشه ... واسه تو مهم نیس ولی واسه من مهمه که بهت بگم ... گفت بیام کنارت واستم و نذارم مرتضی بهت نزدیک شه و باهات صحبت کنه ... قلبم ریخت. با اینکه دلیلش رو هم می دونستم
چون من امانتم دستش ... میخواد به بهترین صورت امانت داری کنه ... باز هم نگام کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه. نگاهشو یه جا دیگه پرتاب کرد. رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به محمد. بسه دیگه چقدر دارید خوردم می کنید؟ - ببخشید من برم تو ... نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ... فقط با این دروغ خواستم از موقعیت فرار کنم. شما ها بمونید و نگاه های عاشقونتون به همدیگه. رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسی تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زیر گریه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توی اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم. خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد. نتونستم نگاه کنم ببینم کیه چون چشمم رو بستم. - میشه خاموش باشه؟ خاموش کرد. مرتضی- گریه کردی؟ واای این بشر چقدر فضول بود. قلبم تند تند می زد. می ترسیدم باز محمد سر برسه و ... مرتضی- میدونم چقدر داری عذاب می کشی
آه عمیقی کشید مرتضی- کاش محمد دوست صمیمیم نبود و همین الان میتونستم بهت بگم ... ولی صبر می کنم ... تا وقتی ناهید خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم میکنم ... بالاخره که ناهید میاد ... بالاخره که زمان گفتن حرفم می رسه ... تکیه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود. از حرفاش سر در نمی آوردم. مرتضی- می دونم ... وحشتناکه ... تو یه دختری ... می فهمم که حس می کنی غرورت داره شکسته میشه ... - من متوجه منظورتون نمی شم ... مرتضی- منظورم رفتارای محمد با توعه ... جلوی بقیه ... بقیه نمیدونن ... ما که می دونیم همش فیلمه ... آهی کشیدم. راست می گفت. آروم جوابشو دادم - نه تنها غرورم ... شخصیتم ... احساساتم ... من هنوز اونقدر بزرگ نشدم ... مرتضی- میدونم ... کاش میشد بهت بگم ... یه خورده دیگه صبر کن ... تحمل کن ... هرطور شده ناهید رو برمی گردونم ... از همه این غصه ها نجاتت میدم ... خودم ... خودم کمکت می کنم ... که ... که ... یکم سکوت کرد. آخه تو چطور میخوای به من کمک کنی وقتی....
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت110
دردمو نمی دونی؟ نجات من اینه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهید فقط نابود میشم ... نجات پیدا نمی کنم ... مرتضی- خدایا دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم ... منو ببخش محمد ... چرخید رو به من. چراغای بیرون روشن بود و به همین دلی من از داخل اتاق فقط سایه و سیاهی مرتضی رو می دیدم. چشام می سوخت چون گریه کرده بودم. به همین دلیل انگار سایه دونفر رو می دیدم تو قاب در. مرتضی- عاطفه ... من ... هنوز حرفشو نزده بود که سایه ای که دوتا می دیدم کاملا از هم تفکیک شدن. چشام اشتباه نمی دید. واقعا دونفر اونجا بودن. مرگ رو جلوی چشمام دیدم. محمد بود ... مرتضی تکیه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد- مرتضی باید باها