eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد من حتی از اسمت هم نمیتونستم چشم بردارم ... اونقدر حالم بود بود که با شنیدن صدات زرتی می زدم زیر گریه ... ایناها امین شاهد زنده هی و حاضر ... یه بارم تو دانشگاه دید حتی ... آها گفتم امین ... حس می کردم رو امین خیلی حساسی ... تو هنگ این حس ششمت موندم هنوزم ... امین نگام می کرد ناراحت می شدی ... آره امین به من یه حسایی داشت ولی تازه داشت شروع می شد. هنوز شکل نگرفته بود که من و تو سوری ازدواج کردیم و امین بهم گفت که الان میتونم جلو خودمو بگیرم ولی اگه سال دیگه عروسی می کردی عمرن نمیتونستم ... و اما خودم ... تا حالا با امین جلوی یه آئینه ایستادین و همو نگاه کنین ... میدونی چقدر شبیه همین؟ و همین شباهت باعث شد آروم شم ... تو که ازدواج کرده بودی ولی یه کپی از خودت هر روز جلو چشمم بدون حلقه رژه می رفت ... من هیچوقت خود امین رو ندیدم ... همش تو بودی ... گاهی به خودم میگفتم امین بوی محمد رو میده و بعد به خودم میخندیدم ... ولی الان درعین ناباوری می بینم که درست می گفتم ... امین یکی از کسایی که خیلی بهت نزدیکه و من بدون اینکه اطلاع داشته باشم حست می کردم ... بعدشم اونقدر عجیب من و تو همو دیدم و تو اون رو ازم خواستی ... پا گذاشتم تو خوه ات ... مثل یه خواب ... کی باورش میشه؟ سردی رفتارت اذیتم می کرد ... تو نفهمیدی ولی علی تو برخورد دوم عشق من رو به تو فهمیده بود ... همون روزی که اومده بود خونمون و به قول تو خودشو واسه شام دعوت کرد ... ولی ازش خواستم لو نده ... محمد معتاد صدای نفسات شدم ... هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر عاشقت می شدم و بیشتر میفهمیدم چقدر با اون آدمی که می شناختم فرق داری و چقد عسل منی دوباره بوسیدمش. - اولین بار ناهیدو تو مراسم علی اینا دیدم ... تو محرم ... تو رفتی طرف ناهید و باهاش حرف زدی یادته؟ من خیره نگاتون می کردم و حس می کردم دیگه نفسم بالا نمیاد ... گریه کردم ولی تو ندیدی ... نبایدم می دیدی ... من به خاطر چیزه دیگه ای اومده بودم ... ولی خیلی ضعیف بودم. کم کم تو مهربون تر میشدی و منو بیشتر وابسته می کردی ... خلاصه سرتو درد نیارم. خیلی اتفاقا افتاد بینمون ... و الان تو سرت رو گذاشتی روی پای من و آروم خوابیدی ... به من گفتی تو جون منی ... الان بغضم گرفته ولی به خاطر تو نمیخوام گریه کنم ... هرچند خوابی و متوجه نمیشی. ولی من که میدونم تو ناراحت میشی ... الان ... این لحظه به این جمله ایمان آوردم ... به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم. - صدای خنده خدا را میشنوی؟ آرزوهایت را شنیده و به انچه محال می پنداری می خندد ... دستم رو کشیدم به صورت محمد. دستم رو گرفت و بوسید. - محمد تو بیداری؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه خندید. - خیلی بدی ... نمیخواستم بشنوی ... محمد- شرمندتم به خاطر نفهمیم ... حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه میفهمم چه الماسی دارم ... - همچین آروم بودی فک کردم خوابی ... محمد- من یه مردم ... سرم که رو پاهای تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش باید پیشم لنگ بندازه ... چشماشو باز کرد و لبخندم رو دید. محمد- ای جونم ... دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسید. همش می خواستم مانع بشم ولی سفت گرفته بود دستامو. بلند شدیم رفتیم تو. بین جمعیت نشستیم و بحث شروع شد. قرار شد عروسی رو سه روز بعد عید فطر بگیریم. کلی تصمیمات دیگه هم گرفته شد. مثلا قرار شد وقتی فردا برمی گردیم تهران مامان من هم باهامون بیاد. بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بیاره تا خرید ها رو با کمکشون انجام بدیم. ولی مامن محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس میاد. باید ده روز می موندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خیلی زیاد بود. شیدا و شیده هم قرار شد بیان برای چیدن خونه و کمک و اینا ... همه تصمیمات گرفته شد. مشغول صحبت بودیم که اتنا اومد و با کوله پشتیش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتویاتش رو ریخت بیرون. کلی برگه و کتاب و دفتر و دفترچه ... - اینا چیه اتنا؟ محمد- فکر کنم من بدونم ... آتنا- بیا آقا محمد ... همه اینا رو باید امضا کنی واسم والا دوستام کلمو می کنن ... - آتنا چه خبرته؟ میدونی چقد طول می کشه؟ آتنا- خب چیکار کنم ... دوستام که فهمیدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلی خواهش کردن ... اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ... به من نگاه معناداری کرد. فهمیدم منظورشو از دل سوختن. - اتنا محمد الان خسته اس ... محمد- نه بذار باشه ... کی میخوای تحویلشون بدی؟ آتنا- بعد تابستون دیگه ... محمد- خب الان یه چنتاشو امضا می کنیم باهم ... برا بقیش هم کوله پشتیت رو با خودت بیار تهران ... هرروز ترتیب یه سری رو میدیم و تمومش می کنیم ... ها؟ چشمای اتنا برق آتنا- عالیه ... برگه هاشو جمع کرد. آتنا- بچه پرروها ازبس دروغ میگن فک میکنن همه مثل خودشونن ... باور نمی کردن که مجبور شدم ببرم یه