#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت143
به قول محمد صحنه بریم. اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. پیتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسی لبش سمت نی هم خودش هم بقیه می زدن زیر خنده. واای که چقدر خوش گذشت. این تعطیلات عید هم تموم شد وما برگشتیم. دانشگاه ها باز شد و کلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخترو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسایلامونو چید تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق من رو هم کرد اتاق مطالعه. من بی وقفه درس می خوندم ومحمد هم کارمی کرد هم درس میخوند. یه روز هم مازیار واسمون کارت عروسیشو اورد. کلی خوش حال شدیم. دقیقا روزه تولد محمد عروسیه مازیار بود ... 4روزه مونده به عروسیش بالاخره وقت خالی پیدا کردم و با محمد رفتیم بیرون محمد یه کت وشلوار کتون خرید و من هم یه مانتوی کوتاه خوشگل و یه دامن بلند واقعا قشنگی خریدم. زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوی سبز خیلی خوش رنگ بودن بزور به شال رنگ لباسام پیدا کردیم. علی بهمون یه هشدارهایی می داد. اینکه خاونواده عروس خیلی راحتن. عروسی ممکنه به ماها نخوره. ولی خب مجبوربودیم بریم. دوست صمیمی اشون بود ... روز عروسی که رسید اماده شدیم. برای مهمونی شام رفتیم. محمد دنبال علی هم رفت و بعد سه تایی رفتیم به محل عروسی ... از شهر خارج شدیم و بعد یه ربع بیست دقیقه رسیدیم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماییمون کرد ...
یه باغ خیلی بزرگی بود ... محمد ماشینو یه گوشه کنار بقیه پارک کرد. پیاده شدم ... اووه خدای من ... عجب ویلایی ... چند ثانیه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ویلا زل زدیم ... انگار قصر بود ... پر از نور. چه قدرم خوشگل تزیین شده بود ... صدای اهنگ از این فاصله هم داشت گوشمو کر می کرد ... با ریتم خیلی تند ... چندین گروه هم بیرون ویلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ... علی یه سوتی کش داری زد و گفت علی- فکر کنم وضع خرابتر از اونی چیزیه که فکرشو می کردم ... محمد با کلافگی و بدون اینکه نگاهامونو از ویلا بگیریم پرسید. محمد- علی می گما ... اگه برگردیم چی میشه؟ خیلی زشت می شه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتاشون ... نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اینکه به هم نگاه کنن با هم حرف میزدن ... علی- آره ... خیلی ... یه مدت سکوت شد.. منم دوباره به ویلا نگاه کردم. علی- میگم بیاین بریم تو توکل به خدا ... فوقش زود برمی گردیم یا یه گوشه دور از بقیه می ایستیم
محمد- پووفففف ... اصلا دلم نمیخواد پامو بذارم اون تو ... علی- منم همینطور ... بالاخره یه تکونی به خودشون دادن. علی از ویلا چشم گرفت و چرخید طرف من. علی- آبجی شما همین جا چادرتو درار ... نمیخوام مسخره ات کنن ... جسارت نشه ها ولی اینا آدمایین که شعور و فهم ندارن و خدایی نکرده بی احترامی میکنن ... البته دور از جون مازیار ... به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اینکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود ... سرشو به نشونه تائید تکون داد ... چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشین ... کیف رو روی دوشم جا به جا کردم و راه افتادیم. پام رو که توی ساختمون گذاشتم احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم ... خدای من چه وضع وحشتناکی ... چه لباسای پوشیده بودن خانم ها ... لباسایی که من جلوی خودمم روم نمی شد بپوشم. محمد و علی سرشونو پائین انداختن ... خنده ام گرفت باز. محمد و خجالت؟ علی- ای خدا بگم چیکارت نکنه مازیار ... آخه این چه وضعشه؟ محمد- خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه ... - محمد نمیشه برگردیم؟
محمد- نه متاسفانه ... الان مازیار داره میاد سمتمون و نمیتونیم کاری کنیم ... قبل اینکه مازیار برسه علی آروم گفت علی- خواهری مواظب باش چیزی نخوری ... مازیار بهمون رسید. کت و شلوار سفید پوشیده بود. پیرهن سورمه ای و کفش سورمه ای ... خدایی خیلی شیک شده بود. یه کراوات سفید و سورمه ای هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسی کرد و کلی خوش آمد گفت. نگاها داشتن می چرخیدن سمتمون. بالاخره سید علی حسینی و محمد نصر بودن دیگه ... هرچند فازشون با این دوتا زمین تا آسمون فرق می کرد ولی شهرت داشتن دیگه چه میشه کرد ... ترجیح دادم واسه حفظ آبروی محمد تنها بمونم ... - محمد من میرم اون گوشه بشینم ... با دستم الکی به یه جایی اشاره کردم محمد- بمون پیشم ... - اطرافتو نگا کن ... پره آدمه ... نمیخوام آبروت بره.. بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسید محمد- آبروی من با تو نمیره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت144
دلم لرزید. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد- عاطفه ... خودمو زدم به نشنیدن و ازش دور شدم. خیلی دور. یه گوشه ای یه مبل دونفره خالی پیدا کردم و نشستم همونجا. دور از چشم محمد. صدای آهنگ بدجور رو مخم بود. به اطرافم نگاه انداختم. دخترا و پسرا تو هم می لولیدن. بعضیا با هم بعضیا تو بغل هم می رقصیدن. بعضیا با هم صحبت می
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت145
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید
ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط
معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ...
آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت146
فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ...
میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت147
تورو دارم ... ای جونم ... نفس عمیقی کشید محمد- ای جونم ... ای جونم ... محکم بغلم کرده بود. دیگه گریه نمی کردم. اونم دیگه حرفی نزد. فقط می چرخید و منو به خودش فشار می داد. با این متن بهم فهموند دوستم داره؟ یا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ این متن یعنی اعتراف؟ یا می خواست جنبه من رو امتحان کنه؟ ایستاد. ازش جدا شدم. به اطرافم نگاه نمی کردم. سرم پایین بود. دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زیر به خاطر گندی که زدیم رفتیم نشستیم یه گوشه. بقیه عروسی رو کنارم بود ولی دیگه کلمه ای باهام حرف نزد. منم همینطور. شب که خواستیم برگردیم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علی و محمد هم کلام شم. ولی واقعا خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم روی تخت بودم! محمد نبود ... ساعتو نگاه کردم. اووه دوساعت دیگه کلاس داشتم. نه مثل اینکه واقعا دیشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم یه کم خوردم و رفتم. تا عصر کلاس داشتم. از سلف می زدم بیرون که زنگ خورد. علی بود. گوشیو گذاشتم رو گوشم. - به سلام خان داداش ... چه خبرا؟
علی- سلام ابجی کوچیکه ... شوما چه خبرا؟ کوجای؟ با لهجه اصفی جوابشو دادم. - شومام که اصفانی شدستین؟ علی- دیگه اثراتی همنشینی با محمد نصرس دیگه ... - اهان ... راست می گوید ... من دانشگاهم ... امری دارین؟ لهجه اصفی مون تموم شد. علی- می خواستم بیام این تابلو رو تحویل بدم. الان جلو در دانشگاهتونم ... - من جلو سلفم ... بیام دم در؟ علی- نه ... من الان میام ... خندیدم. - نه توروخدا ... من خودکار ندارما ... بلند خندید. علی- عوضش من دوتا دارم ... نویسنده محبوب ... واستا گلدیم ... قطع کرد. کلا فارسی و ترکی و اصفیو قاطی کرده بود یه زبون جدید اختراعیده بود. منتظرش ایستادم. ده دقیقه طول کشید تا پیداش بشه. پیاده بود.
همه ایستاده بودن و هاج و واج به علی چشم دوخته بودن. داشتم کیف می کردم. علی که برام دست تکون داد چه غروری بهم دست داد. خلم دیگه. رفتم جلوتر رسیدیم به هم. واای خداکنه هم کلاسیام ببینن. یه بارم که محمد اومده بود دنبالم. حالام علی. دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسیدن. علی بعد احوالپرسی دوباره تابلو رو گرفت روبروم. با چیزی که دیشب دیده بودن خیلی فرق داشت. زدم زیر خنده. داشتم می مردم. انقد خندیدم که حد نداشت. علی هم به خنده من می خندید. علی- نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابی خودشم ... خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم. - خیلی عالیه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنیم؟ کاریکاتور محمد بود درحال خوندن بود. دهنش باز بود. داخل اتاق ضبط هم بود. هدفون به گوش و میکروفون جلوی دهن علی- میگم یه جایی تو همون دد روم بزن که خودش ببینه ... - باشه مرسی ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم باید کیک بخرم ... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ... علی میگم. چیزه ... من دارم میرم پیش محمد ... خودم قایمکی یه جا نصبش می کنم
اخه زحمت میشه ... علی- با همه اره با ما هم اره؟ یه ان حس کردم هفت پشت غریبه ام ... پس واس چی بمن میگی داداش؟ - خب پروو ایه دیگه ... علی- نه ... دیگه خیلی ناراحت شدم از حرفت ... خندیدم. به شوخی گفتم. - باشه ... اصلا اینو میبری نصبش می کنی داداش ... سر راهم یه کیک می گیری داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزیین میکنی داداش ... تا من بیام ... قهقهه زد. علی- حالا که فکر می کنم می بینم همون برادر شوهرت باشم بهتره ... خندیدیم. تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظی کرد و رفت. اومدم راه بیفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم. گروه گروه ایستاده بودن و بهم نگاه می کردن و پچ پچ می کردن. بعدشم کم کم متفرق شدن. انگار بدجور زیر ذره بین بودم. مطمئنا بعد این هم خواهم بود. چادرم رو صاف کردم و بی توجه به راهم ادامه دادم. خیلی خوابم می اومد سر کلاس. همشم به این فکر می کردم که چی بپوشم و چه طوری خودم رو بزک دوزک کنم. جونم بالا اومد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت148
تا این کلاس تموم شد. بعدی رو کجای دلم بذارم حالا؟ واقعا حوصله تحمل کلاس بعدی رونداشتم. بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره. راهیه کلاس شدم. پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه. یک ربع. نیم ساعت از کلاس گذشت ولی استاد نیومد. تا حالا هم سابقه اینقدر دیر اومدن رو نداشت. بچه ها دونه دونه از کلاس می رفتن بیرون. منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس. گوشیمو در آوردن تا ساعت رو نگاه کنم. برام اس ام اس اومده بود. از علی. نوشته بود. علی- تابلو با موفقیت نصب گردید ... در ضمن کیک هم تو یخچاله ... شما فقط برو خونه ... از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلی تشکر کردم. گفت ببخشید که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم. حوصله اتوبوس و تاکسی نداشتم. با آژانس رفتم خونه. جلو در آپارتمان پیاده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا. داش
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت149
دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ... دستاشو به علامت تسلیم برد بالا. محمد- باشه ... باشه ... زار می زدم. فقط نگاهم می کرد. از این همه ضعف خودم بدم می اومد. یکم که اروم شدم پرسید. محمد- ناراحتی از اینکه ناهید اومده بود اینجا؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام می کرد؟ داشت تیکه بارم می کرد؟ با خشم بلند شدم. همراهم بلند شد. کف دستاشو گذاشت رو دیوار. دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد- جواب منو بده ... با صدای بلند گفتم. - چی باعث شده فکر کنی در حدی هستی که با دیگران بودنت برام مهم باشه؟ نخیر ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره ای ارزش نداری ... ازت خسته شدم ... از این جا بودن خسته شدم ... ازت بدم میاد ... درست فهمیده بودی ... ازت متنفرم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... این نمایش مسخره ات رو تمومش کن ... با فریادی که حنجره ام رو سوزوند گفتم
می خوام از اینجا برم ... دوباره سست و بی حال از دیوار سر خوردم و اومدم پایین. مشتم رو کوبیدم به زانو هام و سرم روش. محمد ازم دور شد و تکیه دادم به اپن. ازم نگاه نمی گرفت. چشماش گرد شده بود. انگار که باور نمی کرد. تو عمرم اینهمه دروغ یه جا نگفته بودم. لعنت به من. یکم نگاهم کرد. چنگ زد لای موهاش. ازم چشم نمی گرفت. میخواستم بگم غلط کردم. دروغ گفتم. غرور خورد شده ام اجازه نمی داد. رفت بیرون و در رو پشت سرش کوبید. هه ... منه ساده رو باش ... فکر می کردم همه چب درست میشه. درست شده. خنده داره. فشار زیادی روم بود. خیلی زیاد. خصوصا از ضایع شدن خودم. از اینکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده. بدجور ضایع شده بودم. نمیدونم چه مدت نشستم ولی با صدای اذان به خودم اومدم. انقدر گریه کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. چشمم رو از در گرفتم. از جام بلند شدم. نماز که خوندم یکم اروم شدم. اینم از بخت ما بود خب. کلی با خدا درد دل کردم. خیلی سبک شدم. ولی دیگه جون نداشتم. میخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دونفریمون. محمد قابش کرده بود. با هم توی عالی قاپو انداخته بودیم. احساس خطر کردم. از اینکه ممکنه دوباره گریه ام بگیره. زود خودم رو زدم زمین و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نریزه. بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم دیدم رو تختم. تو اتاق محمد. حرصم گرفت. از اینکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت.
از تصور این که فقط از روی هوس بغلم می کرد و من می بوسید حالم بهم می خورد. همه حرفای شب عروسی مازیار رو پس گرفتم. دست پاک و اینا ... خون خونم رو می خورد. از تصور این که شب رو باز هم کنارش خوابیدم. آخه ادم پست و عوضی به تو چه که من کجا می خوابم؟ سریع از رو تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. پام رو کاملا بیرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشی که روی مبل جلوی تی وی بود. قلبم تیر کشید. محمد شب رو اونجا خوابیده بود. کنار من نخوابیده بود. زل زده بودم به مبل که در استدیو باز شد. با محمد چشم تو چشم شدم. خیلی رنجور به نظر می رسید و خیلی شکسته. سرش رو انداخت پایین. زیر لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم. همه ثوابش مال خودش. کیفی که براش عیدی خریده بودم دستش بود. کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن چرخید طرفم. بهم نگاه نمی کرد. زمین رو نگاه می کرد. محمد- همونطور که خواستی بهت دست نزدم ... با پتوت بلندت کردم ... خیالت راحت. رفت و در بست. اشک هام ریختن. عاشقش بودم. نمی تونستم انکار کنم. همه زندگیم بود. واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکی و عوضی بودن متهم کنم. اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس. من نفهمیدم چون خودم نمیتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره دیگه اصلا کاری به کارش نداشته باشم تا ناهید جوابشو بده و من برم. دیگه کاری به کارش ندارم. از اون روز به بعد جهنم واقعی رو با تمام وجودم لمس کردم. اردیبهشت هم تموم شد. من رسما یه مرده متحرک بودم.
نه محمد با من حرف میزد نه من با اون. سرش به کار خودش بود. اهنگ می سخت. دوستاش می اومدن. مرتضی و شایان و علی و مازیار. من دیگه واقعا مرده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گرسنه ام میشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا می خوردم تا نمیرم فقط. ولی غذای محمد رو همیشه اماده می کردم. هیچ وقت هم نفهمیدم می خورد یا نه. چون اصلا دلم نمی خواست به چشمش دیده شم. صبح که پا میشدم میزدم بیرون ... می رفتم دانشگاه. عصر برمی گشتم. بقیه رو هم تو اتاق خودم بودم. اتاق سابقم. امتحانات میانترمم رو یکی بدتر از دیگری گند زده بودم. غم اونا هم به دلم اضافه شده بود. ولی هیچ دردی بدتراز این نبود که محمد دیگه کاری به کارم نداره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت150
درسته که ازش دلخور بودم ولی اگه می اومد سمتم ازم نه نمی شنید. چو
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت151
دنبالت ... باید باهات صحبت کنم. اینطوری فایده نداره ... - اخه کلاس دارم. علی- فردا دانشگاه بی دانشگاه ... میام دنبالت ... به محمدم چیزی نگو ... - چشم ... علی- بی بلا ... دیگه ام گریه نکن ... فردا می بینمت ... - باشه خداحافظ ... قطع کردم. چه عجب یکی مارو دید!. باز هم سرم رو گذاشتم روی میز تا بخوابم. مطمئن بودم نمیذاره همینجا بخوابم و میبرتم رو تخت. مثل همیشه. صبح که بیدار شدم بازم روی تخت بودم. یه نگاه به ساعت انداختم. اووه ... علی نیم ساعته می اومد دنبالم. پریدم بیرون. رفتم دستشویی کارامو کردم و اماده شدم. الکی یه چیزی خوردم و کیف ام انداختم رو دوشم. محمد از استدیوش اومد بیرون. چاییمو سر کشیدم. می خواستم فنجون رو بذارم توی سینک که چشمم افتاد بهش. برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم می کرد. چشم تو چشم که شدیم نگاهشو گرفت. به کیفم خیره شد. دانشگاه رفتنی کوله پشتی برمی داشتم و از روی چادر عربیم می انداختم. مطمئن بودم میدونه امروز کلاس دارم ولی کیف بیرون برداشته بودم. بی توجه بهش فنجون رو اب کشیدم. گوشیم زنگ خورد. جواب دادم
علی- خواهری پایینم ... بدو ... - اومدم ... قطع کردم. محمد خیره شد بهم. دویدم کفشامو پاک کردم و رفتم بیرون. در رو بستنی دیدم که چرخیده طرفم و یه حالت خاصی با نگاهش داره دنبالم می کنه. مطمئن بودم از فضولی داره میترکه ولی حرفی نزد. دلم می خواست براش زبون درازی کنم. میدونم رفتارم بد بود ولی کاری از دستم برنمی اومد. علی جلوی در ایستاده بود. پریدم نشستم. بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بیجا مساوی بود با دیده شدن توسط محمد و مرگ! از کوچه که خارج شد. علی- اووف ... بخیر گذشت ... سلام ... خوبی؟ - سلام ... ممنون ... خندید. - کجا میریم؟ علی- امامزاده صالح ... رفتی؟ - نه ... دیگه حرفی نزد. بقیه راه تو سکوت سپری شد. علی دست برد سمت ضبط. یه اهنگ پلی شد. از پنجره بیرون رو نگاه می کردم و حرف نمی زدم.
چند تا اهنگ گه گذشت رسید به صدای محمد. علی سریع ردش کرد. - بذار بخونه دیگه ... علی- اصلا امکاناتش نیست ... شونه بالا انداختم و باز به بیرون نگاه کردم. تموم راه رو ساکت بودیم. حال حرف زدن نداشتم. حتی ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم. سرم پایین بود و به قدم برداشتن خودم نگاه می کردم. یاد اصفهان افتادم. محمد جا به جای شهر و بهم نشون داد. می گفت همچین شیرین ذوق می کنی ادم دوست داره همش چیزای جدید نشونت بده. می گفت حرف هم که نزنی میشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کیف کرد. اهی کشیدم. علی- بریم تو زیارت کنیم ... وضو داشتم. همیشه وضو داشتم. چشمم که به ضریح افتاد باز ترکیدم. پیشونیم رو تکیه دادم به ضریح و گریه کردم. دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. درکنارش از دلتنگی واسه محمدم گفتم. دلم براش یه ذره شده بود. بعد زیارت اومدیم بیرون. علی روی یه سنگ نشست. منم کنارش. زل زده به دور دستها. روبرومون. چی میشد محمد الان اینجا بود؟ دلم امام رضا می خواست. اون هم با محمد ... می دونستم اگه محمد بفهمه با علی اومدم بیرون ناراحت میشه. اونم قایمکی و این باعث می شد که حس بدی داشته باشم. صدای علی من رو از افکارم کشید بیرون
علی- خب بگو ... - چی بگم؟ علی- سر چی بینتون ناراحتی پیش اومده؟ بغض کردم. بلافاصله گریه. علی نگاهم کرد. علی- نمیدونم کی قراره این اشک ریختن تو تموم بشه ... به مولا دارم عذاب می کشم ... عذابم میده گریه کردنت ... - داداشی اونشب تو عروسیه اقا مازیار ... علی- خب - یادته دم گوشم چیا گفت؟ شنیدی؟ علی- اره ... نه تنها من ... همه کسایی که دورمون جمع شده بودن هم شنیدن ... با تعجب نگاهش کردم. - همه؟ لبخند تلخی زد. علی- اره ... حتی صدای اهنگ رو هم قطع کرده بودن ... نیشخندی زدم. - شما جای من بودی از اون حرفا چی
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت152
علی- اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ... با صدای لرزون گفتم. - منم همین برداشتو کردم ... هر کسی جای من بود هم همین برداشتو می کرد ... علی- خب ... - حتی عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازی بده ... با احساس من بازی کنه ... درسته نمیدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولی بازم کارش درست نبود ... بود؟ کامل چرخیدم طرفش. - شما بگو ... شما که بزرگتری ... عاقلتری ... خودت حرف محمد رو گذاشتی پای اعتراف ... سه سال هم از محمد بزرگتری ... من که سنم به بیست هم نرسیده ... با تعجب نگاهم می کرد. علی- اگه فکر می کنی اون حرفاش یعنی اعتراف ... لازم نیست از فکرت برگردی ... گریه ام بیشتر شد. - لازمه ... لازمه ... بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده
چرخید طرفم. علی- ببینم ... باز چی شده؟ چیکار کرده؟ خیلی هول و متعجب بود. همه قضیه رو براش گفتم. تموم که شد چشماشو بست. نفسش رو فوت کرد بیرون. علی- اشتباه می کنی ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت153
میدیدی با من و حلقه چه فکری می کردی؟ عصبانی نمی شدی؟ چیزی بهش نمی گفتی؟ فکم منقبض شد. - تو غلط کردی با اون حلقه ات که بخواد بین تو و زن من باشه ... همشون خندیدن. شایان- ببین محمد ... من در جایگاهی نیستم که بخوام نظر بدم ... ولی منم فکر می کنم حق داشته عصبانی شه ... ناهید- اقا محمد به قول خودتون اون فقط یه کوچولوعه ... شما باید بزرگتری کنین ... علی- برو بیارش محمد ... ناهید- اره ... بیارینش ... خودش ببینه قضیه چی بوده ... ببینین هممون داریم عذاب می کشیم
فردا امتحان داره ... الانم من باید برم خونه ... شبها تنهایی میترسه ... کلافه دستی به موهام کشیدم. بلند شدم و باز هم تبریک گفتم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. این دوماه جهنم واقعی با تمام وجودم لمس کردم. بدجور بی قرارش بودم همه دلخوشیم شبها بغل کردنش بود و برنش تا اتاق. گاهی ساعتها صدای نفس هاشو کوش می دادم. ارومم میکرد. تازه کشف کرده بودم اینو که صدای نفساش ارومم می کنه ... خیلی اروم ... واقعا عین بچه ها میموند. با اینکه می دونست شبها برش میدارم بازم تو اون اتاق می خوابید. خودمم که روی مبل می خوابیدم. دوست نداشت پیشش بخوابم خب. بدجوری بی قرارش بودم. دلم کوچولو رو می خواست. ولی نمی تونستم بهش بگم. شبها تاریک نشده برمی گشتم که یه وقت نترسه. یکی بعد دیگری اهنگام می رفتن تو بازار ولی اصلا حواسم جمع کارم نبود. اصلا. حتی تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم و توی دد روم بخونم. حرفای امشبه ناهید و علی در مورد عصبانی بودنش بهم زندگی دوباره داد. همه انرژیم رو برگردوند. باید می رفتم سراغش. دلتنگی دیگه امونم نمیداد. داشتم از غصه میترکیدم. بعد از امتحاناش باید باهاش اشتی می کردم. دلم براش پر می کشید. دیگه طاقت نداشتم ولی نمی تونستم هم بگم که دوسش دارم و می خوامش. نمی تونستم. حتی اگه یه در صد هم از من بدش بیاد با گفتن حرفم میزاشت و میرفت ولی اگه نگم تا پایان قراره یه سالمون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نمی خواستم ریسک کنم. ممکن بود این سه ماه باقی مونده از بودنش محروم بشه. اه لعنتی ... اخه این ماه چقدر زود گذشت؟ چرا اینقدر سریع؟
فقط سه ماه؟ یعنی سهم من از زنم فقط سه ماهه دیگس؟ با مشت کوبیدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدی تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت. ساعت پنج عصر بود. عاطفه تو اتاقش بود. صبح اخرین امتحانش رو داده بود ولی بازم تو اتاقش بود. داشتم رو اهنگسازی کار جدید فکر می کردم. ریتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز. فکر کنم بهترین بهونه بود. در زدم. جواب نداد. خندیدم. اخه کوچولو قهر کنی یانکنی زن خودمی. جونمم برات میدم. بدون اجازه من هم کاری نمی کنی. نمی تونی بکنی. در رو باز کردم و رفتم تو. نشسته بود پشت میزش. داشت چیزی می نوشت. در رو بستم و تکیه دادم به در. توجهی نکرد و اصلا برنگشت. حقم بود. یه سرفه مصلحتی کردم. مشغول نوشتن بود. هندزفری هم نداشت. با لحن داش مشتی گفتم. - قدیما ضعیفه ها از صد کیلو متری شوورشون رو میدیدن از ذوق بالا پایین می پریدن ... خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخید طرفم. حتی نگاهمم نکرد. حرفی نزد. زمین رو نگاه می کرد. اهی کشیدم. - بماند که ضعیفه ما چشم دیدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش. با این حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد
هیچ خوبی ای هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبی من رو ببخشی ... چشماش پر شد. اومد جلوتر. عاطفه- میخوام برم بیرون ... از جلو در کشیدم کنار. در رو باز کرد. میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم. به دستم نگاه کرد. سریع ولش کردم. - ببخشید حواسم نبود اجازه ندارم ... دستشو گرفت جلوی دهنش و دوید تو اتاق دونفریمون. تحمل دیدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتن ناراحتیشو ببینم. باید همین امروز اشتی می کردم باهاش. رفتم تو اون اتاق. نشسته بود لبه تخت و گریه می کرد. دستاش رو رو صورتش بودن. قلبم بدجور تیر می کشید. نشستم کنارش و دم گوشش اروم زمزمه کرد. - کیو واسطه بیارم تا بخشیده بشم؟ تا باهام حرف بزنی ... عاطفه- محمد بسه ... توروخدا ... - باشه ... دیگه هیچی نمی گم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم. شکه شدم. دلم یه ذره شده بود واسه بغل کردنش. دستام رو دورش حلقه کردم. - ای جونم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت154
عاطفه- محمد ببخش ... منو ببخش ... خیلی باهات بد حرف زدم ... ولی حالا تو اومدی معذرت خواهی ... ببخشید. من خیلی بیشعورم ... - هیس ... هیچی نگو فقط همینجا بمون ... فقط همینو ازت می خوام ... شاید حدود یه ساعت تو بغلم موند. بغض تو گلوم بود. بدجور اذیتم می کرد. بغض دلتنگیم بود. خدایا هزار مرتبه شکرت. ازم جدا شد و خیلی وقت بود که گریه نمی کرد. با لبخند نگاهش کردم. سرش رو انداخت پایین. عاطفه- ببخشید محمد ... دستم رو بردم جلو تا دستشو بگیرم. - اجازه هست؟ با حالت قهر می
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت155
ورفته رفته صداش بلندتر می شد و باهام می خوند. لذت غریبی می بردم. انگار که صداش تو صدام حل شده بود. خیلی قشنگ باهام. تموم که شد رفتم بیرون. عاطفه کشیدن تو دد روم. همیشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. یکیش رو گذاشتم رو گوشش. میکروفون رو با قدش تنظیم کردم. زدم ضبط شه و زدم تا اهنگ پلی بشه. قسمتای اضافه اش رو بعدا حذف می کنیم حالا. در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم. دستش رو گرفتم تو دستم. اهنگ پلی شد. میدونست ازش چی می خوام. هیچی نپرسید. اهنگ پلی شد. شروع کردیم به خوندن. دوتایی باهم. فوق العاده بود. مو به تن ادم سیخ می شد. هیجان زیادی همه وجودم رو گرفته بود. واقعا عالی بود و در همون حین تصمیم گرفتم که چند روز اینده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم. واقعا لذت برم. گاهی با صدای خودش می خوند و بعضی قسمتها صداش رو کلفت می کرد. الحق که اگه می خواست با صدای کلفت بخونه کسی متوجه دختر بودنش نمیشد. تموم شد. دویدم و ضبط رو متوقف کردم. با لبخند بزرگی تو برگشتم تو دد روم. - یه دونه ای ... خندید و لپاش چال افتاد. ای جانم. با عشوه ی خاصی که قلبم رو از جا کند گفت. - اق محمد یه چیزی جدید بگو ... میدونستم خب ... دستم رو براش کردم. با نگاهم التماس می کردم که بیاد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو میکروفون.
ژست دویدن گرفت. دلم ضعف می رفت براش. دوید طرفم. اماده بودم تو بغلم فشارش بدم که زیر دستم رد شد و رفت بیرون. خندیدم. داشت غش می کرد از خنده. منو دق می داد اخر. لبخند به لبم بود. برام زبون درازی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم. دوباره اومد تو اتاق ضبط و ایستاد جلوم. نه حرفی می زد نه کاری میکرد. نگاهش کردم. لباش رو غنچه کرد و با لحن چگونه گفت. - دستاتو باز کن خب ... - با دستای من چیکار داری ... بیا ... - من بدون دعوت جایی نمیرم که ... ضربان قلبم تند شد. با یه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار. جوری می خندید که واقعا داشتم اختیارم رو از دست می دادم. گذاشتمش زمین. نفس نفس می زدیم. خیره شدم تو چشماش. خیلی جلوش بی اراده و بی طاقت بودم. کشیدمش تو بغلم. - ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... موهاش و پیشونیو غرق بوسه کردم. دستاش که دور کمرم حلقه می شد زندگی می گرفتم ... سه روز بعدی رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند. همه رو ریختم توی یه فلش. عین یه گنج ازشون مراقبت می کردم. تا دست کسی بهش نخوره. رفتم کارو تحویل صداسیما دادم. یه سر هم به علی زدم.
هیچ حرفی درباه اشتیمون بهش نزدم. توی صدا و سیما همو دیدم. اونجا علی بهم گفت امشب مهمون یه برنامه هستم که علی هم مجریشه. چند روز بود جواب تلفن نمی دادم و خبر نداشتم. علی هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب باید اونجا باشم. زدم بیرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اینور اونور کردم. عاطفه برام چای اورد و نشست کنارم. عاطفه- خسته نباشی ... بوسیدمش. با لذت. - سلامت باشی ... عاطی خانوم امشب بازم میریم مهمونی ... عاطفه- کجا؟ - چیزه ... ازین برنامه هایی که توی پارکها و جشن هایی که صداسیما هر سال برگزار میکنه ... اسم برنامه شبهای رمضانه ... امشب اولین شبشه. - اها ازاونایی که یه قسمت شهر میشه و هرکی هم خواست میتونه شرکت کنه؟ - بلی ... علی هم مجریه ... منم امشب باید سه تا کار زنده اجرا کنم. - باشه ... حالا چرا اینقدر زود شروع کردن ویژه برنامه های ماه رمضون رو
زود نیس که ... پس فردا اولین روز ماه رمضونه دیگه ... اهی کشید. - چقدر زود گذشت ... پارسال دقیقا اخرین روز ماه رمضون بود که اقا مرتضی بهم زنگ زد ... اروم زمزمه کردم. - چشام از حس بودنت خیسه همش ... بابت بودن تو ممنونم ازش ... ممنونم ازش ... عاطفه- چی؟ چی شد؟ نفمستم ... کاش می شد بلد بگم. - هیچی داشتم یه چی موخوندم ... شب که شد راه افتادیم به سمت محل برگزای مراسم. یه پارک بزرگی بود. علی داشت روی سن صحبت می کرد. با هم رفتیم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جایگاه تماشا چیا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. یه مدت بعد علی هم اومد. سه تا کاری که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن. مشکلی نبود. برای اولی رفتم رو سن. چشمام بی امان دنبال عاطفه می گشت. پیداش کردم. کنار مازیار و خانومش نشنسته بود. علی باهام یه سلام و احوالپرسی سوری کرد. یکم صحبت کردیم. علی از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم. اولی رو رو اجرا کردم و مدتی بعد هم دومی. سومی موند برای حسن ختام برنامه. پخش مستقیم بود از تی وی. دو ساعت اینا طول کشید که علی...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت156
خداحافظی کرد. من برای پایان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم. تموم که شد دوربین ها هم خاموش شدن. جمعیت داشتن متفرق می شدم. یه عده از مردم جمع شده بودن پایین سن. علی اومد کنارم و برامون گل اورده بودن. به رسم ادب از سن رفتیم پایین بین جمعیت. گلها رو گرفتیم و کلی تشکر کردیم. باز هم عکس و امضا. در گیر و سرگرم بودیم. یه پیرزن داشت قربون صدقه من و علی می رفت. ما هم با تشکر و لبخند نگاش می کردیم. بعد مثل همه ادمای دیگه شروع کرد به نصیحت علی برا ی زن گرفتن. خیلی با مزه حرف می زد. علی هم سر به زیر شده بود. همه می خندیدن. علی همش می گفت علی- چشم ... چشم ... علی- مادرجان همه که محمد خوش شانس نیستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه می گشتم. جایگاه مهمونا خالی بود تقریبا. مانی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد. من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولی و خاص رو تشخیص می دادم. حالم داشت بد میشد. رگ گردنم باز قلبمه شده بود. عاطفه سرش رو انداخت پایین و جوابشو داد. مانی کصافط ازش چشم نمیگرفت. میخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولی مجبور بودم بایستم و جواب بدم و دعاهای اون پیرزن واسه خوشبخیمون رو بدم. چشمام از عاطفه و مانی جدا نمی شد. مانی یه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه. انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم. مانی بدون اینکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون.
عاطفه به نشونه تایید نمی دونم چی سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما. چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهشو دزدید. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و از مانی خداحافظی کرد. اومد سمت ما. دیگه از همه خداحافظی کردیم و از جمعیت زدم بیرون. رفتم رفت عاطفه. دلم نمی خواست دعوا راه بندازم. سکوت کردم. کشیدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر می تونستیم بریم سمت ماشین. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن. صبر کردم و همه که رفتن پشت عاطفه رو چسبوندم به دیوار و کف دستامم گذاشتم رو دیوار دو طرف سرش. نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. فکر این که مانی اونطوری به چشمای زن من نگاه کنه خونم رو به جوش می اورد. - چی می گفت بهت؟ لبخند زد. سرش رو کج کرد. قلبم افتاد تو پاچه ام. گل رو گرفت بالا. عاطفه- برات گل اورده بود ... سرت شلوغ بود داد من بدم بهت ... - گل رو که اخر داد ... از اول چی می گفت بهت؟ مهربون خندید. - راست حسینی بگو ... یکم نگاهم کرد. عاطفه- داشت عذرخواهی می کرد
دقیقتر شدم - واسه چی؟ عاطفه- به خاطر شب عروسیه مازیار ... از رفتارش معذرت خواهی کرد ... فکم منقبض شد. - چه غلطی کرده بود مگه؟ هول شد. توضیح داد - هیچی به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره می کردن ... اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفای اونا رو نشنوم ... یکم ... فقط یکما ... راحت و صمیمی صحبت کرد ... گفت اگه ناراحت شدین ببخشین ... یه ابروم رو دادم بالا - مانی رو چه به ویژه برنامه ماه رمضون؟ عاطفه- گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهمیده که تو اینجا اجرا داری ... اومد که عذرخواهی کنه ... نفس راحتی کشیدم. عاطفه- باز داشتی زود قضاوت می کردی؟
من غلط بکنم ... سرم رو بردم جلو و پیشونیش رو عمیق بوسیدم. دستش رو گرفتم تو دستم و راه افتادیم. سر راه دو تا اب انار گرفتم. تکیه داده بود به ماشین و منم مقابلش. داشتیم اب انارهامون رو می خوردیم. من تموم کردم ولی واسه اون هنوز نصف نشده بود. - محمد دیگه نمی تونم ... - یه دفعه ای بکش سرت ... نی اش رو در اورد و انداخت توی ظرف من و یه دفعه ای سر کشید. - الان فشارم میفته ... خندیدم. لباش خیس شده بود. چون لیوانو سر کشیده بود. باز این قلب بی صاحابم دیوونه بازی در اورده بود. لیوان ها رو انداختم سطل اشغال. در عقب ماشین رو بازکردم و اشاره کردم که بشینه. خودمم نشستم کنارش و در رو بستم. با تعجب نگاهم می کرد. درها رو قفل کردم. زل زدم بهش. بدن هیچ حرفی. یه نگاه به بیرون انداختم. خلوت بود. شیشه های ماشین هم که دودی بود. خیالم راحت بود. کشیدمش تو بغلم. فقط همو نگاه می کردیم. بی قراریه این دو و نیم ماه درویمو نو حسابی تخلیه کردم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت157
عاطفه بالاخره رسیدیم خونه. دو ساعت نشستن تو اون جایگاه حسابی کلافه ام کرده بود. گرسنه ام بود. حتی شام هم نخورده بودیم. محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو. لبخند زدم و رفتم داخل. چراغ رو روشن کردم. خم شدم کفشامو دربیارم که چشمم خورد به یه کارت. کارت عروسی. یه خورده اش زیر پام بود. قلبم تند می زد. یه احساس خطری می کردم. سریع برداشتمش و از زیر چادر گذاشتم رو جیب مانتوم. نمیدونم چرا می ترسیدم. کفشامو کندم و دم پاییامو پام کردم. محمد- خب شما بفرما بشین من چند تا تخم مرغ درست میکنم ... - نه بابا. شوما استراحت کنین خودم یه چی درست می کونم صداش رو کلفت
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت158
به هم میریزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نمیتونم زندگی کنم ... نمیذارم با این کارا ازم بگیرینش ... چشمامو باز کردم. تکه های پاره شده کارت جلو پام بود. با صدای شکستن چیزی از جا پریدم. تو اشپزخونه بود. همینطور پشت سر هم داشت ظرفارو می شکوند. دیوونه شده بود انگار. داد می زد. جوری که اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه. نمیدونستم چیکار کنم. مغزم از کار افتاده بود. دویدم تو اشپزخونه. اگه کاری نمی کردم دیگه ظرفی نمی موند. ممکن بود چیزی تو دست و پاش بره. دستش رو گرفتم. - محمد تو رو خدا اروم باش ... دستم رو پس زدم محمد- اروم باشم؟ اروم باشم؟ با این کارا میخوان زندگیمو ازم بگیرن ... زنمو ... خورد شدم. پودر شدم. فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد- ها؟ چیه؟ توام واسم افسوس میخوری؟ اره ... افسوس بخور ... حق داری ... تو که عاشق نیستی ... تو که نمیفهمی دارم چی میکشم حتی از فکرش. فکر رفتن زنم ... - اره عاشق نیستم ... نمیفهمم. نفهمم ... نفهم ... مثل اینکه دیگه قرار بین منو تو تموم شده ... دستش رفت بالا. بازم می خواست حرصش رو رومن خالی کنه. ولی مشت شد و افتاد پایین
محمد- میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... خیلی سنگین اومد حرفش واسم. رفتش تو استدیوش و در رو قفل کرد. اجاق گاز رو خاموش کردم. همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم می پیچید. این جمله های اخرش مثل پتک کوبیده میشد رو سرم. دیگه غروری واسم نمونده بود “ میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... ” دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم اینجا بمونم. دیگه همه چی تموم شده بود. دویدم سمت اتاق. پام رو شیشه های کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمین. دستام رو حایل کردم تا صورتم نخوره بهشون. رفتن خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. اهمیت ندادم. مانتو سفیدم رو که چند دقیقه پیش تنم بود پوشیدم و مقنعه ام رو کشیدم سرم. کیف و چادرمو برداشتم. کلید رو روی اپن گذاشتم و رفتم بیرون. زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علی اینا رو بهش دادم. تموم راه اشکام بی امان میریختن. سر کوچه اشون پیاده شدم. زشت بود نصف شبی همینطور می رفتم خونشون. زنگ زدن بهش. علی- سلام سلام- علی اقاکجایید؟ من جلو درتونم ... میشه چند لحظه بیاید بیرون؟
گریه می کردم. خیلی نگران شد. علی- الان الان ... خونه نیستم ده دقیقه ای رسیدم ... اومدم ... قطع کردم. زودتر از ده دقیقه رسید. نشستم کنارش. حرکت کرد. چند خیابون اونورتر ایستاد. چراغو روشن کرد و برگشت طرفم. همه چی رو بدون اینکه بپرسه براش تعریف کردم. کوبید رو پیشونیش. علی- شما اشتی کرده بودین؟ - اره ... خیلی وقته ... علی- وای ... وای ... وای ... انقدر حالم بد بود که نمی خواستم بپرسم چرا وای؟ - علی اقا میشه همین امشب منو راهی کنید خونمون؟ علی- خواهری؟ - دیگه هیچی نمیخوام بشنوم ... فقط می خوام برم خونمون ... می تونی یا پیاده شم؟ علی- باشه باشه ... دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت یه دفعه ایم کشیده شده بود رو درست کردم
علی- دستت چی شده؟ با نگرانی نگاهم می کرد. به دستم نگاه کردم. یه ریز داشت از کفش خون می رفت. تازه درد خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. صفحه گوشیم کاملا قرمز شده بود. دستم رو از استین چادرم کشیدم بیرون. از ارنج تا پایین استین سفید مانتوم کاملا خونی بود. قرمز قرمز. داشت خون می رفت ازم. علی- یاخدا ... چی شده؟ با ترس گفتم. - تو اشپزخونه خوردم زمین شیشه رفت تو دستم ... علی- چرا حالا میگی؟ دستم رو گرفت و استین مانتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تیغ روش نقاشی کشیده بودن. بدجور بریده بود. تازه دردشو احساس کردم. علی- یا فاطمه زهرا. بریم بیمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استین مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست دیگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون یکی دستم زیاد زخم نبود. پامم می سوخت. فکر کنم پامم بریده بود. سه سوته رسیدیم بیمارستان. کلی شیشه خورده ... درشت و کوچیک از دستم دراوردن. بعدشم پام. کلی هم بخیه کاریم کردن. باند پیچی اش کردن. علی کلافه بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت159
راه می رفت خودش رو فحش میداد. به شیشه ها نگاه می کرد و محمد رو فحش میداد. به مادرش زنگ زد. گفت یکی از دوستاش بیمارستانه شب میمونه پیشش. فشارمم خیلی افتاده بود. حال نداشتم و رنگم زرد بود. اونا میگفتن. بهم سرم وصل کردن. اونشب رو تو بیمارستان سر کردم. صبح با داد و بیداد علی رو راضی کردم برام بلیط بگیره. راهی شهرمون شدم. دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم اون شهرو تحمل کنم. گوشیمم علی تمیز کرده بود و داده بود دستم. تموم راه رسیدن رو از بیحالی خواب بودم. وقتی رسیدیم هم بغل دستیم که یه خانوم مسن بود بیدارم کرد. ازش تشکر کردم و پیاده شدم. یه نگاه به مانتوی خونی و دستم انداختم. - اینطوری هم که نمیشه برم خونه ... به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم میام خونه. بقیه توضیحات رو گذاشتم واسه بعد. به شیده زنگیدم و گفتم میرم خونشون. گفتم به کسی چیزی نگه علی الخصوص مامانم. داشت از نگرانی می ترکید. تاکسی گرفتم رفتم. زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن. هر دو پشت در بودن. شیدا با دیدن استین خونی و دستم رنگش پرید. شیده- چی شده؟ بغضم ترکید. خودم رو انداختم بغلش و گریه کردم. کشوندم تو خونه. دایی که خونه نبود. مامانشم نمی دونم با چه بهانه ای بیرون فرستاده بود
نشوندنم. قضایای دیشبو براشون تعریف کردم. با یکم تعلل و این دست اون دست کردن قضیه ناهید رو که خونه ما بود هم گفتم. از عصبانیت کارد میزدی خونشون در نمی اومد. شیده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم شیدا یه ریز داشت فحش بار زمین و اسمون می کرد. شیدا- نامرد ... نامرد. شیده- اخه چقد یه ادم میتونه ... استغفرلله ... شیدا- چرا استغفرلله ... پسره عوضی تا وقتی عاطفه رو لازم داشت هی ماچ و بوس حوالش می کرد ... حالا هم که اینطور پرتش کرده بیرون ... پست فطرت ... نامرد. مانتوی خودم رو هم انداختم دور. دیگه لکه هاش محال بود بره. کلا استینش قرمز بود. شیده یکم باهام حرف زد. خب بزرگتر بود و عاقلتر. خیلیم ناراحت بود ... خیلی ... می گفت کاش اصلا از تول وارد این رابطه نمی شدی ... چقد بهت گفتم ... می گفت حالا دیگه کاریش نمیشه کرد و لیاقتتو نداشت ... خیلی سعی کردن ارومم کنن ... شیدا- گریه نکن اجی فدات شم ... هیچی ارزششو نداره بخوای چشای خوشگلتو به خاطرش بارونی کنی ... یه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شیده گف فردا میان خونمون و مثلا می بیننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم.
اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دوید پایین. بغلم کرد. با هم رفتیم بالا. نگاه همشون روی دست باند پیچی شده ام خیره موند. اتنا- ابجی دستت چی شده؟ مامانم با نگرانی باور نکردنی ای پرسید مادرم- دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم. اونقد مزخرف و مصنوعی بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفی گفتم. - نه بابا قهر چی چیس؟ محمد میخواست بره شیراز کار روی یه نماهنگ ... محیطش مردونه بود منو گذاشت اینجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره ... خیلی عجله داشت کلیم عذرخواهی کرد ... بابا- پس دستت چی شده؟ - دیروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمین ... لیوانم دستم بود شکست دستم رو برید ... چیری نیست بابا ... از قیافه هاشون مشخص بود که خیالشون راحت شد و ناراحتیاشون خوابید. بابا- محمد کی میاد؟ - فعلا که یه هفته ای کار داره ... شایدم بیشتر شه ... میاد دنبالم ... یکم نگاهشون کردم
نگهم داشتین دم در هی سوال میپرسین ... نکنه اضافیم؟ خندیدن. مادرم- دیوونه ها ... قدمت روچشم ... من ترسیدم خدایی نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشی بیای ... - نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا- والا از شما جوونا هیچی بعید نیس ... تا بهتون میگن بالا چشمت ابروعه میذارین میرین. رفتم سمت اتاق. اخی یادش بخیر. این اتاق همیشه واسم پر محمد بود. انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو این اتاق. تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود. حالا که طعم بودن باهاش رو چشیدم دیگه واقعا نمیتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم. هر چند همه چی دیگه تموم شد. جلو ایینه داشتم لباسامو در می اوردم و تو فکر بودم. چقدر زود تموم شد. همه چی مثل یه خواب شیرین بود رفتم جلوتر و تو اینه رو صورت خودم دقیق شدم. مامان اومد تو اتاق. مادرم- عاطفه توروخدا راستشو بگو چیزی شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعد درددل با شیدا و شیده و دیدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت160
نه ... چرا باور نمی کنی مامانی ... چرا اینقدر نگرانی اخه؟ مادرم- اخه وسیله ایناهم نیاوردی با خودت ... - گفتم که عجله ای شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اینجا وسیله دارم دیگه ... مگه انداختیشون دور؟ مادرم- نه بابا همشو جمع کردم یه گوشه لباسات بود فقط ... خیلیاشم که با خودت برده بودی ... مامان رفت بیرون. مانتوم رودراوردم و یه بلوز استین بلند پوشیدم تا بقیه زخما و بخیه هام رو نبینن. انگار خیلی شک کرده بودن.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت161
مادرم- دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا؟ چشمام پر شد. مادرم- نگاش کن نگاش کن ... واقعا اینقدر دلتنگشی؟ اشکام که سرازیر شده بودم رو گرفتم. لبخند زدم - به من میگه کوچولو ... خندید. - اخه یکی نیست بهش بگه من کجام کوچولوعه؟ چیزی نگفت. فقط با مهربونی نگاهم کرد. دستشو بوسیدم. - مامان جون فکرای دیگه نکنی ها ... اونجا هم هر صحبت شما میشه از دلتنگی گریه ام میگیره ... کاش همه کنار هم بودیم ... مادرم- ماهم خیلی دلمون واست تنگ میشه ... شایدم همین دوریها و دلتنگی ها باعث قدر همو بدونیم و دوست داشته باشیم ... همدیگه رو ... - قطعا اینطوره. مادرم- یهو دیدی بعد بازنشستگی جمع کردیم اومدیم تهران ... کجا بیاین مادر من؟
من از این به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام بی محمد ... اسمش که می اومد دلم می ریخت. عشق من ... همه زندگیم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگی ... شوهرم ... مادرم- چه خبرا؟ زندگی مشترک چطوره؟ سخت که نیس؟ هست؟ الحمدلله ... خیلی خوبه مامان ... خیلی ... با بغض گفت مادرم- زیاد که همو نمی بینیم ... یکم مکث کرد. دوباره عادی ادامه داد مادرم- پشت تلفن هم فقط میشه حال و احوال کرد ... حرفای دیگه نمیشه زد ... حالا بگو ... مشکلی که ندارین با همدیگه؟ - نه مامان ... محمد خیلی خوبه ... تکه ... لنگه نداره ... مادرم- هوس بابا شدن نکرده؟ لبخند شرمگینی زدم. - بچه که میبینه غش و ضعف میره ... مادرم- خب کی مادر بزرگ می شم؟ - مااماانننن ... هیچ یه سال نشده عروسی کردیم ... خندید و پیشونیمو بوسید
مادرم- دختر کوچولوم چه خانومی شده واسه خودش ... تو شهر غریب چه زندگی ای می گردونه ... عید که اینجا بودین فقط صحبت شما بود ... یه و ان یکاد خوند و فوت کرد بهم. - چه صحبتی؟ مادرم- همه می گفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافی واقعا هم اینطوره ... عاشقانه دوستت دراه ... پس علاوه بر خواننده خوبی بودن بازیگر عالی ای هم هست. مادرم- اصلا معلومه ... ایشالا که همیشه همینطور خوشبخت باشین و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشین ... دستشو بوسیدم. مادر بود. دعاش می گرفت. ایشالا که بگیره ... - مامان من شما رو خیلی عذاب دادم موقع مجردیم ... واقعا ببخشید ... کمک خوبی برات نبودم ... مادرم- این چه حرفیه ... عوضش الان مثل یه دسته گل شدی ... یه فرشته ... اذیت چیه ... همه دخترا اینطورن دیگه ... آروم بودم. نسبت به دیروز واقعا آروم بودم. شب رو از خستگی زود خوابم برد. صبح هم تا پاشم و دوش بگیرم شیدا و شیده اومده بودن خونمون. دیدمشون و یاد محمد افتادم. بغضم گرفت. بغلم کردن و کلی حال و احوال الکی
شیدا- نجه سن؟ چطوری؟ - یاخچیام ... اما سن اینانما ... خوبم ولی تو باور نکن. مادرم- راستی عاطفه. محمد ترکی بلده؟ - نه چطور؟ مادرم- والا اونروز بهش ترکی یه چیزی گفتم ... رفت برگشت ترکی جوابم رو داد ... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده یا نه؟ شیده- عمه عیدو میگی؟ با شیده زدن زیر خنده. شیدا- چی گفته بهش عمه؟ مادرم- چطور مگه؟ شیده- آخه اومده بود از من می پرسید فلان چیز معنیش چی میشه؟ فلان چیز به ترکی چی میشه؟ عشق می کردم وقتی می دیدم محمد نقل و نبات مجلسامونه. همه دوسش دارن. - چی می گین شماها بابا؟ شیدا- اومده میگه “ نجور گوردون “ یعنی چی؟ گفتیم یعنی “چطور دیدی؟ “ ... بعد پرسید “ جونمو میدم “ به ترکی چی میشه؟ معنیشو گفتیم ... تشکر کرد رفت ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت162
مادرم- پس از شما پرسیده ... بابا به ترکی ازش پرسیدم عاطفه رو چطور دیدی؟ حواسم نبود ترکی بلد نیست ... رفت اومد گفت ... “ تک دی ... جانیمیدا وررم “ ... تکه. جونمم براش میدم. خندیدن. الانا بود که باز زر زر کردن رو شروع کنم. دلم بد هواشو کرده بود. بدجور. نفسم داشت تنگ می شد. به زور نفس می کشیدم. رفتم تو بالکن. نفسای عمیق می کشیدم. با دهنم تند تند نفس می کشیدم و با مشت به کنار پام می کوبیدم تا اشک هام نریزن. به زور خودم رو نگه داشتم. شیده اومد کنارم. شیده- آماده شو بریم بیرون ... - کجا؟ شیده- امامزاده ... اینجا بمونی همه چیزو لو می دی ... بدو ... رفتیم امامزاده. رفتم جلو ضریح. خیلی گریه کردم. طبق معمول. کلی التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوریشو. یادم بره. اصلا فراموشی بگیرم. همه حافظه ام پاک شه. یا تحمل کنم و عادی شه واسم. مثل یه معجزه. دعاهامونو کردیم. زدیم بیرون. کیفو دادم به بچه ها تا یه آبی به دست و صورتم بزنم. شیدا دست کرد توش و گوشیمو درآورد. صورتم رو خشک کردم
شیدا- اووه ببین چقد تماس بی پاسخ داری ... چه خبره؟ گوشیو نگاه کردم. ویبره اش هم قطع بود. صداشم. قبل اینکه بتونم نگاه کنم کی زنگ زده دیدم که تماس دارم. مامان محمد بود. جواب دادم و راه افتادم. - سلام مامان جان ... خوبید؟ مامان- سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم. مامان- عادت ندارم مقدمه چینی کنم ... چی شده؟ چرا برگشتی شهرتون؟ - هیچی مامان جان نگران نباش ... ف
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت163
نمی تونستم عشق رو گدایی کنم. مامان هم دیگه زنگ نزد. خیلی نامردن. روز به روز بیشتر توی تنهایی و تاریکی فرو می رفتم. داشتم با سرعت نور از دنیای اطرافم فاصله می گرفتم. تمام دنیام شده بود فکر و عکس و فیلم و صدای محمد ... همین ... شده بودم پوست استخون ... خیلی حالم بد بود ... خیلی ... *** محمد علی- محمد بس کن ... دوتاتونم دارین از بین میرین ... محمد خب ... خب شاید اونم دوستت داره ... دستم رو از لای موهام کشیدم بیرون. بلند شدم و راه افتادم تو خونه. همش رژه می رفتم. فقط داد و بیداد می کردم. علی بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه. داد زدم. - علی ... علی ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره؟ هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضیه بدتر میشه ... اگه دوستم داشت چرا یه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد؟ چرا یه بار سعی نکرد بهم بفهمونه؟ ها؟ علی من خودم رو کشتم ... همه کارام داد میزدن که دیوونشم ... ولی نفهمید ... گذاشت رفت ... شایدم فهمید ... میدونی چرا نموند؟ چون حسی بهم نداشت ... به همون سادگی که دیدی ... به همین سادگی ... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشیدنی نبود ...
چون حداقل یه سعی می کرد واسه نگه داشتنم ... دروغ میگم؟ دروغ میگم بزن تو دهنم ... د بزن لامصب ... دیگه تمومش کن علی ... اون از ناهید ... اینم از این ... هه ... خنده داره ... علی دارم روانی می شم علی ... دیگه هیچوقت ... خواهش می کنم ... هیچوقت اسم عاطفه رو پیش من نیار. دیگه همه چی تموم شد ... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... آدم تا یه حدی می تونه خودشو خورد کنه واسه طرف مقابلش ... علی- حداقل واسش توضیح بده ... محمد تو هم هیچوقت بهش نگفتی ... فریاد زدم. - علی بسه ... بسه ... گفتم همه چی تمووم ... بسه ... بلند شد. علی- خیلی خب ... دروغ بگو ... بمن می تونی دروغ بگی ولی به خودت چی؟ روانی ... داری می میری از عشقش ... منو سیا نکن ... یه تابلو گذاشت روی اپن. شناختمش. همون تابلویی بود که رو دیوار اتاقش آویزون بود و من عاشقش بودم. ازشم خواسته بودمش ولی بهم نمی داد. حتی به امانت. آروم خداحافظی کرد و رفت بیرون. ایستادم. یه کنج نشستم و پیشونیم رو گذاشتم روی زانوهام. گریه کردم. آره ... من ... محمد نصر ... گریه می کردم ... داشتم گریه می کردم ... از دلتنگی ... از دلتنگی واسه عاطفه ام ...
واسه کوچولوم ... داشتم از دوریش دیوونه می شدم ... همه حرفایی که به علی زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود. نه افطار داشتم و نه سحر. هیچی. اصلا هیچ حسی نداشتم. کاش اونشب تنهاش نمی ذاشتم. کاش نمی رفت. روزا از شدت دلتنگی از خونه بیرون می زدم. تحمل نداشتم جای خالیشو توی خونه ام ببینم. می خواستم مرد باشم و گریه نکنم. پس میزدم بیرون. تا شب فقط اره می رفتم. فقط. بعد دوازده شب می اومدم خونه. راه می رفتم و نصف شب می اومدم خونه تا از خستگی خوابم ببره و نبودنش اذیتم نکنه. چون نمیتونستم برم دنبالش. بدجور ردم کرده بود. غروری واسه من نمونده بود. هیچی. دیروقت و خسته می اومدم خونه. فکر میکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگی بیهوش می شم. ولی ... ولی برعکس ... به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم می ترکید. از نبودنش. می رفتم تو اتاق. در کمدش رو باز می کردم. بوی عطرش مستم می کرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه. سرمو فرو می کردم بین لباساش و و ساعتها عطرشو می بلعیدم و گریه می کردم. تاسف بار بود حالم. میدونم ... من ... گریه می کردم ... ولی با خودم میگفتم فقط همین چند روزه. بالاخره که عادت می کنم به این که کسی منو نخواد. به اینکه به هر کی محبت داشته باشم پسم بزنه. - ولی آخه بی معرفت من به تو فقط یه محبت ساده نداشتم ... بی معرفت کجا گذاشتی رفتی؟ تو بدترین شرایط رفتی ... بی معرفت ... کوچولوی بی معرفت من کجایی؟
واقعا ولم کردی رفتی؟ واقعا منو نمیخوای؟ میتونی به همین سادگی فراموشم کنی؟ بی معرفت دلم برات یه ذره شده ... از کجا پیدات کنم؟ چه جوری برت گردونم؟ عاطفه ... دو روز بعدی دیگه از خونه بیرون نرفتم. فقط یه گوشه استدیو نشستم و زل زده بودم به تابلویی که علی واسم آورده بود. عکس خیلی قشنگی بود. عکس بقیع بود. داخل یه قلبی قرار گرفته بود که با دست درست شده بود. گوشه راست عکس هم با خط قشنگی کج نوشته شده بود ... “ یا زهرا ... یه نگاه کنی تمومه همه غم و دردا ... “ از یه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صدای عاطفه که ضبط کرده بودم پلی می شد و گوش می دادم. به خوندنش. ولی نباید دیگه گریه می کردم. به هیچ وجه ... یه هفته کامل گذشت. یه گوشه نشسته بودم. علی در رو باز کرد و اومد داخل.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت164
کلید عاطفه رو برداشته بود. چون نه به تلفن جواب می دادم و نه در رو باز می کردم واسه کسی. نمی تونستم. در استدیو رو باز بود. تو چهار چوب د
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت165
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه
می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون
علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم.
همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت166
علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟
ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت167
محکم گونه ام رو بوسید. دستم رو گرفت تو دستش. شیدا- بانداژشو عوض نکردی؟ - چرا تازه عوض کردم ... شیدا- کی بازش می کنی؟ - فردا پس فردا ... شیدا- بسم الله الرحمن الرحیم ... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... فوت کرد بهم. خندیدم. - دیوونه شدی؟ شیدا- دارم دعا می خونم خدا دو سه ساعت رگ دیوونگی تو رو بخوابونه ... مثل بز آروم و سربزیر و حرف گوش کن بشی ... - دستت درد نکنه ... بزمونم کردی گذاشتی کنار ... منو کشید تو خونه. کفشامو کندم و وارد شدیم. - حالا چیکارم داشتین؟ سرم رو گرفتم بالا. نفسم برید. محمد و علی؟ اینجا؟ روبروم سرپا ایستاده بودن. محمد بود؟ آره ... خود خود محمدم بود ... زندگیم روبروم
ایستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زیر انداخت. خشکم زده بود. شیدا و شیده و علی نگاهشون دائما بین من و محمد در نوسان بود. احتمالا الان انتظار داشتن عین وحشیا داد و بیداد کنم. یا با دیدن محمد بذارم برم. ولی واسه چی باید می رفتم؟ بعد اینهمه دلتنگی که روز و شب آزارم می داد حالا شوهرم روبروم ایستاده بود ... کجا می رفتم؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد. هنوزم نگاهش مثل روزای اول آتیشم میزد. دلم می رفت واسش. دیگه فکر غرور و اینا نبودم. فقط فکر این دل بی صاحابم بودم که داشت خفه می شد از زور دلتنگی واسه محمد. اومد جلو. خیره بود تو چشمام. آروم دستم رو گرفت تو دستش. به باند دستم یه نگاهی کرد. چشماشو رو هم فشار داد. دلم تیکه تیکه شد. دلم نمیخواست شرمندگیش رو ببینم. تنها همدمم تو این مدت همین دست زخمیم بود. عاشق زخماش بودم چون شیشه ای دستم رو زخمی کرده بود که تو دست محمد بود. دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در. دنبالش کشیده شدم. نه با اکراه ... با همه وجودم ... کفشامو پام کردم. هیچ کاری نمی کردم. دعای شیدا چه زود گرفت ... دقیقا عین یه بز. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست. قلبم ریخت. دوباره بلند شد. دستم رو گرفت و راه افتاد. هیچکسم نمی گفت دخترمونو کجا می بری پسر؟ یا ابالفضل علی هم موند خونه شیده اینا
سوار ماشین علی شدیم و راه افتاد. کمی بعد جلوی یه هتل ایستاد. پیاده شدیم. بازم دستم رو گرفت. انگار می ترسید فرار کنم. شناسنامه هامونو نشون داد و کلید رو گرفت. رفتیم داخل آسانسور. خیره بود بهم. سرمو انداختم پایین. دستم رو تو دستش فشار داد. آسانسور متوقف شد. محمد رفت بیرون. در یه اتاق رو باز کرد و رفت تو. منم دنبالش. در رو بست. یه اتاق دوتخته بود. من رو نشوند لبه یکی از تختها. جلوی پام نشست روی زمین. پایین تخت. دو تا دستام رو تو دستاش گرفت و خیره شد تو چشمام. چشاش پر شد. ولی من مقاومت می کردم. بالاخره به حرف اومد. محمد- بیست و شش سال زندگیمو خلاصه میگم ... حوصلتو سر نمی برم ... هیجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هیچی نداشتم ... هیچی ... نمیخواستم از بابام پول بگیرم ... بهش می گفتم هم دارم کار می کنم هم درس می خونم و به پول احتیاجی ندارم ... در حالیکه حتی پول خوابگاه هم نداشتم ... میخواستم رو پای خودم بایستم ... اون موقع وضع بابام زیاد خوب نبود ... غرورم اجازه نمی داد ازش بکنم ... همه سعی و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاسای موسیقی ... رفتم سر کار ... هر جا که بگی من کار کردم ... کار میکردم تا خرجمو دربیارم ... خورد و خوراک هر روزه واسم ممکن نبود پس بیشتر روزا رو روزه می گرفتم ... اونجاهایی که کار می کردم سن کمم رو که می دیدن ... و بی سر پناهیم رو ... تو مغازه اشون جای خواب بهم می دادن ... بعضیاشون حتی از حقوقم واسه جای خواب کم می کردن ... ولی واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالای سرم باشه
هم کار می کردم و هم درس می خوندم و هم به شدت روی موسیقی کار می کردم ... اونقدر شعر و ملودی ساختم و واسه صدا و سیما فرستادم ... که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعیمو کردم و خودمو کشیدم بالا ... علاوه بر صدا و سیما که پول خوبی در مقابل کارهام بهم میداد تو جاهای دیگه هم کار می کردم ... درس هم می خوندم ... خدا من رو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بی پناهی و روزها آواره خیابونا بودن یه خونه خریدم ... همون خونه ای که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون یا جام روی نیمکت های پارکها بود یا توی کتابخونه های عمومی ... تا شب بشه و برم تو مغازه ... خیلی سخت گذشت اون پنج سال ... ولی گذشت ... بیست و سه سالم بود که پای یه دختر تو زندگیم باز شد ... برای اولین بار ... ازم خوشش می اومد ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ... باز ناهید ... باز ناهید ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت168
دستام به وضوح داشت می لرزید ... نمی خواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهیدو ... حس آدمی رو داشتم که داره جون می
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت169
فردای عروسی ... میخواستم بگم که نابودتم ولی ... وقتی داد زدی و گفتی که ام متنفری فهمیدم که نباید هیچوقت بهت بگم این حقیقتو ... احساسمو ... من خیلی وقته دل به باختم ... می ترسیدم از، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... می خوام برای همیشه برای من بمونی ... برای مخمد ... میدونم این مدت خیلی خیلی اذیتت کردم ... اگه اون دیوونه بازیا رو در می آوردم ... اگه هرکسی می اومد طرفت یا باهرکسی حرف می زدی جوش می آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر این بود که می ترسیدم ... که از دستم بری ... تو تعهدی به من نداشتی ... علاقه ای نداشتی ... فقط یه قرار بود بینمون ... تو میتونستی و مختار بودی هر کسی که دلت میخواد رو واسه زندگی آینده ات انتخاب کنی ... به خاطر همین بود که دلم نمی خواست احدی باهات بگو و بخند کنه ... می ترسیدم دلتو ببره ... کاری که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلی نبودم و نیستم ... نمی خواستم تو رو ازم بگیرن ... هر کی می اومد طرفت دلم می ریخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بیا برگرد ... بغض داشت خفه ام می کرد. چقد بی رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش. اینهمه مدت من رو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکی و خودش رو به عوضی بودن متهم کرده بودم. از دست خودم عصبانی بودم. من لیاقت داشتن همچین فرشته ای نداشتم. محمد من ... محمد سختی کشیده من ... مثل آب چشمه پاک بود. پس این بود رازی که همه میدونستن و نمی خواستن به من بگن. این بود رازی که محمد نمی گذاشت بهم بگن. نگاهم کرد. داشتم آتیش می گرفتم.
اینهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتیم و اینهمه عذاب کشیدیم؟ محمد- ای جونم ... قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ... ببین پریشونه دلم ... نگاهمون به هم گره خورد. محمد- میخوام عطر تنت ... ببیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... بیا جونم ... بیا که داغونم ... چشمام پر شد. محمد- به ناهید علاقه داشتم ... ولی با تو فهمیدم عشق چیه ... همه این خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستی بندازشون دور ... دیگه به کار من نمیان ... فقط نگاهش می کردم. نمیدونم چرا هر وقت میدیدمش در مقابل خودم دلم میخواست سجده کنم واسه تشکر از خدا
نمیدونم چرا هر وقت می دیدمش حس می کردم باید دو رکعت نماز شکر بخونم ... دست باند پیچی شده ام رو گرفت. پیشونی اش رو گذاشت رو دستم. محمد- شرمندتم به مولا ... شرمندم ... دستمو بوسید. تحمل دیدن نداشتم ... دیگه نداشتم. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اینطور قضاوت کنم. محمد- خانومم ... برای من بمون ... دستم رو از دستش کشیدم بیرون و بلند شدم. سریع رفتم بیرون. در پشت سرم کوبیده شد. عمدی نبود. همه سعیم این بود که گریه نکنم. با تاکسی رفتم خونه. کلیدو انداختم و در رو باز کردم. بدو بدو رفتم اتاقم. چادرم همراه کیفم پرت کردم رو تخت و ایستادم جلو آئینه. از تو آئینه نگاهم افتاد به دستم. بغضم ترکید. زدم زیر گریه. درست همین لحظه مامان اومد تو اتاق. نگاهش کردم. خودم رو انداختم بغلش و زدم زیر گریه. مادرم- تو جم بخوری من فهمیدم ... حالا بگو چته؟ چی شده؟ برای چی یه هفته اس اینجایی؟ میون گریه همه چی رو تند تند واسش تعریف کردم. بدون اینکه بهش مهلت قضاوت بدم سریع حرفای الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت یه کم آروم شم ولی عصبی بود.
کاملا مشخص بود. بعد اینکه کاملا ازش جدا شدم پرسید ... مادرم- واقعا چرا همچین کاری کردی؟ یعنی ما به اندازه یه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتیم؟ مثلا اسممون پدر و مادره ... بهش حق می دادم. از اتاق رفت بیرون. صدای گوشیم بلند شد. شیرجه رفتم سمتش. شاید محمد بود. نگاه انداختم و دیدم از واتس آپ واسم پیام اومده ... یه فایل صوتی از طرف محمد ... پلی اش کردم ... چه ملودی آرمش بخشی داشت قلبم تند تند می زد. میدونستم حرفاش رو می خواد از طریق آهنگ بهم بگه. یاد آهنگ میثم ابراهیمی که با صدای خودش واسم خونده بود افتادم. آخ که اگه مردم می دونستن ... مردم ایران ... محمد نصر ... خواننده محبوبشون ... من رو بغل کرده بود ... بوسیده بود ... دستپختم رو خورده بود ... خواننده محبوبشون من رو تو بغل گرفته بود و خوابیده بود ... باز آهنگ میثم ابراهیمی بود ... فهمیده بود من عاشق این خواننده ام فکر کنم ... تو و این خونه رو با هم میخوام ... تو نباشی دل من می گیره ... اینو از چشمای تو می خونم ... بی من این خونه برات دلگیره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت170
من با داشتن تو آروم می شم ... زیر سقف خونه وقتی هستی ... با تو خوشبختیه من تکمیله ... توی این حال خوشم همدستی ... شب این خونه پر از احساسه ... دل من به داشتنت مینازه ... اگه تو باشی کنارم دستام ... دست خالی این خونه رو می سازه ... قلبم از شدت هیجان داشت می اومد تو دهنم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت171
بابا- آره عاطفه؟ تو پیانوش رو زدی؟ نگاهش کردم. مادرم- مگه تو پیانو بلدی؟ الکی نوشتن؟ چشمام پر شد. دستام رو گرفتم جلو دهنم. نشستم زمین. با گریه ... - من می خوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صدای خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا. بابا دستاش رو واسم باز کرد. رفتم تو بغلش. موهامو می بوسید. بابا- پس پاشو ... پاشو همین الان برو خونتون ... خندیدم و اشکام رو پاک کردم. اتنا- بابارو ... - همین الان؟ بابا- آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت ... پا شدم دویدم تو اتاق. مادرم- مثلا دوستش نداشت ها ... گوشیو برداشتم. ولی نه ... نباید به محمد زنگ می زدم ...
یکم اذیتش می کردم و سر به سرش میذاشتم بهتر بود ... شماره علی رو گرفتم. علی- سلام. به یه دنیا شیطنت و شادی گفتم. - به ... سلام خان داداش ... خندید. - علیک سلام ... علیک سلام آبجی خاتون ... - خان داداش؟ میگما ... این شوور ما که دور و برتون نیست؟ هس؟ علی- شوهر؟ نه نیس ... خندیدم. علی- جون من ... الان گفتی شوهر؟ یعنی آشتی؟ - یعنی آشتی ... علی- ای خدا جون دمت گرم ... دختر تو که این داداش طفلک ما رو دق دادی آخه ... - حالا نه اینکه خیلی مصر برگشتنمه ... همچین گذاشت رفت موندم تو کف ... علی- نخیرم ... مگه محمد میومد با من؟ بست نشسته بود
شهرتون ... توصیه شیده خانوم بود. گفتن ما بریم. یه مدت نه زنگ بزنیم نه اس بدیم بذاریم شما فکراتو کنی ... حالت سرجاش بیاد ... دلتنگ بشی. گفتن اون موقع خودمون میفرستیمش ... شیدا خانوم هم می گفت اگه محمدو ببینی یا زنگ بزنیم ممکنه فقط کارو خرابتر کنیم ... - ای نامردا ... علی- جون من میخوای برگردی؟ - بعله داداشم ... می خوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگی ها ... می خوام سورپرایزش کنم ... علی- بهترین سورپرایز عمرش میشه ... جزاکم الله خیرا ... دوتایی زدیم زیر خنده. علی- خودم میام دنبالت ... - نه نه نه بابا ... خودم پا میشم میام ... اصلا شما نیایی ها ... علی- الان ساعت چنده؟ بذار ببینم ... ها یازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون درمیام بعدظهر اونجام ... تو فقط آماده باش ... خدافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم. قطع کرد. منم که از خدام بود علی بیاد. خوب شد خودش گفت ها. دویدم و به مامان اینا خبر دادم که علی میاد. وسایلی هم نداشتم که جمع کنم. همه زندگیم اونور بود. زنگ زدم شیدا و شیده اومدن خونمون
پیشم. واسه خداحافظی. بعد ظهر ساعت چهار بود که علی رسید. دو ساعت اینا نشست و استراحت کرد و ساعت شش راه افتادیم. تو راه هم افطار کردیم. بعد افطار که دوباره سوار شدیم و راه افتادیم دست بردم و ضبط رو روشن کردم ... آهنگای محمد رو آوردم. علی نگامم کرد و خندید. علی- دستت چطوره؟ - خوبس ... خوبه خوب ... خدا روشکر ... - علی اقا؟ علی- بله؟ - میگم اشکالی نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهید بعد طلاقشونم اینقدر با محمد با احترام برخورد می کردن و باهاش خوب بودن؟ علی- حق برخورد بد رو ندارن ... تقصیر دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندین بار رفت سراغ ناهید تا برش گردونه ولی ناهید بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ... دلش جایه دیگه بود آخه ... این احترامی که می بینی هم به خاطر همینه ... طفلکی محمدم. علی- محمدم دید دستش به جایی بند نیست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ... عجب داستانی شد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت172
لبخند زدم. - داداشی؟ خندید علی- جانم خواهری؟ - دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده ... علی- سه تا بپرس ... - یادته محمد مریض شد؟ قبلش که با اقا مرتضی دعواش شده بود ... بعد اون اقا مرتضی خیلی بامن رسمی صحبت می کنه ... چرا؟ چی شده بود؟ علی- سوال بعدی؟ لب و لوچه ام اویزون شد. - یعنی جواب نمیدی؟ علی- چرا ... دوتاشم بپرس ... بعد جوابتو میدم ... - شما میدونی چرا محمد اون شبی که کارت عروسی ناهیدو دید عصبانی شد؟ مگه خودش کمک نکرده بود که ناهید به اقا شایان بله رو بگه؟ علی- سوال دومتو اول جواب میدم ... ببین ابجی ... اصلا دعوای شما تقصیر ما شد ... من و ناهید خانومو شایان ...
ما فهمیده بودیم شما سرچی با هم بحثتون شده ... کلیم با محمد صحبت کردیم که به حرف بیاد ... ولی زیر بار نمیرفت میگفت از دستم میره ... ولی ما که میدونستیم عشقتون دوطرفس ... تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم محمد نطقش واشه ... خودش که نمی گفت ... پس مجبور بودیم که مجبورش کنیم ... از طرفی بهش قول داده بودیم که حرفی نزنیم پس باید تو عمل انجام شده قرارش میدادیم ... کارتو اوردیم انداختیم تو خونه که ببینی حتما ... کارته هم الکی و صوری بود ... فقط میخواستیم تو بفهمی که ناهید زن شایانه ... نگو شما قبلش با هم آشتی کرده بودی و ما فقط گند زدیم ... عصبانیتشم به خاطر کار ما بود دیگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چیزی بهت نگیم چون می ترسید از دستت بده ... اونروزم عصب
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت173
علی- عاطفه ... محمد داغون شده ها ... مواظبش باش ... چشمامو رو هم فشار دادم. کلی ازش تشکر کردم. رفت. حسابی شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق یه نگاه به ساختمون روبرو انداختم. یه بسم الله گفتم و واردش شدم. یعنی حج خانوم در رو واسم باز کرد کلیدکه نداشتم ... از دم در باهاش سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان میام نمیخوام محمدو بیدار کنم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. خیلی هیجان داشتم. میدونستم بعد اخرین دیدارمون محمد حتی فکرشم نمیکنه که من برگردم. ولی حالا دیگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم. ده دقیقه بود که جلو در ایستاده بودم. دیدم نخیر ... این قلبم خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم. دستم رو گذاشتم جلو چشمی در تا نبینتم. دوباره زنگ زدم. یکم طول کشید ولی اومد پشت در. با کمی مکث در رو باز کرد. سریع دستم رو از رو در برداشتم. تو خونه فقط چراغ استدیو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم. خشکش زده بود. نه تکون می خورد نه چیزی. آخ که دلم براش یه ذره شده بود تو این دو روز. از حالتش خنده ام گرفته بود ولی می خواستم یه کم سر بسرش بذارم. یه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار. از جاش تکون نخورد. - برو اونور ... اومدم وسایلمو جمع کنم ببرم ... بابا پایین منتظرمه ... باز تکون نخورد. پسش زدم و رفتم تو اتاق دونفرمون و در رو بستم.
نشستم پشت در و دلم رو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه ام دهنم رو ... زدم زیر خنده. دهنم رو گرفته بودم صدام روونشنوه. واای چقد بامزه بود قیافش ... دلم براش سوخت ... صدای کوبیده شدن در رو شنیدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کیفم رو اویزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و یه تی شرت تنگ خوشگل پوشیدم ... دویدم سمت ایینه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.. کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم. به چشمام مداد کشیدم. چنان سریع این کار هارو انجام میدادم که خودم خنده ام گرفته بود. همش رو هم هیچ پنج دقیقه هم نشد ... صدایی اومد. محمد میخواست در روباز کنه که دید قفله. یکم بعد صدای داد و بیدادش بلند شد. اوه اوه. عصبانی شده بود. محمد- اخه چرا با من اینکارو میکنی لعنتی؟ اومدی عذابم بدی؟ اومدی اب شدنم رو ببینی؟ اومدی دلت خنک شه؟ دوباره اومدی خونه ام رو پر از عطرت کردی و باز میخوای بذاری بری؟ هنوز باورت نشده چقد میخوامت؟ میخوامت لامصب ... میخوامت ... چرا داری زجرم میدی؟ مگه دوسم نداشتی؟ چرا میخوای بری؟ جلو ایینه خشکم زده بود. لذت همه دنیا رو می بردم. تند و سریع ی رژ لب سرخ اروم کشیدم رو لبام. نمیخواستم خیلی پررنگ شه ... رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکیه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در ... محمد- میدونی باز چقدر قراره بی خوابی بکشم؟
بعد ده روز باز پاتو گذاشتی اینجا ... دوباره هواییم کردی ... هر از گاهی هم یه چیز کوبیده میشد به در. نمیدونم مشت بود لگد بود چی بود؟ احتمالا مشت بود ... محمد- خب باز کن درو ... باز کن ببین از بین رفتنمو ... باز کن ببین شکسته شدنم رو ... باز کن ببین یادت چیکار کرده باهام ... باز کن لعنتی ... با هر جمله ای که می گفت دلم می ریخت. خدا میدونه هر روز و هر شب ارزوی شنیدنشون رو داشتم. ولی دیگه باید پا میشدم. وگرنه در میشکست. بلند شدم و در رو باز کردم. همین که چشم تو چشم شدیم ساکت شد ... سرتاپام رو نگاه کرد. دیگ حرفی نزد.دلم تالاپ تولوپ میزد براش. عاشق این دیوونه بازیاش بودم ... تند تند نفس می کشید. با یه حالتی نگاهم می کرد که جیگرم می سوخت. دیگه بس بود. خیلی اذیتش کردم. یه قدم بیشتر فاصله نداشتیم. پرش کردم و رفتم جلو. دستام رو حلقه کردم دور کمرش. گوشم رو گذاشتم روی قلبش. بی امان میزد. خیلی تند تند. مثل قلب من ... اروم زمزمه کردم. - تو باشی من دلم قرصه ... دیگه دستام نمی لرزه ... بهشت زندگی بی تو ... به یه گندم نمی ارزه
سرم رو بلند کردم و روی سینه اش رو بوسیدم. با یه حرکت سریع از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی اپن. دستاشو گذاشت دو طرفم و تکیه داد بهشون ... دو طرف پاهام. فقط نگاهم می کرد. فقط. منم با لبخند نگاهش می کردم. پاهام رو حلقه کردم دورش. دستامم حلقه کردم دور گردنش. نگاهش کردم. صدای نفساش ارامش همه دنیا رو تو قلبم سرازیر میکرد. تو دلم همش پشت سرهم میگفتم - احمدلله رب العالمین ... سرم بردم جلو و یه کم صورتم رو کشیدم روی ته ریشاش .عشق می کردم. باز نگاهش کردم. هیچ کاری نمی کرد جز نگاه. حلقه دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش. روی شونه اش رو بوسیدم و باز سرم رو گذاشتم. پاهام رو از دور کمرش باز کردم. ای بابا. اخر به حرف اومدم. - مخمد این چه طرز مهمون نوازیه؟ از صبح عین خیارشور واستادی زل زدی به من. سرم رو برداشتم و بردم عقب. نگاهش کردم. باز فقط نگاه کرد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت175
داغ کرده بودم. میدونستم الان لبو شدم. سرمو فرو کردم تو سینه اش و پیرهنش رو گرفتم تو مشتم. - خب خودت گفتی بگو ... محمد- اخه اینجوری لامصب؟ باشه؟ قبوله؟ تو همون حالت گفتم. - چی قبوله؟ محمد- همون کاری که گفتم میخوام انجام بدم ... - عههههه ... مخمد ... دستاش رو حلقه کرد دورم. محمد- همین الان ... - مخمد ... محمد- همین که گفتم ... همین ال ... آن ... - عه ... لب ورچیدم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. یه جوری بودم. یه حال عجیب و خاصی داشتم. محمد- حالا که دختر خوبی بودی و برگشتی امشب تو شروع زندگی مشترکمون ازم سه تا چیز بخوا
عهه ... مگه تو غول چراغ جادویی؟ دماغمو گاز گرفت. خندیدم. - باشه قول میدی قبول کنی؟ محمد- اره. مرد مردونه ... - اممم ... اها اولیش اینکه ازین به بعد هرچی ازت خواستم قبول کنی ... خندید. محمد- ای وروجک ... - قول دادیا ... محمد- خب دومیش؟ - من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ... برای من بخون ... می خوام همیشه صدات گوشام رو پر کنه ... لبخند زد. بوسیدمش. - و سومی ... محمد تا ابد ... برای من بمون ... محمد- جمله های خودمو بهم می گی؟ - اوهوم ... اولین بار تو استدیوت گفتی برای من بخون ... دو روز پیش که اومدی شهرمون بهم گفتی برای من بمون ... منم هر چی فکر کردم دیدم فقط همینا رو ازت می خوام
یه دستش رو گذاشت زیر گردم و یه دستش زیر پاهام. مثل پر بلندم کرد. عجب زوری داشتا. راه افتاد و همونطور که من تو بغلش بودم چراغا رو خاموش کرد و داخل اتاق شد. من رو گذاشت رو تخت و دراز کشید کنارم. روی هر دومون رو با پتو کشید. محکم بغلم کرد. میخواستم یکم سربه سرش بذارم باز. - برو برام اب بیار ... تشنمه ... محمد- ای به چشم ... رفت و با یه لیوان اب برگشت. سر کشیدم. - گرم بود ... خنکشو بیار ... خندید و ی لیوان اب دیگه اورد. ایندفعه حسابی خنک بود محمد- دیگه چی؟ - ببر بشورش ... لیوانو دادم دستش. رفت شست. خنده ام گرفته بود. اومد تو اتاق. - برو تلوزیونو روشن کن ببین کانال ٣ چی میده؟ رفت و دو ثانیه بعد برگشت محمد- فوتبال
جدی جدی هر کاری می گفتم انجام می داد. با خنده گفتم. - گرسنمه ... هوس قورمه سبزی کردم ... برو یکم بپز بیار بخوریم ... یه ابروش رو داد بالا و اومد نشست لبه تخت. محد- داری اذیت می کنی؟ دراز کشید و پشتس رو بهم کرد. مرده بودم از خنده. قهقهه زدم. دستام رو حلقه کردم دورش و بین کتفاشو بوسیدم. - مخمد قهر قهرو ... شوخی بود خب ... میذارم میرم خونمونا ... چرخید طرفم و محکم بغلم کرد. محمد- تو بیجا می کنی ... مگه من مرده باشم ... - عههه ... خدا نکنه ... محمد- از روز تولدم دیگه مال من نبودی ... حالا که با پای خودت اومدی عمرا بذارم بری ... - راستی محمد ... کادوی تولدت رو دیدی؟ هیچوقت نفهمیدکپم که ازش خوشت اومد یا نه؟ خندید. محمد- خیلی قشنگ بود ... علی زده بود
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت176
بار که میخواستم یه آهنگ غمگین ضبط کنم ... رفتم تو دد روم و اومدم حس غمگین بگیرم که دیدمش ... هیچی دیگه ... اونروز اصلا نتونستم بخونم ... جز آهنگای قردار ... صورتشو نوازش کردم. دستم رو گرفت تو دستش و بوسید. دیگه ول نکرد دستم. محکم گرفت تو دستش. محمد- الانم زدیمش بیرون اتاق ضبط ... هر کی میاد تو میبینتش ... چیزی نگفتم. محمد- شمام که کلا نویسندگی رو بیخیال شدی ... - نه. اتفاق داشتم داستان زندگی خودم رو می نوشتم ... نمیدونستم آخرش رو چیکار کنم ... حالا میدونم ... سرم رو بلند کردم و یه گاز کوچولو از لپش گرفتم. محمد- میخورمتا ... پیشونیم رو عمیق بوسید. محمد- تا قبل اینکه بیای مثل مرغ پرکنده اینور اونور می رفتم تو خونه ... الان آرومم ... تو آرامش مطلق ... بگیر راحت بخواب کوچولوی من ... با تعجب پرسیدم. - بخوابیم؟
زد زیر خنده. محمد- آره دیگه ... بخوابیم ... فردا باید بریم شهرتون. - واسه چی؟ محمد- واسه اینکه باید از پدر و مادرت عذر خواهی کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون خواستگاریت کنم ... این بار از ته دل ... - تشکرت دیگه واس چیه؟ محمد- واسه اینکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحویل من دادن ... خندیدم. محمد- حالا بخواب ... با لحن بچگونه گفتم. - محمد گفتم که اونا شوخی بود ... محمد- میدونم عمرم ... نگاهش کردم. محکم بغلم کرد. محمد- نه ... نمیشه ... تو هنوز خیلی کوچولویی ... خیلی واست زوده ... - من کوچولو نیستم ... پنجاه و چهار کیلو وزنمه ...
صد و شصت و شیش قدمه ... آخه کجام کوچولوعه؟ محمد- اووه ببین چقد کوچولویی. من هشتاد کیلو ام ... بیست و پنج سانتم ازت بزرگترم جوجه ... با حرص گفتم. - محمد ... سرشو آورد جلو. محمد- جونم؟ یه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم. برام زبون درآورد. محمد- نمیشه ... نداریم ... بخواب ... پشتم رو کردم بهش. یکم با شوخی و خنده اسمم رو صدا کرد. جوابشو ندادم. دستش رو آورد جلو و میخواست قلقلکم بده. محکم دستشو پس زدم. میترسیدم د
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت177
نمیدونم چرا گریه می کردم. شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم. خصوصا که باعثش خودم بود. روی دماغشو بوسیدم. بلند تر داد زد. محمد- آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ... - دست نزدم به خدا ... اشکام ریخت روی صورتش. شروع کردم به بوسیدن دماغش. تند تند و پشت سرهم روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم. ساکت شده بود و نگاهم می کرد. واستادم. - محمد خوبی؟ با لحن پریشونی گفت. محمد- چرا گریه می کنی؟ - ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ... صداش بلند شد. محمد- گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ صد فعه بهت نگفتم نریز اینا رو؟ نگفتم؟ با بغض گفتم - محمد ... محمد- من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم
به خدا شوخی کردم ... اصلا سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه می کنی؟ من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه ... اوه اوه عصبانی بود. نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود. قاطی می کرد وقتی گریه ام رو می دید. کاملا پریدم روش و محکم شروع کردم به بوسیدن تک اجزای صورتش. بدجور داغش به دلم مونده بود. - محمد قهر نکن دیگه ... خندید. محمد- یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کلامون میره توهما ... دعوات می کنما ... - چشم ... محمد- بی بلاا ... دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بینی ام رو گذاشتم رو بینیش. یه بوسه سریع رو لبام نشوند. از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت. چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو بغلش. - من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ محمد- غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری نباش
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم. - بمیرم برات الهی ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. فهمیدم عصبانی شده. محمد- باز ... نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم. - ببخشید ... غلط کردم ... لبخندم رو بوسید. محمد- دور از جونت ... - ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه و کمکت کنه. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - حالا هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن
محمد- آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر سر و ضعم ... ولی حالا همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد ... باور کن این زجری که تو اون پنج سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم ... به ولای علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای بالاسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ... سرمو فرو کردم تو سینه اش. - آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت178
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد. محمد- میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی ، می گفتم سرت خورد به لبم ... - ای پسر بی ادب ... سرمو گرفتم بالا تا گازش بگیرم که دلم نیومد. - می میرم برات ... زندگی من ... محمد- چاکرتم ... بوسیدمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و راحت خوابیدم ... بعد اینهمه عذاب و سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ... با صدای آلارم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم. سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم. محمد دستم رو کشید. محمد- کجا خانوم؟ قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه ماچ آبد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت179
ذوق و شوق اومدن استقبالمون. حالا انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما. داخل خونه شدیم. بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولی من که میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد. آروم زیر گوشش گفتم. - مثل اینکه رد شدی ... با حرص نگام کرد. - نگران نباش ... چیزی نیس ... محمد رفت جلو و با پدر دست داد. محکم دست بابا رو تو دستش گرفت. محمد- حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ... بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد. بعد که از هم جدا شدن به شوخی گوشش رو گرفت و گفت. بابا- ای آقا پسر ازین به بعدحواست جمع باشه ها ... همه غش کرده بودیم از خنده. محمد- چشم حاجی ... دیگه حواسم هست ... رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم. مامان هم از آشپزخونه بیرون اومد و نشست کنارمون.
محمد همچنان داشت عذرخواهی می کرد و توضیح می داد. بابامم هی سر به سرش می ذاشت. ولی همش هم با مامان خدا رو شکر می کردن که به خیر و خوشی همه چی تموم شده. محمد- حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بدید میخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاری کنم ... این دفعه از ته دل ... ریش گرو میذارم ... جوری خندیدن که خونه ترکید. آتنا- آبجی من قصد ازدواج نداره ... میخواد درس بخونه ... محمد- درسم میذارم بخونه آتنا خانووم ... خلاصه بابام رضایت داد من زن محمد بشم ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سریع دوباره برگشت پیشمون. یه کارت بانکی گذاشت جلوی محمد. بابا- همون نصف دیگه ی پول جهیزیه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نیست که بهش دست بزنم چون واسه جهیزیه عاطفه اس ... بایدم برش داری وگرنه عاطفه بی عاطفه ... محمد- ای بابا حاجی آخه ... بابا- یا برش میداری ... یا تنها برمیگردی تهران ... والسلام ... دیگه بقیش با خودت ... طفلکی از خجالت اب شد ولی برش داشت. مجبور بود برداره.
مامانم که دید محمد حسابی خجالت زده شده و اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه کارتو از دستش کشید و گفت مادرم- خب حالا اینقدر قیافه نگیر پسر ... خودمون واسش خرید می کنیم ... محمد نفس راحتی کشید. محمد- من غلط کنم قیافه بگیرم ... - نصف بقیه پول هم که تو حساب منه
برای من فقط سودش که بهم می رسید کافی بود. اصلا از خودش خرج نکرده بودم. اخه احتیاجی پیدا نکرده بودم. افطار هم خودمون رو انداختیم خونه عزیز اینا. ما بودیم و دایی اینا. اول حیاط رو شستیم و سفره رو انداختیم توی حیاط خونه عزیز. عجب صفایی داشت. نزدیک اذان همه جمع شدیم دور سفره و هرکس مشغول راز ونیاز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کردیم. بلند شدم سینی چایی رو چرخوندم. هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد. محمد- همگی قبول باشه. جوابشو دادیم. محمد- یه موضوعی هست که با اجازه همه بزرگترای جمع علی الخصوص حاجی میخوام مطرح کنم ... عزیز- خیر باشه پسرم ... محمد- ایشالا که خیره عزیز جان ... قبلشم جسارتا باید عرض کنم به هیچوجه از خواسته ام کوتاه نمیام و منصرف نمیشم. بابا- محمد حواست باشه ها ... همه خندیدیدم. محمد گوشش رو مالید. محمد- حواسم هست حاجی ... ترکیده بودم از خنده.
مخصوصا با یاداوری اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود. عزیز- بذار ببینم پسرم چی میخواد بگه؟ بگو محمدجان ... محمد- عزیزخانوم جان ... من. میخوام واسه خانومم یه عروسی خوب بگیرم ... خودم شخصا ... عوض همه اون سختیایی که کشید و میخوام یه ذره با این جشن جبران کنم ... خواهشا نگین نه که این بزرگترین خواستمه ... تنهای تنها میخوام براش عروسی بگیرم ... چشمای هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم- اخه پسرم. محمد- مامان جان فقط قبول کنین ... امکان نداره که از تصمیمم برگردم ... اجازه هست دیگه حاجی؟ بابا- والا چی بگم؟ عروسی که گرفتیم ی بار ... محمد- توروخدا شرمندم نکنین ... اون که کاملا بیخودی و الکی بود ... میخوام یه مهمونی خوب بگیرم از شرمندگی درام ... والا تا اخر عمرم نمیتونم از خجالت تو چشای شما نگاه کنم ... عزیز- نه پسر اخه این چه حرفیه که تو میزنی ... بابا- حالا که اینطوره باشه قبول ... من میفهمم خجالت مرد از زنش چقد وحشتناکه ... هرکاری دوس داری انجام بده
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت180
اعتراض کردم. - نه بابا عروسی چیه؟ خجالت چیه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نیازی به این کارا نیست ... خم شد و در گوشم گفت محمد- نمیخوام حسرت پوشیدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه ... شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین. شیدا- خب فک کنم عاطفه بدجور راضی شد دیگه ... حله؟ شیده- پس چی که حله ... همشون دست زدن و واسه خوشبختیمون دعا کردن. دیگه لال شدم. سفره هم جمع شد. نشستیم دور هم. محمد میگفت عید فطر. بقیه میگفتن یکم اونور تر. -
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت181
محمد من حتی از اسمت هم نمیتونستم چشم بردارم ... اونقدر حالم بود بود که با شنیدن صدات زرتی می زدم زیر گریه ... ایناها امین شاهد زنده هی و حاضر ... یه بارم تو دانشگاه دید حتی ... آها گفتم امین ... حس می کردم رو امین خیلی حساسی ... تو هنگ این حس ششمت موندم هنوزم ... امین نگام می کرد ناراحت می شدی ... آره امین به من یه حسایی داشت ولی تازه داشت شروع می شد. هنوز شکل نگرفته بود که من و تو سوری ازدواج کردیم و امین بهم گفت که الان میتونم جلو خودمو بگیرم ولی اگه سال دیگه عروسی می کردی عمرن نمیتونستم ... و اما خودم ... تا حالا با امین جلوی یه آئینه ایستادین و همو نگاه کنین ... میدونی چقدر شبیه همین؟ و همین شباهت باعث شد آروم شم ... تو که ازدواج کرده بودی ولی یه کپی از خودت هر روز جلو چشمم بدون حلقه رژه می رفت ... من هیچوقت خود امین رو ندیدم ... همش تو بودی ... گاهی به خودم میگفتم امین بوی محمد رو میده و بعد به خودم میخندیدم ... ولی الان درعین ناباوری می بینم که درست می گفتم ... امین یکی از کسایی که خیلی بهت نزدیکه و من بدون اینکه اطلاع داشته باشم حست می کردم ... بعدشم اونقدر عجیب من و تو همو دیدم و تو اون رو ازم خواستی ... پا گذاشتم تو خوه ات ... مثل یه خواب ... کی باورش میشه؟ سردی رفتارت اذیتم می کرد ... تو نفهمیدی ولی علی تو برخورد دوم عشق من رو به تو فهمیده بود ... همون روزی که اومده بود خونمون و به قول تو خودشو واسه شام دعوت کرد ... ولی ازش خواستم لو نده ... محمد معتاد صدای نفسات شدم ... هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر عاشقت می شدم و بیشتر میفهمیدم چقدر با اون آدمی که می شناختم فرق داری و چقد عسل منی
دوباره بوسیدمش. - اولین بار ناهیدو تو مراسم علی اینا دیدم ... تو محرم ... تو رفتی طرف ناهید و باهاش حرف زدی یادته؟ من خیره نگاتون می کردم و حس می کردم دیگه نفسم بالا نمیاد ... گریه کردم ولی تو ندیدی ... نبایدم می دیدی ... من به خاطر چیزه دیگه ای اومده بودم ... ولی خیلی ضعیف بودم. کم کم تو مهربون تر میشدی و منو بیشتر وابسته می کردی ... خلاصه سرتو درد نیارم. خیلی اتفاقا افتاد بینمون ... و الان تو سرت رو گذاشتی روی پای من و آروم خوابیدی ... به من گفتی تو جون منی ... الان بغضم گرفته ولی به خاطر تو نمیخوام گریه کنم ... هرچند خوابی و متوجه نمیشی. ولی من که میدونم تو ناراحت میشی ... الان ... این لحظه به این جمله ایمان آوردم ... به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم. - صدای خنده خدا را میشنوی؟ آرزوهایت را شنیده و به انچه محال می پنداری می خندد ... دستم رو کشیدم به صورت محمد. دستم رو گرفت و بوسید. - محمد تو بیداری؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه خندید. - خیلی بدی ... نمیخواستم بشنوی ... محمد- شرمندتم به خاطر نفهمیم ...
حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه میفهمم چه الماسی دارم ... - همچین آروم بودی فک کردم خوابی ... محمد- من یه مردم ... سرم که رو پاهای تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش باید پیشم لنگ بندازه ... چشماشو باز کرد و لبخندم رو دید. محمد- ای جونم ... دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسید. همش می خواستم مانع بشم ولی سفت گرفته بود دستامو. بلند شدیم رفتیم تو. بین جمعیت نشستیم و بحث شروع شد. قرار شد عروسی رو سه روز بعد عید فطر بگیریم. کلی تصمیمات دیگه هم گرفته شد. مثلا قرار شد وقتی فردا برمی گردیم تهران مامان من هم باهامون بیاد. بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بیاره تا خرید ها رو با کمکشون انجام بدیم. ولی مامن محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس میاد. باید ده روز می موندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خیلی زیاد بود. شیدا و شیده هم قرار شد بیان برای چیدن خونه و کمک و اینا ... همه تصمیمات گرفته شد. مشغول صحبت بودیم که اتنا اومد و با کوله پشتیش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتویاتش رو ریخت بیرون. کلی برگه و کتاب و دفتر و دفترچه ... - اینا چیه اتنا؟
محمد- فکر کنم من بدونم ... آتنا- بیا آقا محمد ... همه اینا رو باید امضا کنی واسم والا دوستام کلمو می کنن ... - آتنا چه خبرته؟ میدونی چقد طول می کشه؟ آتنا- خب چیکار کنم ... دوستام که فهمیدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلی خواهش کردن ... اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ... به من نگاه معناداری کرد. فهمیدم منظورشو از دل سوختن. - اتنا محمد الان خسته اس ... محمد- نه بذار باشه ... کی میخوای تحویلشون بدی؟ آتنا- بعد تابستون دیگه ... محمد- خب الان یه چنتاشو امضا می کنیم باهم ... برا بقیش هم کوله پشتیت رو با خودت بیار تهران ... هرروز ترتیب یه سری رو میدیم و تمومش می کنیم ... ها؟ چشمای اتنا برق
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت182
آتنا- عالیه ... برگه هاشو جمع کرد. آتنا- بچه پرروها ازبس دروغ میگن فک میکنن همه مثل خودشونن ... باور نمی کردن که مجبور شدم ببرم یه
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت183
محمد- درمورد خرید وسایل خونه ... خواهش می کنم که بیاد اسراف نکنیم و چیزایی که ضروری نیست رو نخریم ... یه سری چیزام واقعا تازه اس و هنوز نیاز به تعویض نداره. تخت و میز غذاخوری و هودو کابینت و تلوزیونو فرش و خیلی چیزای دیگه ... - اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن. به خودمون اومدیم دیدم دیگه وقت سحره. سحری رو خوابالو خوردیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم. رفتم تو ااتاق و پریدم رو تخت. محمد دست به کمر نگام می کرد و می خندید. محمد- خوش اومدی بانو. براش زبون در اوردم. از تخت پریدم و رفتم تو بالکن. یه بوس برای خدا فرستادم. کلی قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق. محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکیه داده بود. ایستادم جلوی در بالکن و با لبخند نگاه کردیم همدیگه رو. صداشو کلفت کرد. باز داش مشتی شد. محمد- عیاال؟ خندیدم. - بله؟
داد میزد. دستم رو گذاشم رو لبم و گفتم. - هیس ... می شنون ... با همون تن صدا. خندیدم. صداش رو اورد پایین. محمد- غلط کردی ... مگه دست توعه؟ - اوهوم .. مهربون شد. محمد- خانومم؟ محکم گفتم - نه ... مظلوم شد. با چه حالت معصومانه ای نگاهم میکرد. خنده ام گرفته بود. اونجوری نگاه نکنا ... از بوس خبری نیست
پاشد گذاشت دنبالم. منم می دویدم. پریدم رو تخت. میخواست منو بگیره. خیز گرفت بیاد رو تخت که بلند خندیدم و دویدم پایین. هی بلند می خندیدم و هی با دستم دهنم رو می گرفتم تا صدام بیرون نره. که مطمئن بودم میره. اونم ول نمی کرد می دوید دنبالم. ما چه سرخوش بودیم نصفه شبی. ابرومون پیش مامانینا رفت. حالا میگن این دوتا خلن. گیرم انداخت. افتادم رو تخت. خم شد و محکم بغلم کرد. زل زد تو چشمام. محمد- مگه دست توعه؟ ها؟ سرش اومد جلو. محکم بوسیدم. خیلی محکم. محمد- وقتی میگم عیال . باید همون لحظه لپتو بیاری جلو ... خندیدم. محمد- ای جونم چال لپاشو ... چه خوشمزه اس ... شروع کرد به بوسیدن چالای لپم. منم غش غش می خندیدم. محمد- عاشقتم ... کوچولوی من ... عاشقتم ... از زیر دستش فرار کردم و درست دراز کشیدم سرجام. براش بوس فرستادم. اومد رومو کشید و دراز کشید کنارم. دستشو گذاشت زیر سرم و خیره شد به سقف. چشمامو بستم. محمد- سرت رو بذار رو سینه ام ... میذاری؟
سرم رو بلند کردم. خودم رو بیشتر به محمد نزدیک کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش. ضربان قلبش برام قشنگترین لالایی دنیا بود. تو عالم خواب و بیداری صدای محمد رو شنیدم و دیگه خوابم برد. محمد- الهی شکرت ... از صبح روز بعد کارامون شروع شد. اول رفتیم سراغ کارت و بعد اون خرید. دیگه صبح ها مامانا بلندمون می کردن و می رفتیم خرید جهیزیه. چند دست ظرف و ظروف خریدیم. سولاردام و اجاق گاز و یخچال ... دو دست مبل و پرده و رو تختی ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش میاوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکمیل شدن وسایل شروع کردیم به چیدن خونه. خرید جهیزیه که تموم شد ، نوبت خرید برای عروسی رسید. خیلی روز های عالی ای بود. رو ابرا سیر می کردیم هر دومون. هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اینا دست پدرشوهرم بود. چون محمد نصر بود همه چی خود به خود درست می شد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرایش و کلی لاک و یه خورده وسیله های دیگه خریدیم ... لباس های پاتختی و بقیه رو خریدیم و موند لباس عروس ... روزی که برای لباس عروس می رفتیم محمد رو نبردیم. یه لباس خیلی خوشگل پسندیدیم. خیلی عالی. وقرار شد یکم بیش از حد معمول دستمون بمونه چون نمیخواستم بخرمش ... بدردم نمیخورد ... جایه دیگه که نمیتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت184
دیگه محمد نصر بود دیگه ... به جز خرید وسایل خونه بقیه خرجها پای محمد بود ... نمی ذاشت کسی کمک کنه ... می گفت خودم میخوام خرج کنم ... همه عروسی با خود محمد بود ... من خیلی ناراحتی می کردم ولی وقتی دیدم محمد اینطور میخواد و اینطور دلش راضی میشه دیگه حرفی نزدم. تو این مدت هم کلا با باباها در ارتباط بودیم و مشورت می گرفتیم ... مامانا هم دو روز بیشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و اسم روشون نوشته بشه. قرار نبود عروسیمون مختلط باشه ... به هیچ وجه ... حتی میخواستیم مولودی باشه ... مهم نبود مسخره شیم یا نه ... محمد با خواننده های دیگه خیلی تفاوت داشت ... حتی با دوستاش ... به خاطر همین متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با یکی از مداح های معروف صحبت کرده بود واسه عروسی ... با هم رفت و آمد داشتن ... اونم با کمال میل قبول کرده بود ... خیلی عالی شد ... کارهای اینجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقیه کارها رسیدگی بشه. داشتم سحری درست می کردم. پیاز و رنده برداشتم و مشغول شدم. چشمای من بیش از حد به آب پیاز حساس بودن و به شدت وضعیتشون قرمز میشد و عکس العمل شدیدی نشون میدادن. به خا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت185
حرکت کنن. بعد اینکه چای و میوه ام رو کوفت کردم و جمع کردم و آب کشیدم رفتم تو اتاق. همه هم رفته بودن بخوابن. چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد. چشماشو بسته بود و دستش رو گذاشته بود رو پیشونیش. چونه اش رو بوسیدم. گونه ام رو بوسید ولی اصلا چشماشو باز نکرد. میدونستم هنوز قهره. تو این مدت هم خوب شناخته بودمش و میدونستم وقتی که ببوسمش حتما حتما حتما جواب بوسه ام رو میده حتی اگه به شدت باهام قهر باشه. پس الان که گونه ام رو بوسید دلیل نمیشه که آشتی باشه. فقط جواب بوسه من رو داده. چون اگه اشتی باشه چند برابر بیشتر بوسم میکنه و اگه قهر باشه به ازای هر بوسه ای که مینشونم رو صورتش جوابم رو میده نه بیشتر! دستش رو گرفتم. هیچ عکس العملی نشونی نداد. دراز کشیدم کنارش و دستم رو گذاشتم روی سینه اش. - محمد ببخشید ... پشتش رو بهم کرد و هیچی نگفت. بغض داشت خفه ام می کرد. اصلا دلم نمی خواست اینطوری باهام رفتار کنه. از بس که لوسم کرده بود شاید. ولی خیلی زود تغییر رفتار داد ... اونشب به سخنی خوابم برد. برا سحری هم شیدا رو فرستاد که بیدارم کنه. سر سفره همش با غذام بازی می کردم.
میدونستم رفتارم بچگونه بود ولی محمد هم مجازات سختی رو انتخاب کرده بود. عوضش محمد با اشتهای خیلی زیادی و با بی توجهی کامل غذاشو خورد. هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادی شدم ... هنوز حتی عروسی هم نگرفتیم. هیچ بعید نیست عروسی رو هم کنسل کنه. با این اخلاق گندش ... مامان- عاطفه بخور دیگه؟ فردا نمیتونی روزه بگیریا ... - چشم می خورم ... مادرم- همش که داری با غذات بازی می کنی؟ - اشتها ندارم ... به محمد نگاه کردم. با بیخیالی مشغول خوردن غذاش بود. خیلی سنگدلی ... بیشوور ... وای خدا از غرور داره خفه میشه ... بعضی وقتا حرصم در می اومد از این غرورش. هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. مامان ها مشغول بحث درباره مسائلی بودن. بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم که نمیخورم میل ندارم خوابم میاد. از تو اتاق صداشون رو می شنیدم. تاکید می کردن که حتما بیست و چهارم کارتها پخش بشه. مامان محمد می گفت که امار کسایی که می خوان برن آرایشگاه رو بدن بهش تا وقت بگیره ... کلی هم اصرار کرد که مثل بقیه مهمونا نباشن و تاکید کرد و قول گرفت که عید فطر حتما اصفهان باشن. محمدم گفت که حتما شیده و شیدا رو بیارن
خودم روکوبیدم رو تختو پتو رو کشیدم رو سرم. اخمام از هم باز نمیشد. نمیدونم چند دقیقه گذشت. یهو پتوم با خشونت از روم کشیده شد. نگاه کردم. محمد بود. پتو رو پرت کرد اونور و بشقاب غذام رو گذاشت رو عسلی کنار تخت. دستم رو محکم کشید و بلندم کرد. دردم گرفت. بشقاب رو گذاشت جلوم. از دستش حرصی شدم. بشقابو پس زدم طرف خودش. دوباره کشید جلوم. دوباره پس زدم. باز هم گذاشت جلوم. رومو برگردوندم و دستام رو روی سینه ام قفل کردم به هم. محمد- بخورش ... زود ... چقد خشن بود صداش. خیلی بدی محمد. با اخم نگاش کردم. - نمیخورم ... رومو دوباره برگردوندم. با دستش چونه ام رو گرفت و محکم چرخوندش طرف خودش. صورتش درست جلو صورتم بود. خشنتر از قبل گفت. محمد- میخوریش ... با خشونت من رو بوسید. باز این هم یکی دیگه از اخلاقای خاص خودش بود که وقتی از دستم عصبانی بود تا وقتی که آروم شه منو می بوسید. چونه ام رو ول کرد و رفت بیرون. از قاب در بدون اینکه نگام کنه گفت محمد- تا ده دقیقه بعد که برمی گردم بشقابت خالی باشه ... با بغض غذامو خوردم. قهر کردنمونم عالمی داشتا. مثلا قهریم
همو می بوسیم ... همه حواسمون به همه ... و تو دلم فحشش می دم ولی می میرم براش. اصلا هم دلم نمیخواست بهش حرف بد بزنم و صدام رو روش بلند کنم. میخواستم تا همیشه احترامشو نگه دارم و یه سری حرمت ها بینمون شکسته نشه و رومون تو روی هم باز نشه. باید اینکارو می کردم. درسته عاشق همیم و حرفامون از ته دل نیست ولی هر چی باشه باید احترام هفت سال بزرگتر بودنش رو نگه دارم ... ده دقیقه بعد اومد بشقابمو برداشت و برد. نمازم رو خوندم و پریدم رو تخت. دقیقا لبه تخت خوابیدم و سرم رو هم کشیدم. صبح که پاش دم دیدم محمد از پشت بغلم کرده. ازم جدا شد و از تخت رفت پائین. با لحن سرد و تندی گفت. محمد- فکر نکن اشتی کرم باهاتا ... فقط بدون تو شب تا سحر خوابم نبرد ... به خاطر اینکه بخوابم بغلت کردم و دلیل دیگه ای هم نداره ... خنده ام گرفت. زدم بیرون و دست و صورتم رو شستم. مهمونام رو راه انداختیم و محمد تا ترمینال رسوندشون. امشروز هر طور شده باید باهاش آشتی می کردم و از دلش در می آوزدم. هنوز فکرمو کامل نکرده بودم که محمد گفت - تا شب خونه نمیام ... رفت بیرون و در رو بست. انگار دنیا رو سرم آوار شده. خیلی برام سنگین بود این رفتاراش. تا شب یکم خودمو با تمیز کردن خونه و درست کردن افطار سرگرم کردم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت186
یه سری هم به حاج خانوم زدم چون خیلی وقت بود ازش
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت187
مامان زنگ زد و گفت که ارایشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدنی یه سری وسیله ها یادتون نره ... محمدم که مشکوک می زد. دوستاش رو هم برای کمک و کار ضبط اومده بودن پیشش. این چند روز هم به خوبی و خوشی گذشت. من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتادیم سمت اصفهان و اخرین افطار ماه رمضون این سال رو تو اصفهان بودیم. مامن و بابامم همراه اتنا و شیدا وشیده صبح زود روز عید فطر راه افتادن و ظهر رسیدن. زنگ در رو که زدن همه اهالی خونه بلند شدن واسه استقبال. رفتیم تو حیاط. محمد لیوان دوغ دستش بود. نمی تونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شیدا و شیده هم موندن اخر سر. همه راهنمایی شدن داخل. تو حیاط فقط ما چهارتا موندیم. من و محمد و شیدا و شیده. شیده- اه شیدا ببین چیکار کردی؟ هی پاتو میزنی گند زدی تو شلوارم ... شیده خم شد و شلوارش رو پاک کرد. شیدا یه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد. یه پشت چشم برای محمد نازک کرد. از حرکتش خنده ام. گرفت محمد- فکرنکن برخورد اونروزتو یادم رفته ها ... رو به من کرد ... محمد- نبودی ببینی چه دادی می زد سرم ... نمی ذاشت برم
دنبال ضعیفه ام ... شیده- حقتون بود خب ... محمدخیز برداشت سمتش. می خواست لیوان دوغ رو خالی کنه رو سرش. شیدا از جا پرید و دوید. یه دور حیاط رو زد. من و شیده داشتیم می ترکیدیم از خنده. شیدا هم می دوید و جیغ جیغ می کرد. شیدا- غلط کردم ... غلط کردم ... بابا بیخیال ما شو ... شیدا دوید سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دوید داخل. همه خندیدیم و رفتیم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من. همه نشستیم دور هم و پذیرایی شدن. موقع ناهار شیدا یه سقلمه به پهلوم زد و گفت شیدا- عاطفه یه وقت خواستی جاری شیم تعارف نکنا ... راستیتش من نه قصد ازدواج دارم نه از این حامده خوشم میاد ... ولی حاضرم به خاطر تو فداکاری کنم ... خندیدم. - شوما حالا درستا بوخون. اونم درسشا بوخوند ... سربازیشا برد ... در اینده یه فکرایی برادون میکونم ... خندید. از اینطرف محمد گفت. محمد- چی شده؟ قضیه چی چیس؟ شیدا خم شد
شیدا- اقا محمد دختر داییمونو که برداشتی بردی هر چند ماه یه بار بزور می بینمش ... اونم مایی که هر هفته باید باهم می بودیم ... حالا هم که پیشمه دو کلام حرف خصوصی هم نمی تونیم باهم بزنیم؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت. در حالی که سرش رو تکون می داد گفت. محمد- ادام نمه دیسین؟ ادم چی بگه؟ منو شیدا ترکیدیم از خنده. خیلی باحال ترکی حرف می زد. معلوم بود اینکاره نیست. این چند روز حسابی سرمون شلوغ بود ... حسابی ... طفلک خونه محمد اینا شده بود کاروانسرا. اصلا یه وضعی بود. محمد به شیدا دوربینش رو سپرد و کار باهاش رو بهش یاد یاد. شیده هم به عنوان تمرین از همون بدو بدو کردنای ما فیلم می گرفت. چیزای خیلی جالبی بود. محمد بهم گفت که یه مبلغی رو به خاطر زحمتی که می کشه به عنوان هدیه بهش میده. فامیل های ماهم یه شب قبل عروسی اومدن و همه چی دیگه تر و تمیز و آماده بود. همش هممون چپ می رفتیم بابت زحمت دادنمون از مامان و بابا و داداش محمد عذرخواهی می کردیم ... راست می رفتیم
عذرخواهی می کردیم ... اونشب از بس کار ریخته بود سرمون همه ساعت سه نصف شب خوابیدن و صبحم همه رفتیم ارایشگاه. من و شیدا و شیده و یکی از خاله های محمد باهم رفتیم بقیه جدا. دیگه قصه ما رو همه عالم و ادم می دونستن ... حالا خالی نبندم کل فامیل می دونستن ... از اونطرفم اگه کتابم چاپ می شد دیگه کل ایران می فهمیدن ... محمد نشسته بود همه روخونده بود و بعضی جاها رو برام اصلاح کرد در مورد خودش و بعضی احساساتش روبرام توصیف کرد. بعضی جاها رو ویرایش کردم ... البته همش از زبون خودم بود ... تو فکر این چیزا بودم که کارم تموم شد. تو آیینه به خودم نگاهی انداختم. خیلی عوض شده بودم. خیلی. شیده همش دوربین به دست دور و برم می گشت و چرت و پرت می گفت و می خندوند تا از اون خنده هام برم. رفتم برا پرو لباس. اولین بار بود که میخواستم ی لباس تقریبا باز جلو محمد بپوشم ... یه لباس دکلته شیری رنگ با دستکش های شیری ساق بلند. واقعا زیبا بود ... خیلی عوض شده بودم. عالی شده بودم. وای چشمام رو نگو ... خودم نمی تونستم از خودم چشم بگیرم. شیدا- چه جیگری شدی کثافت ... بیا زن خودم شو ... توروخداا...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت188
قهقهه زدم. شیده- ای کوفت ... با همین خنده هات عملیات رو رمزگشایی کردی دیگه ... زدیم زیر خنده. شیده- منظورم از عملیات قلب اقا محمد بود ... کاملا اماه بودم و منتظر اومدن محمد. که اومد بالاخره. شیدا از من بیشتر استرس داشت. خودمم خیلی مشتاق دیدن عکس العمل محمد بودم. اومد بالا. وارد ارایشگاه شد. ولی سرش رو بالا نمی اورد. کت و شلوار کتون قهوه ای سوخته تنش بود. محشر شده بود. چقدرکتون بهش می اومد کصافط. فوق العاده بود. دلم قیلی ویلی می رفت. موهاش هم که ... وای ... واای ... داشتم می م
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت189
زهره نور و غزل به گل نشسته خنده هاش ... پدر خاک به آسمون سپرده دلشو ... صدای بال فرشته ها میاد یواش یواش ... قنوت بسته آسمون ... به قامت ستاره ... رو بوم کعبه ربنا ... نفس نفس می باره ... اگه که سبزه فدک ... اگه میچرخه فلک ... اگه خدا نسیمشو ... سپرده به قاصدک ... بهونه تمومشون مهر علی و زهراست ... ترانه ها ترانه اول عشق همین جاست ... بهونه تمومشون مهر علی و زهراست ... همه دونه می اومدن و بهمون تبریک می گفتن. از دوستام هم کلی تشکر کردم که اینهمه راهو اومدن. خب خودمم بودم و عروسی یه خوانده معروف دعوت می شدم از دستش نمی دادم و مخ مامام و بابامو می خوردم تا بریم
محمد یکم نشست و بعد بلند شد بره تو مجلس اقایون. همراهش رفتم تا راهش بندازم. شیدا هم دوربین به دست دنبالمون می اومد. تا ورودی باهاش رفتم. مامانا نشسته بودن نزدیکای در تا مهمونایی که میان رو راهنمایی کنن. محمد دستمو ول نکرد. خم شد و بوسیدش. دلم ریخت. با یه ژست قشنگی برام دست تکون داد و رفت. دلم براش غش و ضعف میرفت ... چه قد و هیکلی ... هوش از سرم می برد ... کت و شلوارشم محشر بود ... چون تو تن محمد بود محشر بود ... شیدا- ای مرض نگیری تو رو عاطفه ... چیکار کردی با این طفلک؟ دلمون خوش بود یه عاقل داریم تو جمعمون اونم معلوم نیست تو چه بلایی سرش اوردی؟ براش زبون دراوردمو شکلک خنده دار. سریع دوربین رو گرفت مقابل صورتم و با خنده مشغول حرف زدن شد. شیدا- تصویری که هم اکنون مشاهده می کند متعلق به یک عروس دیوانه است که جلوی شوهرش معقول رفتار می کند ... شوهرش هم دلخوش به این است که زنی سالم به چنگ اورده است ... اما اشتباه نکن اقا محمد ... اقا محمد صدامو داری؟ این چهره واقعیه خانوم شماستا ... منم کم نمی اوردمو هی شکلکهای خنده دار از خودم در می اوردم. شیدا مرده بود از خنده. شیدا- اقا محمد میدونم الان که این تصویرو میبینی از زندگی
سیر شدی ... اما قوی باش ... قوییییی ... زدیم زیر خنده. مامانا اومدن نزدیک. مامان محمد که قرمز شده بود از خنده. مادرم- زشته دختر این چه کاریه تو مثلا عروسی ها ... باز زدیم زیر خنده. شیده- یا حسین دختر سنگین رنگین باش ... بیا برو بشین سرجات عروس خانوم ... بازار عکس گرفتن گرم شد و مشغول شدیم. همه راحت حجاب هاشون رو برداشتن. کلی گفتیم و خندیدیم. هنوز عکس گرفتنمون تموم نشده بود که صدای علی تو کل تالار پیچید. سلام کرد و کلی جو داد. علی- ١٢٣ ... ٣٢١ ... با عرض سلام و تبریک ... با اجازه اقا محمد باید عرض کنم که مخلص ابجی کوچیکه هم هستم ... الان دید ندارم ولی از همینجا بهش تبریک میگم ... یا علی ... محمد غلط کردم ... غلط کردم پس می گیرم تبریکمو ... همه زدن زیر خنده. می دونستیم داره شوخی میکنه. یکمم صحبت کرد و بعد از مداح دعوت کرد که شروع کنه. مداح میکروفون رو گرفت. از صدای صحبت معمولیش زیاد نمیشد تشخیص داد که کیه. یه بسم الله گفت و شروع کرد به خوندن مولودی. خانوما که نمی دیدنش یا شنیدن صداش به شدت هیجان زده شدن. صدای سوت و جیغ و کف کل تالار رو لرزوند. یکی از مداح های معروف بود. خیلی خوب خوند
پشت سر هم مولودی می خوند و الحق که از بچه تا پیرزن همه همراهیش می کردن و دست می زدن. واقعا رویایی بود. یه عروسی رویایی. هیچ وقت فکر نمی کردم یه عروسی مولودی همه روراضی کنه ولی واقعا عالی بود و راضی یودن. چون انصافی مداح سنگ تموم گذاشت و فوق العاده خوند. همش رو مدیون محمدم بودم. اونقدر عالی بود و خوش,گذشت که متوجه گذر زمان نمی شدم. تا به خودم اومدم وقت شام بود. خدا رو شکر کردم که فیلم بردار نداریم که بخواییم مسخره بازی در بیاریم و غذا دهن هم بذاریم. یکی از دوستای متاهلم که چند وقت پیش عروسیش بود ما رو برد یه گوشه خلوت از تالار و یه سری ژست ها بهمون گفت تا برامون عکس یادگاری بمونه. چون می دونست اتلیه هم نرفتیم. من یکم خجالت می کشیدم ولی محمد راحت هر چی دوستم می گفت رو انجام می داد. شیدا فیلم می گرفت و شیده عکس. ازش کلی تشکر کردیم خیلی گرسنه ام بود. شام رو خوردیم. شیدا و دختر عموم هم شیفتی با دوربین کار می کردن چون دختر عموم هم بلد بود کار باهاش رو. یک ساعت از شام گذشته بود که مادر شوهرم گفت تا خانما حجاب بذارن و مراسم حنابندون رو با حضور اقایون اجرا کنیم. شنلم رو پوشیدم و دستکشام رو. پارتیشن وسط تالار جمع شد.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت190
شنلم کاملا یقه ام رو پوشونده بود و گردنم اصلا دیده نمی شد. کلاهش رو هم یکم بیش از حد معمول پایین کشیده بودم تا ارایشم مشخص نشه. محمد اومد طرفم. به احترامش بلند شدم. همین که از جا بلند شدم یه آهنگ پلی شد. اونقدر ملودیش قشنگ بود که ناخوداگاه لبخند اومد رو لبهام. محمد دستم رو گرفت و نشستیم. یهو صدای محمد کل تالار رو برداشت. اهنگه رو محمد خونده بود! ای ادم زرنگ پس اون مدت رو که منو تو استدیو راه نمی داد مشغول اینکار
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت191
محمد من رو به خودش فشار می داد و هی دور میزد و می چرخید ... منم همراهش ... دوباره دوربین رفت رو جمعیت ... یه لحظه پوریا رو بین جمعیت دیدم ... صدای اهنگ قطع شد ... اون اکیپی که حجابم رو مسخره می کردن رو هم دیدم ... با دهن باز نگاهمون می کردن ... “ اه ... حیف شد چه صحنه هایی رو از دست دادما. “ صدای اهنگ خوابیده بود و صدای پچ پچ جمعیت به گوش می رسید ... محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتی باهاش داره؟ خدا شانس بده ... اون دختره کیشه؟ “ لبخند اومد رو لبهام. رو لب اکثر مهمونای عروسی خودمون هم بود. مازیار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به دیوار. و فیلمی ای که پخش می شد. “ تو فیلم دوربینای جمعیتی که نزدیکمون بودن اومد بالا ... محمد همچنان من رو تو بغلش گرفته بود و می چرخید ... یهو علی و مرتضی و نیما و شایان و بشیر و دو نفر دیگه از دوستای محمد که اسماشون رو نمی دونستم دور من و محمد حلقه زدن ... با حلقه ای زدن ی دیوار ساختن تا جمعیت نتونن فیلم بگیرن ... ” دلم هوری ریخت. چه صحنه قشنگی بود. باورم نمی شد. “ راه یه کوچولو باز شد و دوربین رفت داخل دیوار حلقه ای اون هفت تا پسر ... من تو بغل محمد درحال چرخیدن و دوستاش دورمون دیوار ساخته بودن و محافظت می کردن ... دوربین یه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود
صداش که تو فیلم ضبط شده بود هم تالار عروسی خودمون رو پر کرده بود. “ می خوند ... محمد- ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسی ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... نفس عمیقی کشید و سه بار پشت سر هم گفت ... ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... ” فیلم تموم شد. خیلی خوب بود. واقعا علی چه ابتکاری به خرج داده بود. ایول به ناهید که فیلم برداری کرده بود. واقعا هنگ کرده بودم. لپ تاپو خاموش کردن. چراغها روشن شد. مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن. چون بعد یه مدت سکوت یادشون افتاد که باید برای علی و ناهید دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود. واقعا عالی بود. محمد- من اصلا متوجه نشدم اونشب ... - منم همینطور ... من و محمد هم از جا بلند شدیم و همراه بقیه دست زدیم به عنوان تشکر. علی پشت سر هم می گفت علی- قابل شما رو نداشت ... وظیفه بود ... ناهید- از اوجایی که خیلی قشنگ از اب در اومده بود گفتیم تو یه موقعیت توپ نشونتون بدیم که علی اقا امشبو پیشنهاد کردن ... خیلی طول کشید تا ملت از هنگ فیلم بیان بیرون و مراسم حنابندون اجرا بشه. بعدش هم عروس گردونی بود و بعد راهی خونه محمد اینا شدیم.
تمام مدت ذهنم درگیر اون دیواری بود که دورمون درست شده بود. چقدرررر قشنگ بود خدا ... رسیدیم. جلو پامون گوسفند سر بریدن. از روی خونش رد شدیم و داخل رفتیم. آقایون توی حیاط ایستادن. رفتیم تو خونه و تو جایگاهی واسمون درست شده بود نشستیم. همه خانوم ها هم اومده بودن. همه با هم پچ پچ می کردن. شیدا هم که اون دوربینو ول نمی کرد. یه ربع ده دقیقه تو سکوت نشستیم. حوصلمون سر رفته بود. شیده و شیدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ می کردن. از هم جدا که شدن شیده و مادر شوهرم پرده ها رو کشیدن و در رو هم بستن. مادر شوهرم جلوی در ایستاد. حجاباشون رو برداشتن. احتمالا میخواسن اقایون از حیاط داخلو نبینن. شیدا دوربین رو روشن کرد. شیده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن. بلندم کردن. بردنم وسط. شیده دوید و توی استریو فلش انداخت و یک اهنگ پیدا کرد. شیدا هم دوربین به دست جلوم ایستاده بود. اهنگ سامی بیگی پلی شد. قشنگ تو عمل انجام شده قرارم دادن. بی حرکت ایستاده بودن. مامان- چاره ای نداری و باید برای شوهرت برقصی ... برای شوهرم جون هم می دادم. رقص که چیزی نبود. محمد رو هم بلند کردن و اومد ایستاد وسط. دوباره اهنگ از سر پلی شد. کفشامو کندم. اروم شروع کردم به تکون دادن بدنم. محمد ایستاده بود. - ای جونم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت192
قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ببین پریشونه دلم ... بیا ارومم کن ... ای جونم ... می خوام عطر تنت بپیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... ای جونم ... بیا که داغونم ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... دور محمد می چرخیدم و می رقصیدم. همه دست می زدن و کل می کشیدن. سختم بود با لباس عروس ولی همه سعیم رو کردم که بهترین رقصم رو واسه شوهرم اجرا کردم. سر بلند نمی کرد نگاهم کنه. همش دست می کشید رو صورتش. یه ثانیه نگاهم می کرد و می دزدید نگاهشو. خیلی با مزه خجالت می کشید. نمردیم و خجالت کشیدن شوورمونم دیدیم. محمد سرشو اورد نزدیکم. محمد- اخه ضعیفه ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت193
مثل بقیه برنامه ها نیست ... اینجا یه جو خیلی صمیمی داریم ... تو اصلا دوربین ها رو نبین ... انگار نه انگار که اصلا دوربینی وجود داره ... من و تو و محمد با هم می خوایم بشینیم و گپ بزنیم ... فقط میخوام اولش رو نکنیم که شما دوتا زن و شوهرین ... اصلا نگران نباش ... من سوالای خیلی عادی و معمولی می پرسم ... هر کدوم رو هم نخواستی بی رودروایسی بگو که جواب نمیدی ... جو برناممون خیلی صمیمیه و اصلا خشک و رسمی نیست ... راحت راحت باش ... تیتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفای علی فقط سر تکون می داد و دستم رو فشار می داد. برنامه تا سه شماره دیگه می رفت رو انتن. علی دوید توی صحنه. من و عاطفه نشستیم و یه لیوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم. لیوان اب رو دادم بهش. - خانومم اروم باش ... یه صلوات بفرست اروم شی ... زیر لب یه صلوات فرستاد. علی شروع کرده بود برنامه رو. یه قران تو دستش بود و داشت صحبت می کرد. ما هم مشغول تماشاش شدیم. حرفای عارفانه اش که تموم شد گفت علی- خب ... کف دستاشو کوبید به هم. علی- بسم الله الرحمن الرحیم ... بریم یه بخشی رو ببینیم ... بر می گردیم دوتا مهمون دسته گل داریم ... علی اومد سمتمون
علی- اماده اید؟ دوتاتونم تو یه بخش می خوام دعوت کنما ... با چند دقیقه فاصله ... سرتکون دادیم - تو تصمیم میگیری؟ کلا تهیه کننده هیچ کاره اس دیگه؟ خندیدیم. رو به عاطفه کرد. علی- گفتم که عاطفه خانوم ... اینجا و این برنامه کلا مدلش فرق می کنه ... همه کاره خودمم ... به اطرافش یه نگاه انداخت. علی- تهیه کننده اینحا نباشه بدبخت شم؟ صداش زدن و براش شمردن ثانیه ها رو. دوید داخل صحنه. صحبت کرد. یکم بیشتر از یکم. بعد تازه یادش افتاده می خواد مهمون دعوت کنه ... علی-پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندین ... گفتم که دوتا مهمون گل داریم ... بی نظیرن ... یه خانوم نویسنده و یه آقای خواننده ... از اونجایی که خانم ها مقدم ترن ... میخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ... قدم رو چشم ما بذارن ... خانم رادمهر ... بفرمائید خواهش می کنم ... عین فنر از جا پرید. چرخید سمتم. عاطفه- محمد من تنهایی نمی تونم
بدو برو منم الان میام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توی صحنه. علی- به به ... سلام خانم رادمهر ... خیلی خوش اومدین ... بفرمائین. عاطفه هم یه سلام و خواهش می کنمی گفت و نشست جایی که علی بهش اشاره کرد. یه سکو مانندی بود که برای مهمونا در نظرگرفته بودن. علی هنوز سرپا بود. علی- خانم رادمهر ... شما چند سالتونه؟ علی- البته می دونم پرسیدن این سوال از خانوم ها از کار درستی نیس ... عاطفه خندید. عاطفه- نه مشکلی نیست ... من حساسیتی روی این مسئله ندارم ... چند روزی میشه که پا تو سن بیست سالگی گذاشتم ... علی- به به ... ایشالا صد و بیست ساله بشین ... عاطفه- ممنونم ... یه سلام و احوالپرسی هم درحالی که به دوربین نگاه می کرد رفت. البته به خواست علی. تمام مدت با لبخند نگاهش می کردم. چادر عربیش سرش بود
و یه مقنعه مشکی. مانتوی سرمه ای و شلوار لی آبی نفتی و کتونی های آل استارش هم پاش بود. علی همچنان ایستاده بود. علی- و اما مهمون گل بعدیمون ... آقای خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزیز ... بفرما ... از جا بلند شدم و رفتم سمت علی. باهام دست داد و روبوسی کردیم. علی- الهی قربونت برم ... خوش اومدی ... علی سلام و احوالپرسی سوری کردیم و بعد به دوربین نگاه کردم. - این دوربینه؟ علی- اره عزیزم ... بگو ... سلام و روزبخیر گفتم و با فاصله تقریبا زیادی از عاطفه نشستم. یعنی دقیقا لبه سکو. علی هم تک صندلی چرخ دار خودش رو کشید جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد. علی- خب محمد چه خبرا؟ - سلامتی ... علی- خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته؟ - بیست و هفت
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت194
علی- شنیدم که یه ابتکار جالب به خرج دادی ... - کلا ما اینیم دیگه ... همه خندیدیم. علی- یه ترانه خیلی زیبا و شنیدنی داشتی در مورد عروسی حضرت علی و زهرا ... که تو روز عروسیت ازش رونمایی کردی درسته؟ - بله کاملا ... روز عروسیم ... تو تالار ... علی- خب درباره اش برامون توضیح بده ... چی شد که دست به همچین کاری زدی؟ - والا ... چی بگم اخه؟ توضیح خاصی واسش ندارم ... فقط می خواستم که تو روز عروسیم اسم این دو بزرگوار باشه و یه سورپرایز و یه خاطره به یاد ماندنی برای خانواده ... و علی الخصوص همسرم ... علی- خیلیم عالی ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقیه کارات تک بود. حرف نداشت ... - شما لطف داری علی جون ... خدا رو شکر ... علی- خب خانم رادمهر؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم. مدام لبخند می زد.
عاطفه- ما هم سلامتی علی- مشغول نوشتن هستید؟ عاطفه- تو فکر یه کار جدید هستم ولی در حال حاضر نه چیزی نمی نویسم ... علی- فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته؟ عاطفه- بله ... علی چرخید طرف دوربین. علی- من خود
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت195
گذشت. دوباره نزدیک بود برنامه بره رو انتن. علی- کم کم می خوام نسبتتون رو لو بدم ... ولی حواستون باشه که زیاد زود فاش نکنین ... با خنده سر تکون دادیم. شمردن ... 3 ... 2 ... 1 علی- خب ... میریم سراغ ادامه بحث ... چرخید سمت عاطفه. علی- و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در یک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعی ... عاطفه- بله ... درسته. خط به خط این کتاب بر اساس حقیقته ... منظورم اینه که کاملا اتفاق افتاده ... علی- شما این داستان رو ... اونطور که من شنیدم ... از روی زندگی محمد نوشتید ... و به من اشاره کرد. عاطفه خندید. عاطفه- بله ... همین طوره ... منم خندیدم. علی- میشه توضیح بدین؟ عاطفه- خب برام خیلی جذاب و دوست داشتنی بود این داستان ... این سرگذشت ... حالا شاید اوایلش غمگین بود ... ولی پایانش به همون اندازه پر از شادی بود
علی سر تکون داد. عاطفه- الان من نمیدونم چی رو دقیقا باید توضیح بدم؟ شما بگین یا بپرسین. منم تائید یا تصحیحیش می کنم ... علی خندید. علی- خب یه سوالی الان واسه من پیش اومده ... شما اون رمان رو از زبون یه دختر نوشتین ... داستان زندگی محمده ولی از زبون یه دختره ... چرا؟ عاطفه- از زبون همسر آقای نصر نوشته شده ... علی- آهان. یعنی ایشون رو شما می شناسین؟ همه خندیدیم. عاطفه- بله کاملا ... علی- خود محمد کمکی نکرد؟ عاطفه- چرا ولی ولی اواخرش ... اولاش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحیح بعضی جاها آقای نصر کمک کردن ... همه می داشتیم می ترکیدیم از خنده. خانومشون رو خوب اومد ... علی ول نمی کرد. علی- شما اصلا متوجه وجود همچین سرگذشتی شدین که بعد بخواین رو کاغذ بیارینش؟
عاطفه هم جواب نمی داد. می پیچوند. دیوونه شدم از دستشون. فقط هم می خندیدیم. عاطفه- چون من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم ... علی- آهان یعنی شما خودتون هم تو این رمان هستین؟ عاطفه با شیطنت خندید. عاطفه- اختیار دارید ... وای داشتیم خفه می شدم از خنده. نمی تونستم هم بگم که بابا تموم کنید. علی- پس من به این نتیجه رسیدم که شما با همسر محمد دوست هستین ... چقدر میشناسینش؟ عاطفه- خیلی بیشتر از خیلی ... علی- جالبه ... چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده پرسید. علی – می خوام بدونم شما کدوم شخصیت رمان بودین؟ یعنی در اصل نقشتون قصه زندگی محمد نصر چی بود؟ به علی اشاره کردم و گفتم. - میشه این سوال رو من جواب بدم؟ علی- بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چی بود؟
بلافاصله گفتم. - همه زندگیم بود ... یکم مکث کردم. اصلاح کردم حرفمو. - هست ... خواهد بود ... علی اولش هنگ کرد. والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ... علی- بله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن. عاطفه سرشو انداخته بود پائین. علی به بچه های پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علی- نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنین دست قشنگه رو به افتخار این عروس دومادمون خب ... صدای دست کل استدیو رو پر کرد. علی- کی ازدواج کردین؟ - جشن عروسی رو اگه بخوای ... که دوماه پیش بود ... علی- تو اصفهان؟ سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. - تو اصفهان...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت196
علی- البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمی ای کردم تو عروسی شما ... - بله بله ... داشتم می گفتم ... جشن عروسی دوماه پیش بود ولی اگه شروع زندگی مشترکمون رو بخوای یک سالی میشه ... علی- ایشالا خوشبخت بشین ... یه بار دیگه ام براشون دست بزنید ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علی- دوتاشونم خیلی سختی کشیدن ... خودم شاهد بودم ... آهان ... راستی منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خندیدیم. علی- خب حالا که نسبتتون رو لو دادیم میتونید نزدیک هم بشینید ... از جا بلند شدم و در حالی که دقیقا کنار عاطفه می نشستم گفتم - ایشالا کم کم باید واسه شما هم آستین بالا بزنیم ... علی خندید. از ته دل. چه خوششم میاد. علی- والا این آستین ها خیلی وقته بالاست ... یکی می خواد بزنه پائین اینارو
بقیه برنامه فقط به شوخی و خنده گذشت. مخصوصا به عاطفه خیلی خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علی هم خداحافظی کردیم دم در صداسیما. کلی هم خندیده بودیم. نشستیم تو ماشین. عاطفه گوشیشو در آرود. عاطفه- اووه ... چقد تماس دارم ... - کیه؟ عاطفه- دوستم ... اس هم داده بذار ببینم ... آخی ... الهی ... - چی شده؟ حواسم به رانندگی بود نمی تونستم نگاش کنم. عاطفه- نوشته خیلی زنگ زدم جواب ندادی ... پنج شنبه عروسیمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستی حتما بیا ... خیلی خوشحال می شم ... آهی کشید. یکم فکر کردم. - امم ... پنجشنبه ... چه عالی ... میریم ... پرید هوا. عاطفه- جدی؟ محمد راست می گی؟ واقعا میریم؟
اره عزیزم ... میریم. به امید خدا ... جمعه رو هم می مونیم شهرتون زنجان ... عاطفه- محمد خیلی گلی ... ای
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت197
دیگه منم پاشدم رفتم دم در. یکم منتظر خانوما موندم. گوشیم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود. شماره اش رو “ جونم “ سیو کرده بودم. جواب دادم. عاطفه- مخمد سمت راستتو ببین ... چرخیدم. داشت واسم دست تکون می داد. عاطفه- بیا اینجا ... کت و شلواری که عروسی مازیار پوشیده بودم تنم بود. رفتم سمتش. دوستاش سلام و احوالپرسی گرمی باهام کردن. معرفیشون کرد بهم. به کیمیا نگاه کردم - خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خندیدن. کیمیا- ولی من اصلا شما رو نمیشناسم متاسفانه ... - ای ای ای ای ... دوستاش خیلی ذوق کرده بودن. کوچولوی کیمیا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. ای جونم ... عاطفه اومد روبروم ایستاد. رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسید. دم گوشش گفتم. -
برام زبون دراورد. بهم نگاه کرد. - اقامون؟ - جونم ضعیفه ... عاطفه- میشه بریم عروس گردونی؟ اقامون خوااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود. بدجور هوس بوسیدنش به سرم زده بود. حیف نمیشد. با لهجه اصفی گفتم. - شوما جون بخواه ... دوستاش زدن زیر خنده. عروس و داماد سوار ماشین شدن. میدونستم دوستاشم باهامون میان. راهنماییشون کردم سمت ماشین. با کلیه اومدن. البته فقط سه نفرشون. عاطفه جلو نشست و کیمیا و بقیه هم عقب. کوچولوی کیمیا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهی می کردن. یکم بعد اینکه راه افتادیم کیمیا یه فلش داد دست عاطفه. - اهنگ داریم ... کیمیا- نه اقا محمد از اینا ندارین ... میدونم ... خندیدیم. عاطفه فلشو انداخت. یاحسین ... عجب اهنگایی ... ادم نمیتونست خودشو کنترل کنه. دوستاش یواشکی از پشت می گفتن اهنگو بلند کنه.
همشون دست می زدن و گاهی کل می کشیدن. کلی شلوغ کردن. هی عاطفه بلند می کرد و هی من کم می کردم. میگفتم - زشته ... کیمیا- اقا محمد به خدا اون تو کلی صلوات فرستادیم ... هر چی جای خودش ... همه زدن زیر خنده. صدای اهنگ باز بلندتر شد. خلاصه کلی شلوغ کردن و ادا اصول دراوردن. ادم پیر نمی شد با اینا. از بس با شور و حال بودن. شلوغ بودن. عروس رو بردن خونه مادرش ... اینا هم رفتن تو! اخه مونده بودم اینا کجا؟ از داخل هم فقط صدای اینا بود که بیرون می اومد. غزاله هم پیش من بود. سیر که شدن اومدن بیرون. همه رو رسوندیم خونه هاشون و رفتیم سمت خونه عزیز اینا. ماشینو پارک کردم و رفتیم داخل. هوا خیلی خوب بود. نمی تونستم دل بکنم. تو حیاط یه گوشه نشستم. عاطفه و کیمیا روبروم ایستادن. -دستت درد نکنه اقا محمد ... دوتایی همزمان گفتن و خندیدن. - قابل شوما را نداشت ... عاطفه- نمیای تو؟
نه بابا ... بشینین از هوای به این قشنگی لذت ببریم خب ... کیمیا- من برم تو پیش شوهرم ... شما دوتا بشینین اینجا و خاطرات عروسیتونو مرور کنید ... رفت او. عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم. بیقرار کشیدمش تو بغلم. به اسمو خیره شد. من هم به اون. نگاهش اومد روی صورتم. سرش رو بالا اورد و زیر گردنم رو بوسید. دوباره خودش رو تو بغلم جا کرد. یکم نگاهم کرد ... صورتش رو قایم کرد تو سینه ام. می دونستم هر وقت خجالت می کشه این کارو میکنه. معلوم نبود باز چی تو کله کوچولوش می گذره ... قبل اینکه بپرسم خودش به حرف اومد. عاطفه- مخمد ... - ای جونم ... عاطفه- الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون دیگه ... منظورش همین دوستش بود که الان از عروسیش می اومدیم. - خب به سلامتی ... ایشالا خوشبخت بشن ... میدونستم منظورش چیه ولی می خواستم اذیتش کنم. با حرص نفس رو فوت کرد بیرون. محکم فشارش دادم و پیشونی اش رو بوسیدم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت198
خب که چی؟ عاطفه- مامانای ما رو نگاه کن چه دلخوشن ... ازم نوه می خوان ... ادم چی بگه بهشون؟ برم بگم من هنوز ... .. دیگه ادامه نداد. خندیدم و از زیر روسریش دست کشیدم روی موهاش. یه مشت اروم کوبید رو سینه ام. عاطفه- محمد تو واقعا چطور میتونی جلوی خودتو بگیری؟ با این کارت داری بهم ثابت می کنی که ... که ... دو طرف صورتش رو با دستام گرفتم و سرش رو گرفتم مقابل صورتم. - که؟ صداش رفت پایین. با لحن بچگونه گفت. عاطفه- که از من خوشت نمیاد ... یه لحظه قلبم ایستاد. دست و پام یخ کرد. - یعنی چی؟ این چه حرفی بود که زدی؟ عاطفه- خب پس چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه ... دستشو گرفتم تو دستم و بازم کشیدمش تو بغلم. - بهت که گفتم ... تو هنوز کوچیکی ... عاطفه- مخمد یعنی چی؟ اصلا دلیل خوبی نیس
دستشو چندبار پشت سر هم بوسیدم. - بی معرفت فکر نکن من هیچ کششی ندارم ... ولله سختترین کار دنیا واسم مقاومت جلوی توعه ... دارم قسم می خورم ... نمیدونی با چه فلاکتی جلو خودمو می گیرم ... عاطفه- خب اخه چرا؟ - چون میخوام بهت عشقمو ثابت کنم ... عشق واقعی رو ... می خوام بهت بفهمونم عشقم عشقه ... بهت ثابت کنم وقتی میگم می خوامت یعنی خودتو می خوام ... وجودتو می خوام ... روحتو ... تو رو جایگزین نکردم ... می خوام بگم عشقم از رو هوس نیست ... خواستنم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت199
دختره پرسید - خواهرتونه؟ محمد با لحن سردی و درحالی که اخماش تو هم بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت. محمد- همسرم هستن ... رنگ از روی دختره پرید. دوستش گفت - شرمنده نمی دونستیم جای خانومتونه ... پاشو بریم اونور. دست دختره رو گرفت و بلندش کرد. من و محمد و شیده کنار هم نشستیم. شهاب و شیده و کیمیا هم پشت سرمون. دخترا که رفتن همشون زدن زیر خنده. شهاب- چی شد عاطی خانوم؟ نمی اومدی؟ دوباره چشمام پر شد. دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما. محمد نگاهم کرد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل تو چشام. محمد- به خدای احد و واحد قسم ... یه قطره ... فقط یه قطره از اون مرواریدات بریزه ... شهربازی رو رو سر اون دوتا خراب می کنم ... انگار براش مهم نبود پشت سریا و جلوییا دارن می شنون. کیمیا با چه عشق و مهربونی ای نگاهمون می کرد. لبخند زدم
کاش معروف نبودی ... کاش خواننده نبودی ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم. بیشتر خودشو بهم نزدیک کرد. یه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست دیگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت. کشتی صبا حرکت کرد. خیلی اروم. دم گوشش گفتم - خب حق بده بترسم ... تو راحت میتونی اسممو از تو شناسنامه ات پاک کنی ... دو طرف صورتم رو گرفت. محمد- من ... همه روحم ... همه قلبم ... همه فکرمو ذهنم مال توعه ... کامل کامل ... مگه مالکیت ققط جسمیه؟ ها؟ چیزایی از من مال توعه که هیچ وقت از بین نمیره ... کشتی صبا داشت لحظه به لحظه تند تر می شد. سرمو فرو کردم تو سینه اش. داشتم از ترس سکته می کردم. یه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پایین. جیغ زدم. از اونور هم شیدا خودش رو چسبوند بهم. وقتی پایین می رفت از صندلی جدا میشدم. حالم داشت بد می شد. داشتم سکته می کردم. از یه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از یه طرف شیدا. ولی باز می ترسیدم. می دونستم رنگم مثل گچ سفید شده. مردم و زنده شدم تا ایستاد. برام اندازه یه قرن گذشت. پیاده شدیم. حالم داشت بهم می خورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده.
اصلا حالم خوب نبود ولی برای اینکه محمد ناراحت نشه رفتم. دیگه واقعا اعضا و جوارحم داشت می اومد تو دهنم. به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نیارم. رفتیم سمت خانواده. سفره شام رو پهن کرده بودن. همه مشغول خوردن شدن. سالاد الویه بود. اصلا نمی تونستم به غذا نگاه کنم. محمد یه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم. هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا میارم. دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم. بلند شدم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. لعنتی هم دور بود. به زور خودمو نگه داشتم داشتم. رفتم داخل و بازم گلاب به روتون یکم بالا آوردم و راحت شدم. آخیش ... بیرون که رفتم محمد و شیدا با نگران ایستاده بودن. با خنده گفتم. - بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نمیشم ... باور نمی کنین ... خیالشون راحت شد. راه افتادیم سمت اهل بیت! شیدا اروم دم گوشم گفت. شیدا- عجب توانایی هایی داره این محمد ... با خنده پرسیدم. - چطور؟ شیدا- اون بالا چطوری حامله شدی؟ یه نیشگون محکم ازش گرفتم
بی ادب ... رفتیم و باز نشستیم سر سفره. محمد لقمه می گرفت و می داد. دستم. همه نگاها رومون بود و محمد بی توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد. قبل از اینکه منم باهاش دست بدم متوجه نگاه های موزیانه عزیز شدم. نگاهش که کردم لبخند زد. عزیز- چی شده؟ چرا حالت بد شد؟ - هیچی ... یه حالت تهوع ساده ... عزیر- خبریه؟ چشمام گرد شد. - چه خبری؟ عزیز- بارداری؟ لقمه غذا پرید تو گلوم. همه زدن زیر خنده. کیمیا و شیده که داشتن زمینو گاز می زدن از زور خنده. محمد هم می زد پشتم. هم می خندید. هم برام آب می ریخت. لیوان اب رو سر کشیدم. - عزیز بیخیال ... همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد یه چیزی گفتم. یه تیکه انداختم بهش که جیگرم حال بیاد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت200
خنده اش رو قورت داد. لقمه توی دستشو گذاشت توی سفره. از حرص دندوناشو رو هم شار می داد و نگاهم می کرد. آروم گفت. محمد- پاشو ... پاشو بریم من باید تو رو ادبت کنم ... پاشو. دستم رو کشید. قلبم داشت می اومد تو دهنم. توجه بقیه جلب شد. محمد- ببخشید ... ما الان میایم ... بلند شد و دستم رو کشید. مجبورا بلند شدم. تند تند راه می رفت و منم یه قدم عقبتر ازش داشتم دنبالش می دویدم. همه نگاهمون می کردن. منو کشود سمت پارکینگ. قفل ماشینو باز کرد و آروم هلم داد صندلی عقب. نشست و مثل اون شب که ویژه برنامه ماه رمضون بود در ها رو قفل کرد. همه جا تاریک بود. دستم رو که بهش تکیه داده بودم کشید و این باعث شد تا بیفتم روی صندلی. پاهام آویزون بود ولی پائین تنه ام کاملا چسبیده بود کف صندلی. خم شد روم. عصبی بود و تند تند نفس می کشید. فاصله صورتش با صورتم میلی متری بود. نفس هاش پخش می شد روی صوتم. محمد- که من زنم رو نمیخوام؟ ها؟ صورتشو واضح نمی دیدم ولی کاملا رو صورتم بود. با